شهرستان ادب:
متن حاضر خلاصهای است ذوقآمیز از کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» نوشتۀ اروین یالوم، روانپزشک هستیگرا و نویسندۀ آمریکایی است که علیرغم اسم رعبانگیزش، کتابی است با نثر بسیار ساده و روان و مطالب و معانی عمیق. یالوم که نویسندۀ کتاب مشهور «وقتی نیچه گریست» نیز هست در این کتاب به آن دسته از اندیشههای بشری مشترک پرداخته است که همۀ انسانها، کم و بیش با آن درگیرند. دقتنظر و زاویۀ دید یالوم و تحقیق بر اساس حقایق آماری این کتاب را از کتابهای دیگر این حوزه متمایز کرده است. شایان ذکر است ابیاتی که در خلال متن آمده است متناسب با موضوع بحث این کتاب انتخاب شدهاند و از آنجا که عموم شاعران بزرگ فارسی، دارای اندیشههای فراملی، انسانی و بشری بودهاند، در هر مورد، قطعاً شاهدمثالهای دیگری نیز وجود دارند.
مقدمه
داستان اینگونه آغاز شد:
جوانی دانمارکی در کافهای نشست و سیگاری گیراند و غرق در این اندیشه شد که دارد پیر میشود، بی آنکه چیزی به این جهان افزوده باشد. به بسیاری از دوستان موفقش فکر کرد؛ نیکوکاران زمانه میدانند چگونه با آسان و آسانتر کردن زندگی به بشریت خدمت کنند، یکی با راهآهن، دیگری با اتوبوس، یکی با تلگراف و بالأخره نیکوکاران حقیقی زمانه، کسانی هستند که روشمندانه و به فضل اندیشه، زندگی معنوی را آسان و آسانتر میکنند.
سیگارش به آخر رسید. دانمارکی جوان، سورن کییرکگور، سیگار دیگری روشن کرد و به تفکر ادامه داد. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد: «تو هم باید کاری کنی، ولی باظرفیت محدودی که داری قادر نیستی چیزی را آسانتر کنی. پس باید با همان شور و شوق انسانگرایانهای که دیگران دارند، چیزی را سختتر از آنچه هست، کنی.»
استدلالش این بود که وقتی همه جمع شدهاند تا همه چیز را آسانتر کنند، این خطر وجود دارد که آسانی و راحتی به افراط کشیده شود. باید کسی باشد تا چیزها را دوباره سخت کند. به این ترتیب تصور کرد سرنوشتش را یافته است؛ باید مانند سقراطی جدید، به جستجوی سختیها و دشواریها میرفت. یافتنشان سخت نبود. کافی بود موقعیت خود را در هستی در نظر آورد.
و اینچنین مکتب رسمی اگزیستانسیال در اروپا آغاز شد. به این دلیل که اروپاییها با محدودیتهای جغرافیایی و نژادی، جنگ، مرگ و زندگی، بی ثباتی بیشتری داشتند. تمرکز مکتب اگزیستانسیال اروپا، برخلاف روانشناسی ایالت متحده بیشتر محدودیت است و بر رویارویی و پذیرش دلواپسی حاصل از بیثباتی، سرگشتگی و نابودی و تلاش برای اکتشافی عمیق از خود مبتنی است. این دیدگاه به دنبال پاسخ به این سؤال است که سرچشمۀ عمیقترین دلواپسیهای انسانها کجاست.
