موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

«بدترین پاییز آمریکا» | یادداشت الهام عظیمی بر یک داستان

13 آبان 1395 17:22 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 8 رای
«بدترین پاییز آمریکا» | یادداشت الهام عظیمی بر یک داستان

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، الهام عظیمی، یادداشتی بر داستان ضدآمریکایی ابوذر هدایتی نوشته است، این داستان پیش از این در کتاب مجموعه داستان «پاییز آمریکایی» منتشرشده، متن یادداشت عظیمی و اصل داستان ابوذر هدایتی را در خبرگزاری فارس می‌خوانید:

«پاییز آمریکایی» نام مجموعه‌داستان‌ کوتاهی است که سال 92 از سوی انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است. این مجموعه‌داستان، درحقیقت دفترِ دوم مجموعه‌داستان کوتاه انقلاب اسلامی است، که آثار آن طی فراخوان جشنواره‌ای با همین نام جمع‌آوری شده است. دفتر اول این مجموعه نیز، با نام «می‌خواست چشمانش باز باشد» مجموعه‌ای از 14 داستان کوتاه با موضوع انقلاب اسلامی است که در سال 91 منتشر شده است.

انتشار مجموعه‌داستان‌هایی با محوریت یک موضوع، از نویسنده‌های متفاوت، حرکتی است که شهرستان ادب در آن موفق ظاهر شده است. علاوه بر مجموعه‌داستان‌های انقلاب اسلامی (در دو دفتر)، به‌تازگی کتاب «کجا بودی الیاس؟» نیز توسط این مؤسسه منتشر شده است، که محوریت آن موضوع شهدای غواص است.

ممکن است برای بعضی از مخاطبان، سرو کار داشتن با مجموعه‌داستانی که قلب تمام اتفاقات داستان‌هایش، انقلاب اسلامی است، جذابیت کمتری داشته باشد نسبت به مجموعه‌ای با موضوع آزاد، که در هر داستان اتفاق جدیدی را رقم می‌زند. اما از نظر حرفه‌ای، ما به داشتن مجموعه‌داستان‌هایی موضوع‌محور، به‌شدت نیازمندیم. به‌خصوص اگر این موضوع، پهلو به تاریخ بزند و وقایعی را ثبت کند، که جز ادبیات راهی برای ثبت و ضبطشان نیست. «پاییز آمریکایی» در وهلۀ اول، که ایدۀ عملی جمع‌آوری داستان‌هایی با موضوع انقلاب اسلامی است، بسیار موفق است. خواننده در این مجموعه می‌تواند یکی از مهم‌ترین حوادث تاریخ معاصر ایران را از نگاه شانزده نویسنده، به تماشا بنشیند و این تنوع نگاه‌ها و ایده‌ها ذیل یک موضوع یکسان، از نقاط قوت مجموعه‌ای چنین است.

طبیعتاً همین ویژگی متکثر بودن نویسنده‌ها، خود اگرچه نقطۀ قوتی در این مجموعه به شمار می‌رود، سبب نوعی عدم یکنواختی در کیفیت داستان‌ها شده است. برای مثال، داستان‌هایی مانند «مادربزرگ پیام مرده» از تیمور آقامحمدی، «خرمالوهای گسِ گس» از مینو رضایی، «حکایت انگشت و ماشه» از حسن حبیب‌زاده، «صفر چهار» از مجید اسطیری و «کافۀ دنج» از حمزه ولی‌پور را می‌توان از بهترین داستان‌های این مجموعه برشمرد که هریک به‌تنهایی می‌توانند بار قوت یک مجموعه‌داستانِ خوب را به دوش بکشند؛ این داستان‌ها با ایده‌هایی ناب، زبانی پخته، پرداخت‌هایی دقیق در شخصیت و وقایع، هیچ نکته‌ای برای گفتن باقی نگذاشته‌اند. اما در کنار این‌ها، داستان‌هایی مانند «یک اتاق ساده»، «مجرم»، «من، سارا و تنهایی» نیز هستند که در وصف آن‌ها تنها می‌توان گفت به‌شدت «متوسط» هستند و یا داستان «دیدار» که کاملاً «ضعیف» شمرده می‌شود و از اولین تجربه‌های داستانی یک نویسنده حکایت می‌کند. اما تمام این ضعف و قوت‌ها در کنار یکدیگر، مجموعه‌ای را رقم زده‌اند که می‌توان با قطعیت آن را مجموعه‌ای «خوب» دانست.

