شهرستان ادب:
تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم
کدامین جاده امشب میگذارد سر به پای تو
تمامی جوامع بشری به سوی غایتی در حرکتند که این غایت در جوامع یا انسانهای دینباور، در توقف ظلم و بیعدالتی و رنج و ظهور نجاتدهندهای که عدالت را در دنیا بگسترد، معنا میشود. اما اسلام و بهطور خاص، شیعه، بر خلاف مفهوم عام و اجمالی از ظهور و منجی، با سخن گفتن در مورد کیستی موعود، زمان ظهور و برنامه او برای هدایت انسانها، انتظار را به معنایی خاص تبدیل میکند. یکی از جلوههای نمود این مفهوم که در همه ابعاد زندگی شیعه نمود پیدا می کند، شعر است.
شعر انتظار، گویا بیش از آن که در ادبیات کهن ما سابقه خاصی داشته باشد، چنانکه تنها شاید در حد چند اشاره کوتاه و اجمالی محدود باشد، در شعر امروز و حتی پس از انقلاب است که نمود آشکارتری مییابد. البته میتوان گفت انتظار به معنای مطلق و عام آن، که به معنای خستگی و گریز از وضع موجود و امید به وضع مطلوب است، جانمایه هر اثر هنری است. آنگونه که مثلاً سهراب میگوید:
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
اما در معنای دقیقتر، شعر انتظار شعری ست که به معنای شیعی آن، یعنی حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه اشاره داشته باشد. بسیاری از اشعاری که به شکل خاص، به شعر مهدوی و شعر انتظار میشناسیم، بیشتر به مدح حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف یا بیان شوق انتظار میپردازند. اما استاد میرشکاک صرفاً در این سطح متوقف نمیشود و به معنای خاصی از امام زمان و انتظار میرسد. امام زمانِ میرشکاک، هالهای مقدس در دوردست نیست که تنها گاهی به یادش بیفتد و به تبرک و تیمن، چند شعری برایش بگوید. امام او اینجایی و امروزی است و در جای جای زندگی او حضور دارد:
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو
ببین باقی است روی لحظههایم جای پای تو
یکی از وجوه خاصشدگی تصویر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف که در شعر استاد میرشکاک می بینیم، اختصاص واژۀ «موعود» به حضرت حجت در اشعار ایشان است که میتوان گفت در اکثر قریب به اتفاق اشعار انتظار ایشان، از همین واژه برای خطاب یا معرفی حضرت استفاده شده است:
تنها گواه پرسهام در جستجوی آخرین موعود
از کوچۀ آیینه تا بنبست حیرت، سایۀ من بود
*
من نمیدانم کدامین باد موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هیاهوی غبارم
*
موعود! برگرد و ببین آیینهات جاریست
از خامشی تا درۀ فریادها رفته
*
صدبار غبار ره موعود شدیم
القصه نیامدی و نابود شدیم
اما تصویر و معنای خاص دیگری از انتظار در شعر میرشکاک، شاخص و پررنگشدن شخص «منتظِر» در جهان شعری اوست. یعنی ایشان علاوه بر منتظَر، سراغ منتظِر نیز میرود که نشاندهندۀ درگیری او با مسأله انتظار است. شاید اشتباه نباشد اگر بگوییم شعر میرشکاک بیش از اینکه شعر مهدوی باشد، شعر انتظار است. ما در اشعار ایشان، شخص منتظر را میبینیم و دنیایش را میشناسیم. به عبارت دیگر، عشق و ایمان، تنهاییها و ترسها و دلواپسیها، یأسها و امیدهای شخص منتظر در این اشعار ترسیم شده است. و البته میان منتظِر و منتظَر، رابطۀ دو سویهای است که در بیت زیر می توانیم یکی از وجوه این ارتباط را ببینیم:
پیچیدم، آری چون کلافی بر مدار مرگ
موعود تنها ماند و من چیزی نفهمیدم
اما این نکتۀ توجه به منتظر، شاخصتر میشود وقتی به یاد بیاوریم ایشان کتاب «غزلیات بیدل» خود را با نام مستعار «منصور منتظر» منتشر کرده است. او حلاجوار دار خود را به دوش می کشد و این انتظار به طغیان درونی او با خویش و همه کس انجامیده است تا راهی برای رسیدن به موعود بیابد. به عبارت دیگر، انتظار که ملازم آرمانخواهی و طلب وضع مطلوب است، به طور کلی، با نفی وضع موجود همراه است که گویا بهطور خاص و ویژه، در شخص استاد میرشکاک، در ستیز معنا میشود: ستیز با خویشتن و جهان؛ آنگونه که از نام کتابهایش نیز برمیآید (از زبان یک یاغی و ستیز با خویشتن). بهطور کلی، منتظرِ وضع موعود، خود را در بند وضع موجود میبیند:
در تو زندانی شدم ای وضع موجود! آه اگر تن
جان دهد بی آنکه یک بارِ دگر موعود باشی
اما بهطور خاص در مسألۀ انتظار حضرت حجت، یادآوری جهان خاص اندیشگی استاد میرشکاک و ستیز او با مدرنیته، ما را در فهم تقابلی که در بیت زیر میان شهر موجود و روستای موعود میبینیم، بیشتر یاری می کند:
نشان خانهات را از تمام شهر پرسیدم
مگر آن سوتر است از این تمدن روستای تو
برای حسن ختام به خوانش دو غزل از ایشان میپردازیم:
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو
ببین باقی است روی لحظههایم جای پای تو
اگر کافر اگر مومن به دنبال تو میگردم
چرا دست از سر من برنمی دارد هوای تو
دلیل خلقت آدم، نخواهی رفت از یادم
خدا هم در دل من پر نخواهد کرد جای تو
صدایم از تو خواهد بود اگر برگردی ای موعود
پر از داغ شقایقهاست آوازم برای تو
تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم
کدامین جاده امشب میگذارد سر به پای تو
نشان خانهات را از تمام شهر پرسیدم
مگر آن سوتر است از این تمدن روستای تو
**
تا اسیر گردش خویشم، بر نمی گردانم گرداب
سایه سنگینی کوهم، بر نمی خیزد سرم از خواب
جاده ام، پیچیده درمنزل گردبادم عقده ها در دل
موج دور افتاده ازساحل رود پنهان مانده در مرداب
پا به پای سایه سردر پیش، با نسیمی میروم از خویش
می دهد آیینه ام تشویش، میبرد آشفته تا مهتاب...
در شبی اینگونه وهم آور، یافتن، همرنگ گم کردن
باختن، باری گران بر دل بردنم، نقشی زدن بر آب
کاش امروزی نمی آمد تا که فردایی نمی دیدم
هر شبم فردا شبی دارد، ای شب آخِر مرا دریاب!
باز در من سایهای پنهان ـ روبه رو با مرگ ـ میگوید:
بهترین فرجام نومیدان! آخرین پُل! اولین پایاب!
گرچه تاریکم، رهایم کن! نیستم نومید ازین بودن
خاطرم را میکند روشن، جستجوی مقصدی نایاب
پوستم را میدرد بر تن، جان به شوق دیدن موعود
دل به سوی لحظۀ میعاد، میشود از سینهام پرتاب
میبرد هر جا که میخواهد، دستهای ناتوانم را
گردش گردابوار خون، با هزاران ماهی بیتاب
عصمت زارعی