تجربه نشان داده است که انسان از آغاز مکتوب کردن افکارش، دلواپسیهای عمدهای را از اعماق وجودش شناخته و به بحث گذاشته است و زنجیرۀ لاینقطعی از فیلسوفان و یزدانشناسان و شاعران به یافتن سرچشمۀ رنجها و دلواپسیهای انسان پرداختهاند و در جهت برانگیختن مخاطب برای درک حقیقت خودشان تلاش کردهاند. بررسی آثار ادبی بزرگان نیز گواه این ماجراست. گویی شاعران و نویسندگان با آثارشان زندگی را برای مردم سختتر میکنند. آنها نتیجۀ اکتشافهای عمیق خود را از رنجهای انسان بیان میکنند و مردم را وادار میکنند که با دلواپسیهای خود رویارو شوند:
«از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز بافتۀ وجود ما پودی کو؟
در چنبر چرخ، جان چندین پاکان
میسوزد و خاک میشود، دودی کو؟»
آثار بزرگ ادبی به این دلیل ماندگار است که اولاً حقیقت شخصیتهای شعر یا داستان، حقیقت خود ماست و همچنین این آثار به ما میآموزند؛ زیرا به شدت راستگو و صریحند. یک داستاننویس یا شاعر بزرگ اگرچه خصوصیات شخصیتیاش را میان شخصیتهای شعر و داستانش تقسیم میکند ولی در نهایت بسیار خودافشاگر است. با مطالعۀ آثارشان میتوان به وجود دلواپسیهای غایی انسان در آنها پی برد. تورنتون والدر در جایی نوشته است: «اگر ملکه الیزابت یا فریدریش کبیر یا ارنست همینگوی زندگینامۀ خود را میخواندند، نفسی به راحتی میکشیدند و میگفتند: اوه! اسرارم هنوز پنهانند. وای اگر ناتاشا راستوف جنگ و صلح را میخواند، صورتش را با دستهایش میپوشاند و فریاد میزد: او از کجا میدانست؟ چهطور فهمیده؟»
اغلب بیماران روانی از فشاری رنج میبرند که به درجات متفاوتی، بخشی از تجربۀ هر انسانی است. در واقع، فقط جهانشمولیِ رنجِ انسانی است که باعث میشود در همه جای دنیا به بیماریهای یکسانی برخورد کنیم. تفاوت میان بهنجاری انسان و نابهنجاری، تفاوتی کمّی است و نه کیفی. ناهنجاری روانی، برآیند اضطراب و دفاعهایی است که فرد برای مبارزه با آن به کار میگیرد؛ چه این دفاعها روان نژندانه باشد و چه سرشتی و منششناسانه. آندره مالرو در اشاره به همین مسئله است که یک بار از کشیشی محلی که پنجاه سال به اعترافات مردم گوش سپرده بود پرسید از بشریت چه آموخته است. کشیش پاسخ داد: «نخست آنکه مردم بیش از آنچه انسان تصور میکند ناشادند. و واقعیت این است که چیزی به نام انسان رشدیافته وجود ندارد.»
علت نپرداختن بسیاری به دلواپسیهای اگزیستانسیال،این است که روبهرو شدن با آنها بسیار دشوار است. بسیاری معتقدند بهتر است دلواپسی اگزیستانسیال را نادیده گرفت، چون برای کنار آمدن با واقعیتهای ناخوشایند زندگی دو راه بیشتر وجود ندارد: پذیرش حقیقت اضطرابانگیز یا انکار، که هیچ کدام هم دلچسب نیست. سروانتس همین مشکل را به زبان آورد وقتی دنکیشوت جاودانهاش گفت: «به کدام دچاری؟جنونی خردمندانه یا سلامت عقلی ابلهانه؟»
«دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم؟»
البته نمیتوان گفت که اهل ادب نیز به جنونی خردمندانه دست یافتهاند، چرا که نه خرد به جنون ختم میشود و نه انکار به سلامت عقل. رویارویی با مسلمات هستی و دلواپسیهای غایی انسان دردناک ولی در نهایت شفابخش است:
مکتب اگزیستانسیال در پاسخ به این سؤال که سرچشمۀ عمیقترین دلواپسیهای انسان کجاست. میگوید تنها کافی است در خلوت به تفکر عمیق فردی بنشینیم. اگر دنیایمان را بروبیم و روزمرگیهایمان را به کناری بگذاریم، اگرعمیقاً به موقعیتمان، هستیمان، مرزهایمان و امکاناتمان در جهان بیندیشیم، قطعاً با مسلمات هستی و دلواپسیهایی غایی روبرو میشویم: 1-مرگ، 2-آزادی، 3-تنهایی، 4-پوچی.
