موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستانی از علی‎اصغر عزتی‎پاک

این نامه به مقصد نرسید

16 آبان 1393 01:49 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.17 با 6 رای
این نامه به مقصد نرسید

شهرستان ادب: مجموعه‎داستان «موج فرشته» تازه‎ترین اثر علی اصغر عزتی پاک، از ۶ داستان کوتاه دربارهء زندگی پنج تن آل عبا و حضرت مهدی (عج) تشکیل شده است. داستان «این نامه به مقصد نرسید» که از این مجموعه انتخاب شده است، به گوشه‎ای از زندگانی امام حسین (ع) اشاره می‎کند.

 

«این نامه به مقصد نرسید»

 

 بسم‌الله الرحمن الرحیم

از كاتِب دربار شام، نافع پسر عبدالله به فرزند دلبندش سعید؛

بعد از سلام و دعا.

چنان‌كه می‌دانی پدران را با فرزندان مهربانی و دلبستگی بسیار باشد كه در هنگام تنگ‌دلی روی به هم‌دیگر آورند و درد جانكاه باز گویند. و از آن‌جا كه روزگار میان من و تو فاصله انداخته، و من امروز سخت دلتنگم، ناگزیر این نامه را برایت می‌نویسم و غم دل با تو بازمی‌گویم تا شاید آرامشی یابم. اما پیش از گستردن سفره‌ی دل، باید عهدی با من ببندی كه این یادكرد خرد را در هیچ جمعی بر زبان نیاوری و چون رازی عزیز در دل همی داری. و چنان‌كه می‌دانی، دشمنان انبوهند و دوستان اندك.

عزیزِ جگرگوشه، در این هفته‌ای كه از سر گذراندم، خبری سخت سهمگین بندِ دلم را پاره كرده، و شب‌ها و روزهایم را اندوه‌بار ساخته است. روز شانزدهم محرَّم، نامه‌ رسید از حاكم كوفه به دربار شام كه حسین پسر علی، در صحرای كربلای عراق، با تیزی خنجرهای كوفیان، جان به جان‌آفرین سپرد و رخت از این جهان بركشید. در آن ساعت كه قاصِد این خبر می‌گُذاردْ، و درباریان پسر معاویه شاد و خندان می‌بودند، من از این ظلم كه اهالی نااهل كوفه در حق فرزندان پیامبر روا داشته بودند، خون دل می‌خوردم و از شرم سر به زیر می‌داشتم. و تو خوب می‌دانی كه در آن دم نمی‌بایست چهره درهم بكشم و غم و اندوه آشكار كنم تا مبادا پسر معاویه را ناخوش آید. حال كه چند روزی از آن مجلسِ شادی گذشته است و من همچنان دلتنگم، چاره‌ی درد در این دیدم كه یادی نیكو از آن جوانمرد شهید را در قلب تو به یادگار بگذارم تا شاید اندوهانم اندكی سبك گردد. و این‌قدر باشد كه فرزندم بداند حقیقت نه آن است كه آدم‌های پسر معاویه در كوی ‌و بَرْزَن فریاد می‌زنند.

