به مناسبت روز جهانی عصای سفید
آن روزهای شب | شعری تازه از موسی عصمتی
23 مهر 1401
08:00 |
0 نظر
|
امتیاز:
با 0 رای
شهرستان ادب: همزمان با روز جهانی عصای سفید که به روشندلان سراسر جهان اختصاص دارد، موسی عصمتی، صاحب کتاب «بیچشمداشت» در نشر شهرستان ادب، شعر سپید تازهای از خود را در اختیار ما قرار داده است که در ادامه، ستون شعر شهرستان ادب را با آن بهروزسانی میکنیم. این شعر سپید، روایت شاعرانهای است از داستان از دست دادن بینایی.
1
ما بیستوهفت نفر بودیم
با تختهسیاهی که بوی گچ میداد
و پنجرهای
که رو به درختان توت وا میشد
با میزهایی
که سه پادشاه کوچک را
در اقلیم خویش میگنجاند
ما بیستوهفت نفر بودیم
پشت تپّهای که روستا را تقسیم میکرد
به دو قسمت نامساوی
و حیاط مدرسه میتوانست
تا کانال آبی*
تا پای تپّههای روبهرو
ادامه پیدا کند
ما بیستوهفت نفر بودیم
با چند بیستوهفت نفر دیگر
که کارگری در معدن**
سرنوشت پدرانمان بود
ما پنج سال بود که بیستوهفت نفر بودیم
2
کتابهایم را
مدادهای رنگیام را
در مدرسه جا گذاشتم
روزی که سرم درد میکرد
روزی که روستا از سرما مچاله شده بود
و پچپچ زنان روستا
خبر از بهشتی شدن پرویز*** میداد
روزی که از مدرسه به خانه برگشتم
برای همیشه
و آنها در مدرسه ماندند
زنگهای تفریح را دویدند
فوتبال بازی کردند
زنگهای نقّاشی
بهار را به تختهسیاه آوردند
زنگهای ریاضی شلّاق خوردند
و شبها مشق نوشتند
و من
همچنان قرص میخوردم، پنیسیلین میزدم
در بیمارستانی
که بوی الکل، حالم را به هم میزد
و پزشکان
هر روز
چشمانم را معالجه میکردند
3
آن روزها
همیشه شب بود
و من در تاریکی
مدام
دلتنگ کوچههای کاهگلی بودم
دلتنگ رنگ
طلوع خورشید
و دلتنگ هر چیزی که بوی دیدن میداد
فکر میکردم
درختان توت مرا از یاد بردهاند
درختان پسته فراموشم کردهاند
آن روزها
صداها گل کرده بودند
پررنگتر شده بودند
صداهای آبی
صداهای سبز
صداهای کوچک صورتی
از کنارم میگذشتند
و گاهی
صداهایی که دودی بودند
مرا به سرفه میانداختند
آن روزها
صدای یک جعبۀ کوچک
مرا موجموج با خودش میبرد
تا سواحل آفریقا
تا سکّوهای نفتی
تا خلیج فارس
او هر روز از جنگ میگفت
از کربلاهایی
که هر روز به تعدادشان افزوده میشد
و من هر روز
مثل لاکپشتی غمگین
در خودم فرو میرفتم
او گاهی برایم شعر میخواند
و من گاهی عاشق میشدم
او حتّی
یک روز برایم از مدرسۀ نابینایان گفت
4
این روزها هفت نفر هستیم
با عینکهای دودی
با تختهسیاهی که روبهرومان نیست
این روزها
هفت نفر هستیم
با یک صدای روشن
از روبهرو
از پشت میز
این روزها هفت نفر هستیم
با شش نقطۀ کوچک
که برجستهترین نفطههای جهان هستند
این روزها
به انگشتانم ایمان بیشتری دارم
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.