1- مرگ
مرگ واضحترین و قابلدرکترین دلواپسی غایی است. اکنون وجود داریم، ولی روزی میرسد که دیگر نیستیم. مرگ خواهد آمد و گریزی از آن نیست. حقیقت هولناکی است و ما با وحشت مرگ به آن پاسخ می دهیم. به قول اسپیونزا: «همه چیز در تقلای بقا و زنده ماندن است». این دلواپسی تنشی است که میان آگاهی از اجتنابناپذیری مرگ و آرزوی ادامۀ زندگی وجود دارد.
«دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی! نی! زود باد!»
زندگی و مرگ به یکدیگر وابستهاند، همزمان وجود دارند؛ نه اینکه یکی پس از دیگری بیاید. مرگ مدام زیر پوستۀ زندگی در جنبش است و بر تجربه و رفتار آدمی تأثیر فراوان دارد:
«زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کرد»
به قول آگوستین قدیس: «تنها در رویارویی با مرگ است که خودِ انسان متولد میشود».تقریباً هر متفکر بزرگی در دورۀ جوانی یا پیری، عمیقاً دربارۀ مرگ اندیشیده و نوشته است، و بسیاری به این نتیجه رسیدهاند که در نظر داشتن مرگ، بیش از آنکه زندگی را فقرزده کند، به آن غنا میبخشد. اگرچه نفس مرگ، آدمی را نابود میکند، اندیشۀ مرگ نجاتش میدهد.:
«بمیرید، بمیرید، و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید»
مارتین هایدگر به این بصیرت مهم دست یافت که آگاهی از مرگِ خود، همچون مهمیزی است که توجه ما را از یک وجه هستی به وجه بالاتر جلب میکند. هایدگر معتقد بود در دنیا دو وجه اساسی برای هستی وجود دارد: مرتبۀ فراموشی هستی و مرتبۀ اندیشیدن به هستی. وقتی فرد در مرتبۀ فراموشی هستی است، در دنیای اشیا میزید و خود را در سرگرمیهای روزمرۀ زندگی غرق میکند. فرد به پایین کشیده میشود و تسلیم دنیای روزمره و دلواپسی برای شیوۀ وجود چیزها میکند:
«دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبرّیم، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم»
و در مرتبۀ دیگر یعنی مرتبۀ اندیشیدن به هستی، شگفتی فرد تنها در شیوۀ وجود چیزها خلاصه نمیشود، بلکه وجود چیزها کافی است تا او را به تحسین و تعجب وادارد. زیستن در این مرتبه به معنای آگاهی دائمی از هستی است. در این مرتبه که اغلب «مرتبۀ هستی وجود» نامیده میشود، فرد در اندیشۀ هستی باقی میماند؛ نه تنها در اندیشۀ آسیبپذیری وشکنندگی هستی، بلکه در اندیشۀ مسئولیتش در قبال وجود خویش:
«از کجا آمدنم، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم آخر، ننمایی وطنم»
هایدگر معتقد بود فرد با تفکر ساده، تحمل کردن و دندان به هم ساییدن، از مرتبۀ فراموشی هستی به مرتبۀ آگاهانهتر و اضطرابانگیز اندیشیدن به هستی نمیرسد. موقعیتهای غیر قابل تغییر و جبرانناپذیر خاص و تجربیات مبرم خاصی وجود دارند که فرد را از درون تکان می دهند، از مرتبۀ روزمرۀ هستی بیرون میکشند و به مرحلۀ اندیشیدن به هستی میبرند:
«خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری باید کشیدن گاهگاه آنجا»
برخی تجربیات تکاندهندۀ زندگی، پردۀ دفاعها را میدرد و شکافی پدید میآورد که اجازه میدهد اضطراب خالص مرگ به درون خودآگاه فوران کند و فرد به دلیل شکست دفاعهای انکارکنندۀ بهنجار بیش از اندازه به حقیقت نزدیک میشود. با وجود این، منِ ناخودآگاه شکاف را به سرعت ترمیم میکند و ماهیت اضطراب، دوباره پنهان میشود.
کییرکگور نخستین کسی بود که میان ترس و دلواپسی تمایز قائل شد. او ترس را ترسیدن از چیزی و دلواپسی را ترسیدن از هیچ چیز یا نیستی تعریف کرد و سرسختانه معتقد بود در این نیستی، دیگر فرد کارهای نیست و فرد دلهرۀ از دست دادن خود و نیست شدن را دارد و از آن مضطرب است. ترسی که نه قابل فهم است، نه معلوم است از کجا آمده و نه میتوان با آن مواجه شد و با وجود این، هولناک و هولناکتر میشود:
«چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم نمیدارم»
ممکن است فرد برخوردی منطقی و عاری از احساسات را پیشه کند، مانند پیروان مکتب اپیکور که به سادگی استنتاج کردهاند در مرگ وحشتی نیست چون «جایی که من هستتم، مرگ نیست و آنجا که مرگ هست من نیستم. پس مرگ برای من هیچ است.» اما اینها حاصل تفکر خودآگاهانه و بالغانه دربارۀ پدیدۀ مرگ است و به هیچ وجه، با وحشت مرگ که در ناخودآگاه لانه کرده، یکسان نیست؛ وحشتی که بخشی از ساختار وجود است و در ابتدای زندگی و پیش از شکلگیری ذهن موشکاف پدید آمده، وحشتی مشمئزکننده، غریب و بدوی، وحشتی که پیش از پیدایش زبان و بیان و فراسوی آن وجود داشته است.
2- آزادی
آزادی دلواپسی غایی دیگری است که کمتر قابل درک است. آزادی در اینجا بدین معناست که فرد به طور کامل مسئول دنیا، الگوی زندگی، انتخابها و اعمال خویش است. آزادی از این دید، مفهومی مرعوبکننده دارد، به این معناست که زیر پایمان زمینی نیست، هیچ نیست جز حفرهای تهی و گودالی ژرف. برداشت سارتر از آزادی فراگیر و ژرف است: «انسان نه تنها آزاد است، بلکه محکوم به آزادی است»:
«رضا به داده بده، وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادهست»
به علاوه، مفهوم آزادی فراتر از مسئول بودن در برابر دنیا است. علاوه بر آن، فرد کاملاً در برابر زندگی خویش مسئول است. نه فقط در برابر اعمال خود، بلکه در برابر کوتاهیهایش هم مسئولیت دارد. من در برابر آنچه میکنم و آنچه انتخاب میکنم که نادیده بگیرم، مسئولم. رابطۀ دوسویه میان رفتار و محیط وجود دارد:رفتارفرد بر محیطش اثر می گذارد. محیط و رفتار دارای همبستگی متقابلند؛ انسان انتخاب میکند که چه احساسی نسبت به موقعیت داشته باشد، چه شیوهای را در پیش گیرد و محیطش را تغییر دهد:
«چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک»
انسان ناخودآگاه دائم به دنبال راهی است که از مسئولیت و اختیاری که دارد بگریزد. ما در حسرت خودمختاری هستیم ولی از پیامد ناگزیر خودمختاری یعنی تنهایی، طفره میرویم. رویارویی باتصمیمهای متحولکنندۀ زندگی ما را به تکاپو میاندازد که کس دیگری را بیابیم که مسئولیت را به جای ما بپذیرد.
البته بعضی برای فرار از این تنش بر این باورند که گرچه انسانها، احساس ذهنی و درونی آزادی و انتخاب را تجربه میکنند. با وجود این، کل ماجرا خیالی باطل است و به اندازۀ سایر حالات ذهنی، جبری. حس خودآگاهی انسان همان توهم خودآگاهی است؛ اگر فرفرهای چوبی که نخش در دست بچههاست و گاه میچرخد و گاه به ساق پای مردم میخورد، حرکات خود را حس میکرد حتماً فکر میکرد که با ارادۀ خود به جلو رانده میشود:
«تهمت حکم قضا را چاره نتوان یافتن
اختیار از ماست، چندانیکه مجبوریم ما»
احساس گناه اگزیستانسیال نیر به آزادی مربوط میشود. این احساس فراتر از احساس گناه سنتی و قراردادی است که فرد در آن برای معصیتی واقعی یا خیالی احساس ندامت میکند. احساس گناه اگزیستانسیال ناشی از گناهانی است که فرد در حق خودش مرتکب میشود؛ حاصل پشیمانی، آگاهی از زندگی نازیسته و امکانهای فعلیتنیافتۀ درونی است. احساس گناه اگزیستانسیال همچنین عامل بازدارندۀ نیرومندی در برابر تصمیم است، زیرا اتخاذ تصمیمی مهم برای تغییر باعث میشود فرد به تباهی و اینکه چگونه تنها زندگیاش را فنا کرده، بیندیشد. مسئولیت، شمشیری دو لبه است. اگر فرد مسئولیت وضعیت زندگانی خود را بپذیرد و تصمیم به تغییر بگیرد، به این معناست که فرد به تنهایی مسئول ویرانههای زندگی گذشتهای است که میتوانست مدتها پیش تغییر کند.
3- تنهایی
سومین دلواپسی غایی تنهایی است؛ نه انزوای بین فردی مطرح است و نه انزوای درونفردی بلکه با انزوایی بنیادین -جدا افتادن، هم از مخلوقات و هم از دنیا- مواجهیم ورای سایر انواع تنهایی. هر چهقدر به یکدیگر نزدیک شویم، همیشه فاصلهای هست، شکافی قطعی و غیر قابل عبور. هریک از ما تنها به هستی پا میگذاریم و باید به تنهایی ترکش کنیم. این دلواپسی تنشی است میان آگاهی از تنهایی مطلق و آرزویمان برای برقراری ارتباط، محافظت شدن و بخشی از یک کل بودن:
«ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
ترس تنهاییست، ور نه بیم رسواییم نیست»
این تنهایی به رغم رضایتبخشترین روابط با دیگران و به رغم خودشناسی و انسجام درونی تمامعیار، همچنان باقی است. این تنهایی به مغاکی اشاره دارد که میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده و پلی هم نمیتوان برآن زد. نیز بر تنهاییای اشاره دارد که بسیار بنیادیتر و ریشهایتر است: جدایی میان فرد و دنیا. لحظاتی که هر انسان اندیشمندی تجربه میکند، وفتی معانی اشیا تحریف میشود، وقتی نمادها فرو میپاشند و یک آشنازدایی آنی اتفاق میافتد. در این لحظات سرشار از دلهرۀ عمیق اگزیستانسیال، رابطۀ فرد با جهان به شدت متزلزل میشود. البته این تجربۀ تهی بودن، گم شدن و محرومیت جایی بیرون از ما نیست؛ در درون ماست و برای یافتن آن نیازی به محرک خارجی نداریم. همۀ آنچه لازم دارد، یک جستجوی درونی وصادقانه است.
البته که تنهایی راه حل ندارد. تنهایی بخشی از هستی است. باید با آن رو در رو شویم و راهی برای هضم آن بیابیم. ارتباط با دیگران مهمترین منبع در دسترس ما برای کاستن از وحشت تنهایی است. هریک از ما کشتیهایی تنها در دریایی تیره و تاریم. نور کشتیهای دیگر را میبینیم؛ کشتیهایی که به آن دسترسی نداریم ولی حضورشان و شرایط مشابهی که با ما دارند، آرامش زیادی به ما میبخشد. ما از تنهایی و درماندگی محضمان آگاهیم ولی اگر بتوانیم سلولهای بیروزنمان را بشکافیم، متوجه میشویم دیگرانی هم هستند که با وحشتی مشابه دست به گریبانند. احساس تنهایی، راهی برای همدردی با دیگران به رویمان میگشاید و به این ترتیب، دیگر چندان وحشتزده نخواهیم بود. اما همدردی و همزادش، همدلی، نیازمند درجاتی از آرامشند؛ این دو در سراسیمگی به وجود نمیآیند. فرد باید رویارویی با تنهایی را آغاز کند و آن را تاب بیاورد. نجات از تنهایی برای بسیاری به دست خداوند میسر است، ولی همانطور که آلفرد نورث وایتهد تأکید کرده تنهایی شرط یک اعتقاد معنوی حقیقی است: «دین همان کاری است که فرد با تنهایی خود میکند. و اگر هرگز تنها نبوده باشی، هرگز دیندار نبوده ای».
انسان باید با تنهایی روبهرو شود؛ اقدامی مخاطرهآمیز که ابتدا اضطراب میآفریند ولی در نهایت، رشد فردی را تسریع میکند. فروم در هنر عشق ورزیدن نوشت: «توانایی تنها بودن، شرط توانایی عشق ورزیدن است.» افراد زیادی این موضوع را تأیید کردهاند که تنهایی را باید پیش از آنکه بر آن پیشی گیریم، تجربه کنیم. رابرت هابسن میگوید: «انسان بودن به معنای تنها بودن است. پیشرفت در جهت انسان شدن به معنای کشف شیوههای نوین برای آرام گرفتن در تنهایی خویش است».
هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هریک از ما در هستی تنهاییم ولی میتوانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم، همانطور که عشق درد تنهایی را جبران میکند:
«بیدل طلب همنفسی پیدا کن
گر عشق نباشد، هوسی پیدا کن
تنهایی آب میکند زهرۀ سنگ
ای بیکس جاوید، کسی پیدا کن»
بوبر میگوید: «یک رابطۀ خوب و صمیمی، بر دیوارههای سر به فلک کشیدۀ تنهایی آدمی رخنه میکند، بر قانون بی چون و چرای آن فائق میشود و بر فراز مغاک وحشتانگیز عالم، از وجودی به وجود دیگر پل میزند.» فروم معتقد است که عشق زمانی محقق میشود که فرد از توجه به خود فراتر رود و آن دیگری را به شیوۀ خودش ببیند. باید به او گوش فرا دهد و با او همدلی کند، فرد باید به دنیای خصوصی دیگری وارد و با آن آشنا شود، در زندگی دیگری زندگی کند و معانی و تجربیات آن دیگری را حس کند.
4- پوچی
چهارمین امر مسلم هستی یا دلواپسی غایی، پوچی و بیمعنایی است. اگر باید بمیریم، اگر خود باید دنیایمان را بنا کنیم، اگر هریک در جهانی بیتفاوت به ما مطلقاً تنهاییم، پس زندگی چه معنایی دارد؟ چرا زندگی میکنیم؟ چهطور باید زندگی کنیم؟ اگر هدفی مقدور و از پیش تعیینشده وجود ندارد، پس هر یک از ما باید معنای خویش را در زندگی بسازیم ولی آیا معنایی که خود برای خویشتن میآفرینیم، بنیۀ لازم برای تاب آوردن این زندگی را دارد؟ این دلواپسی ریشه در معمای مخلوقی در جستجوی معنا دارد که به درون جهانی خالی از معنا افکنده شده است.
«این هستی پوچی که تو دلبستۀ آنی
موقوف به یک چشم زدن همچو حباب است»
ساکنان دنیای پیش از صنعت که کشاورزی بر آن حاکم بود، با مشکلات فراوانی در زندگی روبهرو بودند ولی بیماری بیمعنایی امروزین جزو آنها نبود. در آن زمان، معنا به شیوههای گوناگون تأمین می شد. دیدگاه مذهبی به دنیا، خود پاسخی چنان جامع میآفرید که پرسش دربارۀ معنا را بیمعنا میکرد. در واقع پوچی به طرز پیچیده و ظریفی با رفاه و رهایی درآمیخته است. تولستوی از جمله کسانی است که بحران معنا را تجربه کرده و از وقفۀ زندگی شکنجه دیده است. وی مشاهده کرد رعیت سادهاش اصلاً با تردید های بنیادین او دست به گریبان نیستند. به این نتیجه رسید که رعیت چیزی میداند که او نمی داند.
ساکنان دنیای پیش از صنعت، در زندگی روزانه، فعالیتهای فراهمکنندۀ معنای خاص خود را داشتند. آنها با زمین ارتباطی نزدیک داشتند، خود را بخشی از طبیعت حس میکردند، هدف طبیعت را از شخمزنی زمین، بذرافشانی، درو و پخت و پز میشناختند و با تولید مثل و پرورش فرزندان، طبیعتاً و ناخودآگاه خود را به آینده میافکندند. کار روزانۀ آنان خلاقانه بود، زیرا همراه با دامها، دانهها و غلاتشان در خلق زندگی دخیل بودند. حس تعلق آنان به چیزی عمیقتر بسیار قوی بود؛ آنها بخشی جداییناپذیر یک خانواده و یک جامعه بودند که در بافت آن، نقش مشخصی برایشان نوشته شده بود:
«مردم بالادست چه صفایی دارند
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم دهشان
بیگمان پای چپرهاشان جاپای خداست
ماهتاب آنجا میکند روشن پهنای کلام
بیگمان در ده بالادست، چینهها کوتاه است
مردمش میدانند که شقایق چه گلی است
بیگمان آنجا آبی آبی است
غنچهای میشکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد.»
در گذشتههای دور، کار وسیلهای برای خودسازی بود، وسیلهای برای خودسازی روح و دل. هر کاری برای خودش قوانینی داشت که در کتاب هایی به نام فتوتنامه مینوشتند. هرکسی که قصد داشت وارد حرفه ای شود میبایست زیر نظر استادش، فتوتنامه را که در مورد اخلاق و عرفان بود عمل میکرد و بعد از سالها شاگردی، استاد، هنگامی که تشخیص داد شاگرد، درون وبیرونش صاف شده است اجازۀ ورود به آن حرفه را به او میداد. اصل و نصب هر کدام از آدمهایی که در این حرفهها بودند به یکی از پیامبران برمیگشت. مثلاً بناها و معماران به حضرت ابراهیم، ریشۀ نجاران به حضرت عیسی، ریشۀ آهنگران به حضرت داوود و ریشۀ خیاطها و پارچهبافها به حضرت ادریس. اکنون، همۀ آن معانی از میان رفتهاند. ساکنان دنیای شهرنشین، صنعتی و دینگریز امروزی، ناچارند بدون نظام معنایی کیهانی و مذهبی با زندگی مواجه شوند و از همکلامی با طبیعت و زنجیرۀ اصلی زندگی جدا ماندهاند. وقتی صحبت از کار سه یا چهار روز در هفته است، باید خود را برای افزایش تعداد بحرانهای معنایی آماده کنیم. وقت آزاد مشکلساز است زیرا آزادی را به زور به ما تحمیل میکند.
کامو واژۀ پوچی را برای موقعیت اساسی انسان در جهان به کار برد: گرفتاری موجودی متعالی و جویای معنا که باید در جهانی فاقد معنا زندگی کند. کامو میگفت ما موجوداتی اخلاقی هستیم که انتظار داریم جهانی، بنیانی برای قضاوت اخلاقی فراهم کند ولی جهان چنین چیزی فراهم نمیکند و کاملاً نسبت به ما بیاعتناست. تنش میان آرمان انسان و بیتفاوتی جهان همان چیزی است که کامو آن را پوچی موقعیت انسانی نام نهاد.