فرزندم سعید، این حسین كه بنابر آنچه شنیده‌ام، در هنگام شهادت تشنه نیز بوده است، مردی بود مَرد. همین مرد در روزگار خُردسالیِ پدرت از برگزیدگان مدینه – شهری كه این‌روزها تو در كوچه‌هایش گام برمی‌داری– بود و نامی داشت همسنگ نام بزرگان تاریخ عرب. و اگرچه من تا آن‌روز ندیده بودم او را. قصه‌ی اول‌ْدیدار خود را با حسینِ علی - كه دورود خدا بر او و پدرانش باد – برایت می‌نویسم تا خود بدانی چنان بزرگی را نه چنین ستمی رواست. سالیانی سال پیش از این، من كه نوجوانی موی‌بلند و سبزه‌روی بودم به همراهی دوستی كه نامش سلیمان بود، با بزر‌گ‌زاده‌ای از اهالی مدینه دوست بودیم. نام این بزرگ‌زاده هلال بود؛ نوجوانی تنومند كه در دوستی گرم و صمیمی می‌نمود. در روزی از روزهای بهاری مدینه، هلال ما دو تن را به شادیِ بازگشت پدرش از سفر روم، دعوت به باغ بزرگ‌شان در اطراف شهر كرد؛ به این ترتیب كه من و سلیمان ساعتی به ظهر مانده به درِ باغ برویم تا هلال كه در میان باغ است، ما را به اندرون بخواند. در آن روز، من و سلیمان كه شوق رفتن به باغ پرآوازه‌ی پدر هلال را مدّت‌ها بود در سر می‌پروراندیم، در ساعتی كه قرار گذاشته بودیم، وارد كوچه‌باغ بلند و پردرخت شدیم. یكی از باغ‌های این كوچه برای پدر هلال بود. ما هر دو سخت بی‌قرار بودیم و منتظر تا چه هنگام هلال از دروازه‌ای بیرون بیاید و به داخل دعوت‌مان كند. هلال اما در آن ساعت نیامد و انتظار ما طولانی شد. به ناچار، چندین‌بار كوچه‌باغ پرسایه و سرسبز را تا انتها رفتیم و باز آمدیم. چشم گرداندیم و از این دروازه به آن دروازه‌ نگاه كردیم و حوصله كردیم تا كی هلال را پیدا كنیم، و یا او آوازمان دهد. هلال نیامد، اما چندین مردِ نیك‌اسبه با جامه‌های فاخر از پی هم آمدند، و بی‌هیچ نگاهی به ما، سواره از كنارمان گذشتند و وارد باغی با دروازه‌ی بزرگ چوبی شدند. پس از عبور اینان، نسیم خنكی كه در كوچه‌باغ می‌پیچید و با خود بوی گل‌های بهاری را داشت، به زبان بی‌زبانی می‌گفت زودتر به باغ درآیید و در میان علف‌های خوش‌بویش بغلتید. چه، پیش از آن، هلال بارها گفته بود لابه‌لای علف‌های باغ‌شان پر است از خرگوش و تیهو و كبك. و گفته بود: «اگر زرنگ باشید، می‌توانید بر سفره‌ی نیم‌روزتان، به جای تكه‌های نان خشك و پنیر سفت، كباب تیهو داشته باشید و خوردنی‌های رنگین.» و گفته بود: «پدرم علاوه بر تجارت، فن شكار نیز می‌داند؛ و اگر ما هوس كباب كرده باشیم، در پلك بر هم زدنی، چندین كبك پَركَنده را برای‌مان می‌گیرد روی آتش!» و دلِ ما را با این خیالاتِ خوش، آب كرده بود. و دست كشیده بود به موهای خرماییِ وِزوِزش و گفته بود: «پدرم می‌گوید مسیر روم پر از شكارهای پرگوشت و خوش‌خوراك است كه مزّه‌ای دارند فراموش ناشدنی!» و بی‌ربط به این سخن، افزوده بود: اگر احوالش خوش باشد، برای‌مان از سفرهایش به روم نیز خواهد گفت.

تا آن‌روز ما فقط آوازه‌ی روم را شنیده بودیم؛ از مردم و گاه از همین هلال. گفتیم: كاش احوالش به جا باشد!

به یاد دارم كه بعد از این سخن ما، هلال سینه‌اش را پر كرد از بادِ غروری كودكانه، و گفت: «آن‌طور كه پدرم گفته است، من نیز روزی باید تاجری شوم همانند او؛ و نیز باید مثل او پارچه‌های رومی به شام و مدینه بیاورم و بفروشم. مطمئن داشته باشید كه شما را نیز در یكی از این سفرها همراه خود خواهم برد و روم را نشان‌تان خواهم داد!» و دامن لباسِ بلند و آبی‌اش را نشان‌مان داده بود و گفته بود: پارچه‌هایی مثل این خواهم آورد! این پارچه را پدرم از روم آورده است!