یکی از داستان‌های این مجموعه که عنوان کتاب نیز از آن گرفته شده است «پاییز آمریکایی» از ابوذر هدایتی است. این نویسندۀ مشهدی در سال 93 رتبۀ برتر داستان کوتاه جشنوارۀ انقلاب (حوزه هنری) را کسب کرده است و کتاب‌های «بابای من» و «چه کار می‌شود کرد» نیز از او به چاپ رسیده است. در مجموعه‌داستانی با محوریت انقلاب، تنها داستانی که به سراغ موضوع «تسخیر لانۀ جاسوسی» رفته است، «پاییز آمریکایی» است.

در این داستان ما شاهد دو شخصیتِ آمریکایی هستیم که در حادثۀ تسخیر سفارت آمریکا، به گروگان گرفته شده‌اند. یکی از شخصیت‌ها که مخاطب تا انتها نام و مسئولیت او را نمی‌فهمد بیشتر بار دیالوگ داستان را بر دوش دارد. در مقابل شخصیت «آهرن» است که مخاطبِ بی‌پاسخِ دیالوگ‌های شخصیت دیگر است، و در پانوشت انتهای داستان متوجه می‌شویم که او یک شخصیت حقیقی است که نویسنده وارد داستان کرده است و مسئول سیا در سفارت بوده است. ما از ابتدای داستان، با دیالوگ‌های شخصیتی که با عنوان «مرد» از او نام برده می‌شود، مواجهیم. دیالوگ‌هایی که به‌خوبی وظیفۀ انتقال اطلاعات را ایفا می‌کنند، و باوجودی‌که از یک گوینده هستند و دیالوگ‌ها حالت ردوبدلی ندارند، کسالت‌بار نمی‌شوند و نویسنده با مهارت، توصیف صحنه و حرکات شخصیت‌ها را مابین آن‌ها می‌گنجاند. در نهایت، داستان با گلاویز شدن دو شخصیت به پایان می‌رسد.

اما پایان داستان، کمی جای حرف دارد. داستانی که صفحاتی مقدمه‌سازی می‌کند و مخاطب را با توصیف فضا و اشخاص، آمادۀ نتیجه‌ای می‌کند، ناگهان با کنشی ناگهانی از سوی «آهرن» که علت آن تقریباً اگر نگوییم ناگفته توجیه ناشده است برای مخاطب، به پایان می‌رسد. مخاطب وقتی به صفحۀ پایانی داستان برمی‌خورد، تا حدی شگفت‌زده می‌شود و انتظار دیگری برای پایان این داستان دارد. عصبی شدن «آهرن» و گلاویز شدن او با شخصیت دیگر، در منطق داستان کاملاً بجاست؛ اما در این درگیری تنها جمله‌ای که مخاطب از «آهرن» دریافت می‌کند و باید جواب تمام سؤالاتش را از آن مدد بجوید، این است که «ما توی وضعیت جنگ هستیم». این جمله اگرچه کل بار ایدئولوژی شخصیت «آهرن» را که نابجا نیست اگر او را مصداق مفهوم حقیقی آمریکا از نظر نویسنده بدانیم برعهده دارد، به‌تنهایی قدرت کافی برای به توازن رساندن ابتدا و انتهای داستان را ندارد؛ گویا داستان ترازویی‌ست که یک قسمت آن بالاتر رفته و قسمت دیگر پایین‌تر و از توازن منطق داستانی عاری است.

این داستان را در ادامه با یکدیگر می‌خوانیم:


پاییز آمریکایی
ابوذر هدایتی

 

-        کی باورش میشود!؟ هیچ‌کس. خدایی، هیچ‌کس باورش نمی‌شود ها!

مرد از جلوی آینه کنار می‌آید و به آهرن نگاه می‌کند. او روی تخت نشسته و دست به سینه زده است.

-        ببینم؛ تو روزها را می‌شماری؟!

آهرن نگاهش هم نکرد.

-        من می‌شمارم. هر روز، روزی چندبار روزها را می‌شمارم. شده دویست و بیست و دو روز. دویست و بیست و دو روز است که دیگر دیپلمات نیستیم؛ گروگانیم.

و آرام توی اتاق راه رفت و تکرار کرد: «دویست و... بیست و... دو روز.»

روی تختش که نشست، دست گرفت به پیشانی‌اش: «دلم برای مادرم تنگ شده. مادرم، پدرم، زنم، دوست‌هایم. همه. دلم برای همه تنگ شده. خیلی هم تنگ شده.»

و به آهرن که دنبال پاکت سیگارش می‌گشت، نگاه کرد: «تو دلت برای کی تنگ شده؟»

آهرن پاکت سیگارش را که پیدا کرد، او را دید، ولی چیزی نگفت. مرد بلند شد و سمت او رفت: «یک سیگار هم به من بده.»

آهرن بدون این که مرد را ببیند، پاک سیگار را به سمت مرد پرت کرد. مرد پاکت را توی هوا گرفت و به او خیره شد. بعد رفت دنبال فندکش گشت: «امسال گندترین پاییز زندگی‌ام بود. نه، گندترین پاییز زندگی ما بود.»