روشن است که ما سخت نیازمند معناییم و در فقدانش بسیار آشفته. برای کامو و سارتر مهم این است که انسانها دریابند هرکس باید معنای خویش را ابداع کند و بعد خود را تمام و کمال، وقف تحقق آن معنا کند. فرد هدفی را مییابد و در همۀ عمر گرانمایۀ خویش به آن میآویزد، ولی وقتی فرد به یاد داشته باشد هدفش را خود آفریده، ناراحتیاش تسکین نمییابد. بسیار آرامبخشتر است که معتقد باشیم معنا جایی وجود داشته و ما کشفش کردهایم. ویکتور فرانکل موضع سارتر را که میگوید یکی از مسئولیت های آزاد بودن این است که فرد باید خود معنا بیافریند، زیر سوال میبرد .فرانکل در سراسر نوشتههایش تاکید میکند که: «معنا را باید یافت نه آنکه بخشید». موضع فرانکل بنیانی مذهبی دارد و بر این فرض استوار شده که خدایی هست و معنایی برای هریک از ما مقدر کرده تا آن را بیابیم و محقق سازیم. هدف زندگی بشر، پیروی از خداوند است. خداوند تجسم کمال است، پس هدف زندگی، تلاش برای رسیدن به کمال است. فرانکل اصرار دارد با اینکه نمیتوانیم معنا را تمام و کمال درک کنیم، باید مؤمنانه بپذیریم الگویی یکپارچه برای زندگی و هدفی برای رنج انسانی وجود دارد. پاسکال در قرن هفدهم گفته است: «شاخه را امیدی به درک معنای درخت نیست»:
«خیال حوصلۀ بحر میپزد، هیهات
چههاست در سر این قطرۀ محالاندیش»
بنابرابن معنا التیامبخش اضطراب پوچی است. به وجود میآید تا اضطراب ناشی از مواجهه با زندگی و دنیای فاقد ساختار آرامشبخش را تسکین دهد. جان به در بردن از شرایط سخت، نیازمند آن است که فرد معنایی برای رنجش بیابد. ما میتوانیم با مغتنم شمردن شبهای نومیدیمان و رویارویی با کانون گرداب بیمعنایی، معنایی نو برای زندگی بسازیم و به هیچانگاری قهرمانانه برسیم. کامو باور داشت انسان فقط در صورتی میتواند به مقام واقعیاش نائل شود که هنگام مواجهه با پوچی، با شکوه زندگی کند. با عصیان، عصیانی افتخارآمیز و گردنفرازانه در برابر موقعیت خود، میتوان از بیتفاوتی جهان فراتر رفت و بر آن پیشی گرفت. سرنوشتی نیست که نتوان با خوار شمردنش بر آن چیره شد.
نوع دوستی، دنیا را به جای بهتری برای زیستن بدل کردن، خدمت به دیگران، شرکت در کارهای خیر، همۀ این فعالیتها خوب و درستند و یه زندگی بسیاری از انسان ها معنا میبخشند. ایدۀ الگو قرار گرفتن برای دیگران خصوصاً برای فرزندان خود و کمک به آنها برای کاستن یا از میان بردن وحشت مرگ، میتواند زندگی را تا لحظۀ مرگ، سرشار از معنا کند. فرد خود را به فرزندانش و به فرزندان فرزندانش و در اصل به سلسلۀ عظیم هستی متصل میکند. این باور که بخشش، سودمند بودن برای دیگران و قشنگتر کردن زندگی برای آنها کار خوبی است، خود سرچشمۀ قدرتمند معناست و حتی به عنوان یک حقیقت بنیادی از سوی کسانی که هرگونه اعتقاد به خدا را رد میکنند، پذیرفته شده است. خلاقیت به معنای آفرینش چیزی نو، چیزی که پژواک تازگی یا زیبایی و هماهنگی است، پادزهر نیرومند احساس پوچی و بیمعنایی است. آفرینش، خود توجیهکنندۀ خویش است، خود پرسش «برای چه؟» را به چالش میطلبد، خود بهانۀ بودن خویش است. اروینگ تیلور معتقد است شاید هنرمندانِ خلاقِ مبتلا به شدیدترین نارساییهای فردی و محدودیتهای اجتماعی از چنان استعدادی برای بازنگری در خویش برخوردار بودهاند که با نگاهی تیزتر و برندهتر از نگاه اغلب ما به موقعیت اگزیستانسیال انسان نگریستهاند. در نتیجه، بحران معنا، رنج شدیدتری برایشان به ارمغان آورده و در کوششهای خلاقانه غوطهور شدهاند:
«کرد شعر آبدار از آب خضرم بینیاز
مزرع امید، سبز از ترزبانی شد مرا»