و حالا این پدر اندرون باغ بود و ما می‌رفتیم تا از نزدیك ببینیمش، و هم مهمان پسرش باشیم؛ پسری كه هنوز هم پیدایش نبود. سلیمان، كه انتظار طولانی بی‌حوصله‌اش كرده بود، دست كشید به لباس تمیزش وگفت: «شاید كه هنوز خودش هم نیامده باشد!» وبا اشاره‌ی دست، سایه‌سار دیوار باغی نزدیك را نشان داد: بهتر نیست آن‌جا منتظر بمانیم؟

من نگاه كردم به آفتاب كه داشت می‌رسید به اوج آسمان. دستم را سایه‌بان چشم‌هایم كردم و گفتم: اما هلال گفته بود صبحِ زود می‌آید.

در این هنگام مردی سیاه، سوار بر اسبی دُم‌قرمز، از باغی كه ساعتی پیش مردان اشرافی وارد آن شده بودند، بیرون جَست و روی به سمت ما آورد. سلیمان دستش را به دست من رسانید، و مرا كشید سمت سایه‌ای كه نشان كرده بود. مردِ سیاه آمد و آمد، و بی‌كه نگاهی به ما بیفكند، از كنارمان گذشت و رفت به سمت شهر. سلیمان گفت: به نظرم آشنا آمد؛ شاید از غلامان پدر هلال باشد!

من گفتم: «هر كه بود، به یقین به دنبال ما نمی‌رفت!» و گفتم: ساعتی بیشتر به نیم‌روز نمانده است، و خبری هم از هلال نیست. چنان‌كه پیداست، باید بازگردیم و سفره‌ها‌مان را در خانه بگشاییم!

درست در همین لحظه، سلیمان مشتش را آرام بر پهلویم زد و گفت: آن‌جا را ببین؛ هلال است!

سرم را برگرداندم و هلال را دیدم؛ او نیز از همان دری بیرون آمده بود كه دمی پیش غلام سیاه با اسبش بیرون جسته بود. هلال با گام‌هایی آهسته پیش می‌آمد و در چشمانش غمی آشكار بود. نزدیك كه رسید، سر به زیر انداخت و شرمساری نشان داد. سلیمان گفت: منتظرمان گذاشتی هلال! نكند چشم براه‌مان نبودی؟

من نگاه كردم به چشم‌های هلال و گفتم: خوشحال نیستی!

هلال لب گزید و سپس، با صدایی آرام گفت: پدرم برای دوستان تاجرش مهمانی گرفته است و ممنوع كرده كس دیگری وارد باغ شود.

سلیمان گفت: دیدیم كه آمدند!

هلال نگاه كرد به چهره‌های ما كه نا‌امید شده بودیم از رفتن به درون باغ. گفت: بسیار اصرار كردم اما پدر اجازه نداد. می‌گوید امروز روز شادیِ بزرگ‌ترها است.

من گفتم: پس پدرت نمی‌دانست كه ما را مهمان كرده‌ای؟

گفت: می‌دانست؛ اما امروز نظرش تغییر كرد!

سلیمان پس‌پس رفت به سمت دیوار و نشست در سایه. چشم‌های هلال یك‌باره پر آب شد و گریه سر داد. من كه از این حال هلال شرمگین شده بودم، پیش رفتم و دست بر شانه‌های پهنش گذاشتم. گفتم: «رفتار پدرت، رفتار بزرگان این شهر است با كودكان. غمگین نباش. ما آنان را می‌شناسیم. تو ما را دعوت كردی و ما آمدیم؛ حال اگر باغ نشد، مگر همین كوچه‌باغ چیزی از آن داخل كم دارد؟» و سایه‌ساری كه سلیمان را فراگرفته بود نشان دادم و برای دلگرمی‌اش افزودم: «ما همین‌جا می‌نشینیم و سفره می‌گُستریم!»