کمی فکر کرد و آرام گفت: «شاید هم گندترین پاییز آمریکا بود؛ از روی که آمریکا را کشف کردند. شاید هم از روزی... چه می‌دانم؟ خلاصه گند بود؛ خیلی گند.»

سیگاری از توی پاکت درآورد و روشن کرد.

-        یک شب خوابیدیم که کاش نمی‌خوابیدیم.

پکی به سیگار زد: «صبح که بلند شدیم، دیدیم آدم است که دارد از دیوار سفارت بالا می‌آید.»

و به آهرن نگاه کرد که پلک‌هایش روی هم بود.

-        من که مرگ را با چشم‌هایم دیدم. تو چی؟

آهرن چشم‌هایش بسته بود. مرد گفت: «دیپلمات بودیم، ولی تا سر برگرداندیم، شدیم گروگان. داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم‌ها! نمی‌دانم چی شد یک‌هو!»

و به در اتاق نگاه کرد که مثل همیشه قفل بود: «حالا هم که در خدمت این‌ها هستیم.»

مرد، پاکت سیگار را برداشت و به سمت آهرن رفت. پاکت را روی پای او گذاشت. آهرن چشم باز کرد و پاکت را دید. مرد که چشم‌های باز او را دید، کنار تختش نشست: «تو بهتر از من این چیزها را می‌فهمی. به من بگو دولت ما هنوز به فکر ما هست یا نه؟»

آهرن با دست پسش زد: «برو روی تخت خودت.»

مرد، سر تکان داد و بلند شد: «من اگر رییس‌جمهور آمریکا بودم، همان روز اول، نه، همان ساعت اول که خبر گروگان‌گیری را می‌شنیدم، خودم کَت‌بسته، شخص شاه را می‌آوردم تحویل می‌دادم. عذرخواهی هم می‌کردم. تازه می‌گفتم امر دیگری باشد!»

باز به در بسته نگاه کرد: «این‌ها که چیزی نمی‌خواهند. شاه خودشان را می‌خواهند. ملکۀ انگلیس یا امپراتور ژاپن را که نمی‌خواهند!»

روی تخت که نشست، پاهایش را دراز کرد و بالشش را در بغل گرفت: «کاش زن بودیم، به خدا!»

و به آهرن نگاه کرد.

-        اگر زن بودیم، آزادمان می‌کردند، خلاص! مثل الیزابت و سویفت که آزادشان کردند. تو چی؟ تو دوست نداشتی زن بودی؟»

آهرن نگاهش هم نکرد.

-        چرا دوست نداشتی؟ تو هم دوست داشتی!

بعد خندید: «اصلاً اگر کل آدم‌های سفارت، زن بودند، شاید اصلاً کسی نمی‌آمد تو. نه؟ چه خوب می‌شدها! الآن هم همه در خدمت هم بودیم. شما آن بالا، ما این پایین. مشغول راست و ریس کردن امور بودیم. نه؟»

و به در بسته نگاه کرد: «البته الآن هم کاری به ما ندارند. فقط هی می‌آیند می‌گویند شما مهمان ما هستید. منظورشان گروگان است ها! هی می‌گویند مهمان!»

پکی به سیگار زد و گفت: «خدایی، من از این که به ما می‌گویند گروگان، اصلاً بدم نمی‌آید. تو بدت می‌آید؟»

آهرن سیگار دیگری از پاکت درآورد و روشن کرد.

-        ولی از این که می‌گویند جاسوس هستید، یک‌جوریم می‌شود. خدایی، به من از هرطرف نگاه کنی، هرچیزی می‌آید، جز جاسوسی. اصلاًمگر دیپلمات، جاسوس می‌شود؟ می‌شود؟ نمی‌شود دیگر!»

زیرچشمی به او نگاه کرد و گفت: «حالا به تو بگویند جاسوس... خب به تو می‌آید!»

آهرن سر به دیوار گذاشت و به دود سیگاری که از دهانش درمی‌آمد، نگاه کرد.

-        بخند بابا!

مرد دیگر نگاهش نکرد: «تو هم که با این حرف نزدنت آدم را شکنجه می‌دهی.»

و او را دید که دراز کشید و دست زیر سرش برد: «باز خوب است با آن‌ها حرف می‌زنی.»

و آرام گفت: «البته مجبوری. اگر با آن‌ها حرف نزنی، می‌خواهی چه کار کنی!؟»

بعد بلند شد و سمت پنجره رفت: «اصلاً همه‌اش تقصیر شماست. نمی‌دانم آن بالا چه کار می‌کردید.»

و برگشت او را دید: «ما را که راه نمی‌دادید. هرچی هم پیدا کردند، از جای شما بود؛ میکروفیلم، اسناد جورواجور... ما که چیزی نداشتیم.»

کمی جلو رفت و به آهرن اشاره کرد: «اصلاً شما به آمریکا گند زدید. ما را هم بدبخت کردید.»

و سیگارش را از پنجره انداخت بیرون: «کریسمس امسال که پیش خانواده‌ام نبودم، سالگرد ازدواجم هم که نبودم، روز تولّد خودم، زنم، پدرم، مادرم... ای لعنت به تو آهرن.»

آهرن که سر به دیوار گذاشته بود و چشم‌هایش بسته بود، گفت: «خفه می‌شوی یا خفه‌ات کنم؟»

-        خفه، خفه، فقط بلدی خفه کنی.

و رفت سرجایش نشست و آرام گفت: «تو که روزها را نمی‌شماری. تو که خانواده‌ات برایت مهم نیست. تو که کریسمس آمد و رفت، یک دعا هم نکردی. تو که یک‌جا نشسته‌ای و فقط سیگار می‌کشی. تو چه می‌فهمی من چه حالی دارم؟»

و به دلش اشاره کرد: «چه می‌دانی توی این لاکردار چه خبر است؟»

و به نیم‌رخ او نگاه کرد: «از قیافه‌ات هم که نمی‌شود فهمید کی شادی، کی غمگینی، کی حوصله داری، کی فکر می‌کنی. شبیه ربات می‌مانی؛ سرد و بی‌روح. بدبخت زنت!»

پیراهنش را از روی تختش برداشت و پوشید: «اصلاً من با تو نمی‌توانم زندگی کنم. می‌روم می‌گویم تو دیوانه‌ای، مرا هم داری دیوانه می‌کنی. زندگی کردن با آن‌ها راحت‌تر از سرکردن با توست. دستِ‌کم بلند می‌شوند برای آدم یک چایی می‌ریزند، یک حرفی می‌زنند. همان بحث‌کردنشان هم خوب است. آن‌ها از انقلابشان می‌گویند، من هم از روزولت می‌گویم. حوصله‌ام سررفت از بس لالی.»

-        بنشین سرجایت.

جوان، دکمه‌های پیراهنش را بست و سمت در رفت. خواست در بزند تا در را بازکنند، که آهرن بلند شد و جفت دست‌های مرد را از پشت گرفت و او را سمت تخت خودش کشید و دمر روی تخت خواباند و بالش را روی سرش گذاشت و روی کمرش نشست و به ستون فقرات مرد فشار آورد و گفت: «خفه‌ات بکنم؟»

مرد تقلا کرد.

-        خفه‌ات بکنم یا خودت خفه می‌شوی؟

آهرن، آرام، بالش را از روی سر مرد برداشت و سرش را گذاشت کنار سر مرد: «حالا آرام باش؛ آرامِ آرام.»

بعد یواش از روی کمر مرد بلند شد. مرد، تند برگشت و خودش را از زیر مرد نجات داد. آهرن دستش را بالا برده بود که اگر صدای مرد بلد شد، جلوی دهانش را بگیرد.

-        آهان؛ آرام... آرام.

مرد عقب رفت و به دیوار تکیه داد.

-        ما توی وضعیت جنگ هستیم.

مرد نگاهش کرد.

-        آدم توی وضعیت جنگ، زر نمی‌زند. فهمیدی؟ اگر هم خواست زر بزند، به اندازه زر می‌زند.

مرد که صدایش می‌لرزید، پرسید: «وضعیت جنگ؟»

-        نپرس. بگو ما توی وضعیت جنگ هستیم. حالا تکرار کن؛ توی وضعیت جنگ هستیم... توی وضعیت جنگ هستیم.

مرد زل زده بود به چشم‌های آهرن که سرخ شده بود.

-        توی وضعیت جنگ، توی تاریکی می‌نشینی، روشنایی را می‌یابی. تکرار کن.

مرد، آب دهانش را قورت داد.

-        توی وضعیت جنگ، با چشم‌های باز می‌خوابی و گوش‌هایت را تیز می‌کنی. تکرار کن.

مرد چیزی نگفت. تنها نگاهش می‌کرد. آهرن بالش را توی سر مرد زد و رفت روی تختش نشست و دنبال پاکت سیگارش گشت. چندبار هم نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: «لعنتی! اصلاً درک نمی‌کند توی چه وضعیتی هستیم.»

 

*«آهرن» استاد فلسفه و مسئول بخش سیا در سفارت آمریکا بود که هجده سال در ویتنام عضو مستتر بود. «سویفت» یکی از کارمندان زن سفارت‌خانۀ آمریکا بود.

 




کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «بدترین پاییز آمریکا» | یادداشت الهام عظیمی بر یک داستان
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: