شهرستان ادب: ضمن عرض تسلیت دوباره به مناسبت درگذشت استاد حمید سبزواری شاعر انقلابی و همراه همیشگی امام خمینی و یار مقام معظم رهبری، خاطرهای از کتاب «حال اهل درد» را پیش رو دارید. گفتنیست که این کتاب مروری بر خاطرات و اشعار سبزواری است که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی به انتشار رسیده است.
خاطرهای از ملاقات با مقام معظم رهبری
«من شب ارتحال امام خوابم نمیبرد، رادیو را آوردم بالای سرم گذاشتم. مدتی رادیو را گرفتم گاهی قرآن میخواند و گاهی هم بخشهای دیگر، بالاخره خوابم برد. پس از اینکه حضرت آیتالله خامنهای حادثه برایشان پیش آمد و دستشان بر گردنشان بود، یک شب تعدادی از شعرا رفتیم منزل ایشان. مجلس را در حضور ایشان تشکیل دادیم. خدا رحمت کند اوستا را، او بود و من؛ قدسی مشهدی، آقای [علی] معلم، آقای [محمود] شاهرخی [متخلص به جذبه] ، آقای ستوده و فکر میکنم یکی دیگر هم بود، عکسش را دارم. آن شب که ما رفتیم آنجا نشستیم، حاج آقا با گرمی بیشتر از همیشه با ما روبهرو شد. قبلاً در مجلس که مینشستیم ایشان به عنوان یک روحانی مبارز مطرح بود، حالا هم یک روحانی مبارز مجاهد که رئیسجمهور هم شده بود؛ یک پیراهن و یک ژاکت نیمداری تنشان بود که خراسانی بود، نیمکهنه، چه بگویم، کار کرده، هوای بیرون سرد بود و اتاق گرم. نشستیم آن شب شعر خواندیم و شعر شنیدیم. حاج آقا هم خیلی دلبرانهتر از مجالس دیگر با ما برخورد کرد. آخر شب آمدیم حاج آقا حرکت کرد ما را بدرقه کند. گفتیم حاج آقا برگردید شما سرما میخورید و به زور برگرداندیم که میخواستند حتی تا حیاط بیایند. این بزرگواریها و کرامتها پیش هر کسی نیست؛ انسان بایستی قدر بشناسد. افراد گاهی به جایی که میرسند همه چیز را فراموش میکنند و آنهایی که اگر به جایی میرسند آن کرامتهای انسانی و نفسانی خودشان را از دست نمیدهند، انسانهای بزرگند. من با پژو 504 که داشتم آمده بودم. به قدسی گفتم تو کجا میروی بیا برویم خانهی ما، که گفت نه، من میخواهم بروم خیابان شاهپور و خانة فلانی. گفتم بیا بنشین تو را آنجا ببرم، نشست .گفتم: تو امشب خانة ما میآیی؟ گفت: آخر.. گفتم: بابا جان این وقت شب، همه خواب هستند، دیگر خیلی از شب گذشته است، برویم خانة ما. آمدیم در خانه نشستیم و پسرم وحید (که آن موقع کوچک بود) نیز نشسته بود. گفتم که حاج آقا قدسی، امشب حاج آقا خامنهای از موقع طلبگی خودشان افتادهتر و دلبرانهتر با ما روبهرو شد. ـ خدا رحمت کند قدسی را ـ گفت: باید هم اینگونه باشد چون که ایشان رئیسجمهور شد. گفتم: وقتی که بزرگان بر مقامشان افزوده میشود این شخصیت را پیدا میکنند و آن را ارزان نمیفروشند، افتادهتر میشوند تا پیش مردم بیشتر عزیز شوند. این پیش آدمهای معمولی است که وقتی به مقامی میرسند خودشان را گم میکنند. صحبت در این مقال بود که دیدم قدسی چیزی میخواهد بگوید، قطعاش کردم سخن گفتن را. گفت: گوش کن یک داستانی را برایت بگویم. بعد گفت حالا این باشد برای بعد. گفتم چرا؟ گفت: امشب خلوت است و حالا مناسب نیست. من اصرار کردم که حتماً باید بگویی. گفت ما که جوان بودیم؛ من و آقای خامنهای و چند جوان هم سن و سال، عربی میخواندیم، درس طلبگی میخواندیم و در هفته هم یک روز 5 ـ 6 نفر بودیم دستهجمعی میرفتیم خانة یک پیرمردی؛ پیری بود که سالی از او گذشته بود، پیر، منظور اینکه بتواند هادی و راهنمای انسان شود، یک آدم دانشوری که آدم از او درس بگیرد. به این قصد ما هفتهای یک روز آنجا میرفتیم و شعری نیز که گفته بودیم میخواندیم و ایشان هم یک صحبتی میکردند و ما را نصیحت میکردند که در زندگی اینطور باشید. شعرهایمان را که میخواندیم گاهگاهی میگفتند اینطوری باشد بهتر است، چون سری از شعر و شاعری هم داشت، ما شارژ میشدیم و از مجلس ایشان بیرون میآمدیم. یک روز آنجا رفتیم، (آقای خامنهای تازه عمامه گذاشته بود)، موقع بیرون آمدن، خداحافظی کردیم از پیرمرشدمان، ایشان گفتند که آقا سیدعلی آقا با شما کاری داشتم، آقای سیدعلی خامنهای آنجا ماند و بقیه آمدیم بیرون. ما در حیاط ایستادیم و دیدیم کمی طول کشید، بعد حاج آقا بیرون آمدند. آن موقع یک برافروختگی در سیمای آقای خامنهای مشاهده کردم. گفتم: سید! آقا چه فرمودند؟ گفتند که آقا مرا نصیحت کردند راجع به عمامهای که سرم است که این عمامه این جوری است. گفتم: خوب اگر واقعاً همین بود ما هم بهره میبردیم، اینکه حرف محرمانهای نیست که آقا بگوید صبر کن فقط با تو کار دارم. گفت: آن چیزیست که حالا وقت گفتن آن نیست. گفتم: یعنی چه؟ چرا؟ در خلوت ایشان را دیدم. گفتم این را باید بگویی! گفت والله ایشان یک چیزی فرمودند که من در خودم یک چنین مسألهای را نمیبینم، ایشان به من فرمودند: «خودت را بساز، یادت باشد تو یک روزی در این مملکت باید حرف اول را بزنی و مضمونی قریب به این.» همین که این حرف را گفت، من به خاطرم گذشت مگر نه اینکه حرف اول را امام میزند، آقای خامنهای نمیزند! امام حضور داشتند، زنده بودند، ولی این گفتار همیشه در یاد و نظرم بود، تا شب ارتحال امام. شب ارتحال، من در سالن خانهمان خوابیده بودم و رادیو را گرفته بودم، بعد کمکم آن را خاموش کردم، قبل از اینکه بخوابم رجال کشوری از نظرم گذشتند، نظرم رفت به این که بعد از امام چه کسی رهبر میشود؟ چه خواهد شد؟ این دغدغه، مدتی من را مشغول کرد، یک دفعه حرف قدسی به یادم افتاد. گفتم آیا آقای خامنهای خواهد شد، رهبری به حاج آقا خامنهای تفویض خواهد شد؟ به هر صورت من آن شب با ناراحتی چرتی زدم. صبح رادیو را باز کردم دیدم قرآن میخواند بعد اعلام کردند که هیأتی تشکیل شده و امر رهبری به آقای خامنهای تعلق گرفته است. آن وقت فهمیدم و پیشِ خود گفتم که خدایا تو چه بندگانی داری، ما چه غافل هستیم، اینها چه کسانی هستند که از ورای پردهها آینده را میبینند.
آنجا که سعدی میفرماید:
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت »
گفتنیست که در روزنامة رسالت به تاریخ پنجشنبه 23 آذر 74 شمارة 2872 از استاد حمید سبزواری قصیدهای با عنوان «به جای امام» برای مقام معظم رهبری چاپ شد که در پیشانی آن نوشته شده بود: «تقدیم به آستان رفیع ولایت، حضرت آیتالله خامنهای». متن آن قصیده این است:
ای ثنای توام ثنای امام
با ولای توام ولای امام
خلف الصدق آن بزرگی و هست
عزم و رای تو، عزم و رای امام
تویی آن آینه که ظاهر از اوست
جلوه در جلوه روشنای امام
از وجود تو آشکار آمد
رادی و مردی و صفای امام
در جمال تو بنگرم هر گاه
دل من میکند هوای امام
غیر تو در دیار سروقدان
میبرازد که را ردای امام؟
مرجع شیعه، رهبر امت
لایق مسند قضای امام
عالمی عارفی سخندانی
ای تو مرآت حقنمای امام
جز تو ای ذوفنون که را زیبد
که به گیتی زند صلای امام؟
جز تو ای پر هنر که را شاید
که زند بال در فضای امام؟
قطب اسلامی و عطا فرمود
حکم سالاریات خدای امام
تویی آن کس که معرفت آموخت
از اشارات چشمهای امام
تویی آن کس که راه حق پیمود
گام بر گام در قفای امام
تا که راه امام گم نشود
حق گزیده تو را برای امام
برگزیدت که تا مصون داری
از گزند زمان بنای امام
این تویی در زمین که در خور توست
مرکب و خاتم و عصای امام
هر که را دیدة خرد باز است
نشمارد تو را سوای امام
میستاید تو را به فضل و کمال
مینشاند تو را به جای امام
زین سبب زادة خمینی راد
پارة قلب مهرزای امام
حامی شرع حجتالاسلام
احمد آن وارث سخای امام
پاس دارد تو را و میکوشد
در رضای تو چون رضای امام
سر به پایت نهد که شرط ولاست
سر نهادن به خاک پای امام
و آن که بیگانه با مکارم توست
بی گمان نیست آشنای امام
آن گرانمایه گوهری که بود
یادگار گرانبهای امام
چون نیارست دید خالی ماند
بیت روحاله از لقای امام
کرد اهدای آن سرا به کسی
که از او بشنود نوای امام
تا نماند دمی سراچة عشق
خالی از چهر دلربای امام
رهبرا ای سزای حضرت تو
آنچه بود از شرف سزای امام
مر تو را این سرا مبارک باد
که نشانیست از عطای امام
که مبارک بود عطیة دوست
خاصه این جنتی سرای امام
در امان زی زخودسران زمان
ای تو را حرز جان دعای امام
که به ظل تو آشیان دارند
سره یاران با وفای امام
وز تو جویند و از تو دریابند
نزهت جان پارسای امام
دور باد از حریم عزت تو
فتنة خصم تیرهرأی امام
دیر مان در زمین که بسپاری
به امام زمان لوای امام
از «حمید» این چکامه باقی باد
در ثنای تو و ثنای امام