هلال كه نیك‌دلی ما را دید، دوان دوان به باغ بازگشت و با سفره‌ای هم‌رنگ سفره‌های من و سلیمان باز‌آمد. خندان بود و سرخوش كه ما دوستی كرده‌ایم و بددلی ننموده‌ایم. هر سه تن نشستیم بر چمن بلند كنار دیوار و سفره‌ها را گشودیم. هنوز لقمه‌ی اوّل را فرو نداده بودیم كه همان غلام سیاه با اسبش از راه برسید و لحظه‌ای بر فراز سرمان بایستاد؛ و با چشمانی گشاد آن‌چه بود را تماشا كرد. و هلال در این زمان سر به زیر داشت و به خوردن مشغول بود. غلام كه این بی‌اعتنایی را دید، بی‌كلامی بگذشت. ما در چشمانش دیدیم كه می‌رفت تا آشوبی بر پا كند. و باز ما ماندیم و سفره‌ی گشاده و پنیرِ سفت و نانی كه از دَمِ نسیمِ جاری در كوچه‌باغ می‌خشكید. سلیمان به هلال گفت: اگر پدرت را خبر كند چه؟

هلال گفت: نمی‌كند!

سلیمان گفت: اگر بكند؟

هلال لقمه‌ای را كه گرفته بود، پیش چشم آورد و چرخاند و گفت: «گفته است دیگر!» و من دانستم كه پدرش او را منع كرده از نشستن با ما در این روز. سكوت افتاد میان‌مان، و همین سكوت بود كه صدای گام‌های چند اسب را آشكارتر به گوش‌مان رساند. هر سه نفر با هم سر چرخاندیم و سه سوار را دیدیم كه شانه به شانه‌ی هم در پهنای كوچه‌باغ، رو به شهر، پیش می‌آیند. نزدیك‌تر كه آمدند، سلیمان گفت: می‌نماید از محتشمان شهر باشند و از مهمانان پدر هلال!

هلال گفت: «مهمانان پدرم همگی در باغند.» و بعد از نگاهی دقیق‌تر، ادامه داد: این‌كه حسینِ علی است؛ او مهمان پدرم نیست!

من كه تا آن روز حسین پسر علی را ندیده بودم اما فراوان درباره‌اش شنیده بودم، با این سخن هلال از جا برخاستم. هلال و سلیمان همچنان نشسته ماندند تا سواران پیش‌تر آمدند و صدای دَم و بازدَمِ اسب‌های‌شان شنیده شد. من به حدس دریافتم كه حسین همان است كه در حلقه‌ی دو سوار دیگر است. پس چشم دوختم به چهره‌اش، و خواسته و ناخواسته «سلام» بلندی گفتم. حسین نگاهم كرد و با صدای بلند پاسخ سلامم را داد. با پاسخ او، هلال و سلیمان هم از جا برخاستند و سلام كردند. حسین و همراهانش سلام آن‌ها را نیز بی‌پاسخ نگذاشتند. هلال و سلیمان با یكی دو گامی كه به عقب برداشته بودند، به كنار من رسیدند و تخته‌ی پشت‌شان را چسباندند به دیوار؛ همانند من. حسین روبه‌روی‌مان كه رسید، افسار اسبش را كشید و از من پرسید: فرزند كیستی جوان؟

گفتم: پسر عبداللهِ اباسلط؛ اسمم نافع است!

پرسید: دوستانت از كیان‌اند؟

نیم‌نگاهی به هلال و سپس سلیمان انداختم، و گفتم كه كیان‌اند! به سفره‌هامان نگاه كرد و چند قرص نانی كه داشت باد می‌خورد؛ و دست كشید به ریش‌های سیاه و مُرتّبش. من اشاره كردم به سفره و گفتم: لقمه‌ای مهمان‌مان شوید پسر رسول خدا!

