شهرستان ادب به نقل از روزنامه خراسان:یادداشت امیر مرادی -دانشجوی دکتری رشته زبان و ادبیات فارسی و شاعر جوان کشور - بر کتاب بی چشمداشت- با همه حرفهای درست و نادرستی که در باب اهمیت صورت در شعر گفته شده است که خلاصه تمامی آنها، این مصراع رباعی است که «معنا نتوان یافت مگر در صورت»، هیچ کس نمیتواند تأثیر موارد برونمتنی را بر ساختار شعر و حتی ساختار ذهنی مخاطب در نظر نگیرد. فرضاً اگر ما داستان آخرین شعر مولوی را نشنیده بودیم –که حتی اگر افسانهپردازی باشد، باز به قول شفیعی کدکنی هستههایی از واقعیت در آن میتوان یافت- باز هم «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن» شعری عالی بود و متفاوت. اما قبول کنید که هر قدر هم فرمالیست باشیم، باز این داستان، چیزی بر تأثیرگذاری این غزل مولوی میافزاید و آن را جذابتر میکند و جانسوزتر.
بر آنم که بخشی از آنِ شاعرانهای که در برخی اشعار موسی عصمتی موج میزند، ناشی از زاویه دید متفاوتی است که روشندلی این شاعر روشنبین، سبب آن شده است. یعنی مطالعه این مجموعه، مرا بیشتر در این اعتقاد محکم کرد که وقتی شاعر، بتواند زیست حقیقی و زندگی شاعرانه خود را در قالب و ساختاری منسجم (نه لزوماً به معنای کلاسیک یا آرکائیک) ارائه کند، محصول او مقولهای خواهد شد قابل اعتنا.
رگههایی از این تأثیرگذاری زیست موسی عصمتی بر ساختار شعر او، در همان شعر نخست کتاب با عنوان «شبیه رودکی» که غزلمثنوی کوتاهی است، ملاحظه میشود. در این شعر که به نوعی طرحواره کلی شاعری موسی عصمتی است –که برای شروع کتاب، انتخابی بسیار هوشمندانه بوده است- به ابیاتی از این دست برمیخوریم:
«آیا شما نشانهای از من ندیدهاید؟
کوهی درست رو به شکستن ندیدهاید؟...
...مردی شبیه رودکی اما شکستهتر
در بلخ یا حوالی کدکن ندیدهاید...
...مردی که آه، مثل من انگار گمشده است
چون سوزنی میانه انبار گمشده است...
...مردی که هیچ گاه عصایش رها نشد
هرچند روضه خواند عصا اژدها نشد» (صص 12-11)
ردیف در این شعر بسیار هوشمندانه انتخاب شده است. باز هم قبول کنید که با وجود اینکه ردیف و قافیه در پیوند با یکدیگر، عمدتاً در این شعر خوشنشستهاند (منظورم بخش مربوط به غزل است که 7 بیت از 11 بیت شعر را در بر میگیرد) اما تأثیر برونمتنی انتخاب این ردیف، غیر قابل چشمپوشی است. به عبارتی، آگاهی از شرایط برونمتنی (روشندلی شاعر)، همانند شعر مولوی، باورپذیری آن را بیشتر میکند و وقتی این باورپذیری در مخاطب تقویت شود، شعر اصطلاحاً بیشتر او را میگیرد. به عبارتی دیگر شعر موسی عصمتی ادا نیست، خود خود اوست که در قالب شعر جلوه نموده است. اینجاست که مخاطب او را باور میکند و وقتی شاعر در بیت سوم گزینشی ما «آه» میکشد (و باز ببینید این آه چهقدر خوب نشسته است)، مخاطب هم با او آه میکشد و انگار هماوست که همچون شاعرِ این شعر، خود را گمشدهای مییابد در میان انبوه انسانها. در بیت آخر گزینشی و البته بیتی پیش از این، شاعر مستقیماً به عصای سفید خود اشاره میکند و وقتی مخاطب که از آغاز با شاعر همراه شده است، به این کلیدها برخورد میکند، حتی اگر از موارد برونمتنی که اشاره شد آگاه نباشد، میبیند که قطعات پازل شعر، تا حد زیادی جفت و جورِ یکدیگر شدهاند؛ این عدم آگاهی و سپس آگاهی از طریق کلمات و ساختار شعر، با مذاق نقد امروز که شعر را موجودی ارگانیک میبیند و میداند، البته سازگارتر است.
شعر «با زبان ایل» (صص 41-40) را نیز میتوان به همین ترتیب و از همین زاویه به تماشا نشست؛ غزلی ششبیتی با ردیف «ندیده» که شباهت فراوانی به شعر نخست کتاب دارد، هرچند شاید شعر نخست از برخی جنبهها کاملتر به نظر برسد. اما شعر دیگری که زبانی گزندهتر از شعر مطلع کتاب دارد، شعری است با عنوان «خودم میبینم» که ردیف شعر هست «نگویید خودم میبینم».
در شعر «خودم میبینم» برعکس شعر «شبیه رودکی»، نشانهای وجود ندارد که ما را به بیرون از متن یاری کند. لحن تند شعر از همان نخست رخ مینماید. فکر کنید اصلاً شعر را ندیده و نخوانده باشیم و فقط ردیف را برایمان بگویند؛ کافی است برای اینکه موضع شاعر را دریابیم. مقطع شعر نیز تمام حرف شعر را جمع کرده است و گفته است. در اینجا هم اگر موارد برونمتنی را دخیل کنیم، به بُرندگی سخن موسی عصمتی پی خواهیم برد؛ شاعر دیگر به ستوه آمده است از دست کسانی که راه را به وی اشتباه نشان دادهاند (البته بیشتر معنای مجازی آن را مد نظر دارد) و دغدغه درونی خویش را برای رسیدن کافی میداند:
«من پر از زمزمهام، زمزمههای رفتن
به من از راه نگویید خودم میبینم» (ص 45)
در شعرهای سپید مجموعه که در انتهای کتاب قرار گرفتهاند نیز تقریباً در همه موارد، به جز در دو-سه مورد از شعرهای تقدیمی، میتوان نشانههای برونمتنی را جستجو کرد. مثلاً عنوان یکی از اشعار را چنین مییابیم: «نگاتیوهای سوخته». آگاهی از این امر که شاعر بینایی خود را از سن خاصی به بعد از دست داده است، تأثیر شعر را چند برابر خواهد کرد و شاید همان سطور آغازین، حکایت جانسوز شاعر را کفایت کند:
«چشمهایم
نگاتیوهایی سوختهاند
از خاطراتی فراموششده
در روستایی دور...» (ص 57)
و در شعر غروب، شاعر با هنرمندی تمام، حکایت نابینایی خود را چنین بیان میدارد:
«...امّا یک روز، زود غروب شد
و شب آنقدر طولانی
که سالهاست
طلوع خورشید را از یاد بردهام» (ص 60)
و به عنوان حسن ختام، شعر سپیدی از این کتاب را میآورم؛ شعر «سرسنگین» که به نوعی انگیزه نوشتن این یادداشت نیز در واقع، خوانش همین شعر بود:
«دیگر
لبخندهایم را لبخند نمیزنی
وقتی
برایت دست تکان میدهم
دستی تکان نمیدهی
تو که شبیه من
نه، اصلاً خود من بودی
با هم موهایمان را شانه میکردیم
شکلک درمیآوردیم
با هم اخم میکردیم
میخندیدیم
کمی با من حرف بزن
بگو چرا سرسنگینی
آینه؟»
(ص 61)