هلال و سلیمان هم پی حرفم را گرفتند و هم‌صدا «بفرمایید!» گفتند. حسین رو كرد به همراهانش و گفت: «نمی‌شود كَرَمِ این تازه‌جوان‌ها را بی‌پاسخ گذاشت؛ بسم‌الله!» و دست گذاشت بر كوهه‌ی زینِ اسبش، و پای از ركاب برداشت. همراهانش نیز عمل او را تكرار كردند و از اسب‌های‌شان فرود آمدند. حسین عبایی پوشیده بود كه به اُخرایی می‌زد. گوشه‌های این عبا را جمع كرد و نشست بر چمن‌های كنار سفره، و ابتدا رو به ما و بعد رو به همراهانش بسم‌الله گفت. ما كه هنوز بی‌باور بودیم به آن‌چه می‌دیدیم، پیش رفتیم و نشستیم. حسین دست برد به نزدیك‌ترین قُرص نان و گفت: یكی به من بگوید دست در سفره‌ی كدام‌تان دارم؟

هلال دست‌هایش را مالید به زانوانش و گفت: هر كس به سهم خودش نان و خورش آورده است!

یاران حسین هم لقمه‌های‌شان را گرفتند و به دهان بردند. حسین لقمه‌اش را در حالی كه نگاهش به سفره بود، فرو داد و پرسید: پس چرا سفره بر راه باغ گشوده‌اید!

من بی‌نگاهی به هلال و سلیمان گفتم: سبزه‌هایش برای‌مان دلكش بود!

لحظه‌ای خیره‌ام ماند. طاقت نگاه سنگینش را نیاوردم و سر فرو انداختم. صدایش آمد: براستی هم بدمنزلی نیست. اما اكنون من از شما می‌خواهم كه به منزل من بیآیید تا غذایی كه آماده است رادر كنار هم تناول كنیم!

هنوز من سر برنداشته بودم به پاسخ، كه صدایی از جانب دروازه‌ی باغ بلند شد: خوش‌آمدی حسین‌جان! سرافرازمان كردی. مِنَّت بگذار و پای در این باغچه‌ بِنِه تا به حضورت سربلند باشیم!

مردی تنومند، سرخ‌روی و سپیدموی، با لباسی هم‌رنگ لباس هلال، آغوش گشوده بود و به سوی ما می‌آمد؛ نگاهش با حسین بود. پشت سر او غلام سیاهی بود كه با اسب دم‌قرمز آمده بود و رفته بود. قبل از همه هلال از جای برخاست و بعد حسین و همراهانش. من و سلیمان هم، بی‌آن‌كه بخواهیم، بلند شدیم. مرد نزدیك‌تر كه آمد، سلام گفت و همچنان می‌خندید. حسین جواب سلام مرد سرخ‌روی را داد و گامی به پیشوازش برداشت. مرد كه دیگر یقین كرده بودم پدر هلال است، حسین را به آغوش كشید و با گرمی نوازش كرد. من نگاه كردم به هلال. سر به زیر داشت و چشمش پنهانی با پدرش بود. پدرش اشاره كرد به سفره و گفت: در شأن بزرگان نیست كه بر سفره‌ی كودكان بنشینند. به باغ درآی و بر سفره‌ای با شكوه بنشین پسر علی!

حسین برگشت و نگاه كرد به سفره. لحظه‌ای خاموش ماند و آن‌گاه گفت: این نیز سفره‌ای باشكوه است كه كَرَمِ این تازه‌جوان‌ها سخت دلپذیرش كرده!

پدر هلال چشم از سفره گرفت و با اشاره‌ی دست دروازه‌ی باغ را به حسین نشان داد: باغ در انتظار توست پسر علی! به میان بزرگان شهر بیا كه جمع‌شان جمع است، و جای تو در بین‌‌شان خالی. بفرما؛ بسم‌الله!

حسین دستِ پدر هلال را گرفت و پایین آورد و گفت: «من را ببخش كه خود امروز میزبان این چند جوانم!» و به ما نگاه كرد. پدر هلال بخندید و گفت: مهمان‌هایت را هم بیاور؛ اگر چه اینان خود مهمان پسرم هلال هستند!

حسین بار دیگر سپاس گفت؛ و روی سوی ما كرد و خواست تا سفره‌ها را برچینیم و همراهش برویم. ما نیز به تندی چهارگوشه‌ی سفره‌ها را روی هم آوردیم و آماده‌ی رفتن شدیم. پدر هلال، ناگزیر كناری رفت و ایستاد دوشادوش غلامش. حسین افسار اسبش را در دست گرفت. با پدر هلال بِدورد كرد و رو به شهر راه افتاد.

ما هنوز پای در راه ننهاده بودیم كه پدر هلال آواز داد: پس، هلال را هم تو ببخش پسرِ علی!

حسین ایستاد. گفت: هلال و دوستانش را به همراه هم مهمان كرده‌ام، اما اجازه‌ی او در دست توست!

هلال ایستاد و ما در پی حسین و یارانش رفتیم. دل‌مان غمی بود كه بی‌هلال می‌رویم. اما هنگامی كه به انتهای كوچه‌باغ رسیده بودیم، با صدای پاهایی كه به سرعت نزدیك می‌شد، به عقب نگریستیم. هلال بود؛ می‌خندید و می‌آمد. نزدیك‌تر كه شد، حسین گفت: از پدرت رضایت گرفتی یا كه به رأیِ خودت آمدی؟

هلال نفس‌نفس می‌زد،‌ گفت: «پدرم دریغش آمد مرا از سفره‌ی شما محروم كند!»

حسین گفت: خوش آمدی!

رفتیم تا به شهر؛ از كوچه‌هایی آشنا و سپس ناآشنا عبور كردیم و به سرای حسین رسیدیم. خانه‌ای بود در نهایت پاكیزگی و سادگی. به اتاقی راهنمایی شدیم؛ و حسین در همه حال در كنارمان بود؛ انگار نه انگار كه ما همان نوجوانانی هستیم كه ساعتی پیش حتی به باغی نیز راه‌مان نداده بودند. من به هلال می‌نگریستم و هلال به سلیمان، و هر سه به حسین كه كمال ادب را درباره‌ی ما رعایت می‌كرد. به داخل اتاق كه رفتیم، حسین ما و دو همراه خودش را به بالای مجلس فرستاد و خود نزدیكِ در نشست. مردی جوان بیآمد و سُفره بگسترد. غذایی نیكو در برابر هر یك از ما گذاشت، و بعد حسین بسم‌الله گفت. سكوت افتاد و هر كس به خوردن مشغول شد.

پسركم، همچنان‌كه تو نیز نیك می‌دانی، پدرت امروز مردی است درباری؛ پس در زندگی‌اش سفره‌های رنگارنگ و پرشكوه كم ندیده است. و نیز دیگر كم‌تر غذایی مانده است كه طعمش در بُن دندان او نرفته باشد. اما هنوز، وقتی نگاهی دوباره به خاطره‌ی آن سفره‌ی ساده می‌اندازم، می‌بینم كه طعم غذایش هزاربار از كباب كبك و تیهویی كه هلال قولش را داده بود، و من در این سال‌ها بارها و بارها چشیده‌ام، لذیذتر بود. آن سفره شاهانه نبود، اما پدرت سال‌ها است كه حسرت نشستن دوباره بر چنان سفره‌ای را با خودش دارد. و در آن روز، وقتی یكی یكی دست از طعام كشیدیم و از سفره كناره گرفتیم، یكی از همراهان حسین، از درِ سپاس درآمد و گفت: سفره‌ی كریمانه‌ای بود پسرِ علی! خداوند بر این خانه رحمت و بركت ارزانی كند!

حسین نگاهی به ما انداخت و گفت: بخشندگی اینان بیشتر بود؛ چرا كه هرآن‌چه داشتند را پیش نهاده بودند!

و این بهترین سخنی است که تا امروز از بزرگی در حق تازه‌جوان‌ها شنیده‌ام. حال پسرم، تو بیندیش به سرنوشت این بزرگ‌مرد، و آن‌چه كه مردمان روزگارش با او كردند. اما چشم مدار كه پدرت بتواند در بیان این حقایق بی‌پَروا باشد؛ چه خوب می‌داند كه گوش شنوا و چشم حقیقت‌بین نخواهد یافت.

والسلام

21 محرم سال 61 هجری

دربار شام

 

 

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • این نامه به مقصد نرسید
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: