شهرستان ادب: به مناسبت شانزدهم آذر و شهادت سه دانشجویی که ۱۶ آذر ۱۳۳۲ در اعتراض به اقدامات آمریکا در دانشگاه به شهادت رسیدند، و در ادامۀ پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی، یادداشتی می خوانیم از خانم المیرا شاهان بر کتاب «ماشین اندیشه نگار» اثر نویسندۀ فرانسوی، آندره موروآ. او در این یادداشت با به کارگیریِ برخی نمادها به استکبار جهان غرب با استفاده از تکنولوژی در جهت نابودی بشریت پرداخته است.
تابستان سال 1885 میلادی، در شهر البوفِ فرانسه، پسری به نام «امیل» زاده شد که پدرش «ارنست هرزوگ»، موسس یک کارخانۀ نساجی بود. او پس از تحصیل در البوف، روئن و کان، به مدل ده سال سرپرستی و نظارت بر کارخانۀ پدرش را برعهده داشت و بعد از آن در جنگ جهانی اول از سوی ارتش فرانسه به عنوان مترجم و افسر رابط در ارتش انگلیس انتخاب شد. مراودۀ او با انگلیسیها او را مشتاق تحقیق و مطالعۀ تاریخ و آثار ادبی انگلستان کرد و او قریب به سی سال دربارۀ انگلستان نوشت. در جریان جنگ، نام مستعار «موریس» که نام روستایی در شمال فرانسه بود برای خود انتخاب کرد و ما امروز او را با نام «آندره موروآ» میشناسیم.
موروآ در 33 سالگی با نگارش «سکوتهای سرهنگ برامبل» به موفقیت دست یافت و سه سال بعد «مذاکرات دکتر اُ. گریدی» که خاطرات و توصیفات طنزآمیزی از دوستان دورۀ جنگش بود، به رشتۀ تحریر در آورد. او در زمان جنگ جهانی دوم به آمریکا مهاجرت کرد و بعد از پایان جنگ به فرانسه بازگشت. موروآ با نوشتن بیوگرافی افرادی نظیر بالزاک، شلی، بایرون، ویکتور هوگو و ژرژ ساند، به صورت داستانگونه به شهرت زیادی دست یافت و در سال 1939 به عضویت آکادمی فرانسه درآمد. او در هشتاد سالگی موفق به دریافت جایزۀ سفیران شد و دو سال بعد، جام مرگ را نوشید. همزمان با روز دانشجو، مروری داریم بر کتاب «ماشین اندیشه نگار» نوشتۀ این نویسندۀ مشهور فرانسوی.
***
کتاب در بیست فصل نوشته شده و داستان از جایی شروع میشود که دکتر تئودور اسپنسر، رئیس دانشگاه وستماوث سرزده به خانۀ استاد دومولن، که شخصیت اول داستان است میآید و از او دعوت میکند که برای دورۀ سه ماهۀ تدریس آثار بالزاک به آمریکا سفر کند. دومولن مردد است که پیشنهاد این پیرمرد شصت و اندی ساله را بپذیرد یا نه، اما با ادامۀ گفتگو متوجه میشود که دکتر اسپنسر فکر همه چیز را کرده و حتی اجازۀ سفر او را از وزارتخانه گرفته است. بنابراین دومولن پیشنهاد تدریس در دانشگاه وست ماوث را با در نظر گرفتن حقوق چشمگیرش میپذیرد و برخلاف مخالفت پدر همسرش، سوزان، که آمریکا را کشوری پر از گانگستر و قاچاقچی مواد الکلی میداند و معتقد است که در آن افراد را در عین بیگناهی با قضاوتی وحشیانه به روی صندلی الکتریکی مینشانند، فرزندانش را به مادر همسرش، میسپارد و با همسرش به آمریکا سفر میکنند.
با ورود به نیویورک و شیکاگو، آسمانخراشها و ازدحام پر سر و صدای ماشینها و معجونی نامنسجم و تماشایی از نژادهای مختلف، او را میآزارند، اما وقتی با وستماوث که شهر کوچکی با ساختار انگلیسیِ متعلق به قرن هیجدهم میلادیست مواجه میشود، بناهای فریبای دانشگاه، به او لذتی وصف ناشدنی میبخشند. تا جایی که آمریکا را به عنوان نوترین کشور دنیا، محیطی میداند که بهطور معجزهآسایی جذاب است!
این دنیای دوست داشتنی اما تنها یک چیز دوست نداشتنی دارد؛ این که نفوذ و اعمال قدرت فارغالتحصیلان یا شاگردان سابق دانشگاه بیش از حد تصور است، تا جایی که گاهی یک سازندۀ اتومبیل که عضو هیئت امنای وستماوث است میتواند برنامه دانشگاه را تغییر دهد. در وستماوثِ دلپذیر، هیچ دانشجویی حق ندارد که اتومبیل سوار شود و تنها در زمان مهمانی و مسابقات فوتبال است که عدۀ کمی حق آمد و شد دارند که از ساکنان وستماوث نیستند. مسابقات فوتبالِ زمستانی و بیسبال تابستانی با حدود 50 تا 60 هزار تماشاچی، به تعبیر دومولن، دو قطب زندگی دانشگاهیاند و به اندازهای دارای اهمیت هستند که یکی از اعضای دانشگاه به نام جان هیگ جینز، خطاب به دکتر اسپنسر میگوید: «ما فضل و دانش کمتر میخواهیم و پیروزیهای بیشتر»(ص 16). این ارزشبخشی به ورزش در وستماوث در حدیست که درآمد مربی تیم ورزشی از استاد فلسفه و حتی دومولن هم بسیار بیشتر است.
دکتر اسپنسر خانۀ زیبایی در خیابان لینکلن به شمارۀ 302 که ویلای چوبین کوچکی شبیه به کلبۀ نوآبادگران در محلهای پر جلوه است به استاد دومولن و سوزان میدهد و نغمۀ گوشنواز پرندگان، سکوت پنهان در میان درختان و جست و خیز سنجابها در لابلای افراها و چنارها، آرامشی بینظیر برای او و همسرش پدید میآورند. ویلایی که در کنار چند ویلای بدون حصار دیگر و باغی مشترک بنا شده و به اندازهای امنیت دارد که حتی ساکنان آنها برای سفر رفتن هم درب خانههاشان را قفل نمیکنند تا پستچی به راحتی وارد خانه شود و نامهها و بستهها را روی میز پذیرایی بگذارد تا از گزند باد و باران در امان باشد.
تدریس دومولن در دانشگاه آغاز میشود و به اعتقاد او دکتر اسپنسر، به پیرمردی قدرتنما میماند که بر وستماوث حکومت میکند و هیچکس حق مداخله در کارش را ندارد. همسرش نیز، شبیه زنِ فرمانروای مستعمرهای دور افتاده است که استبدادی مادرانه در وجود اوست اما در عین حال شخصیتی انعطاف ناپذیر است. با این حال تمام ساکنان وستماوث به این دو احترام میگذارند و از آرامشی که وستماوث به آنها میبخشد، خوشحالاند.
نقطۀ اوج داستان اما، ملاقات دومولن و سوزان با یکی از اساتید فیزیکدان دانشگاه به نام آقای هیکی و همسرش است. در میهمانی هفتۀ پیش، هیکی با دومولن به گفتگو نشسته بود و اذعان داشت که به تغییر در اجسام معتقد است و امید آن دارد که به زودی با بمباران بهنجار، اتمهای نقره را به کادمیوم بدل کند و به دومولن گفت: «امکان دارد همۀ عناصر، آرایشهای گوناگون باشند از مادهای واحد»(ص 25) و اعلام کرد که این همان اعتقاد شرکت بیمه است: از یک میلیون فرد مذکر، 150 نفر خودکشی میکنند و این مساله، سود شرکت بیمه را به دنبال خواهد داشت. اما در پس این گفتگوی دوستانه اتفاقی رخ میدهد که در لحظۀ اول دومولن را میترساند. هیکی با دومولن دربارۀ اختراعی صحبت میکند که میتواند اندیشۀ افراد را بخواند و آن را بر روی نوار ثبت کند. بنابراین هیکی آنچه دومولن در بینابین گفتگوی هفتۀ پیش از ذهن گذرانده بر زبان میآورد و دومولن در کمال ناباوری تصمیم میگیرد به خواست هیکی این وسیله را آزمایش کند. هیکی دستگاه را در تپانچهای جای داده و راهکار آن را به دومولن میگوید. او به خانه باز میگردد و پس از دعوای مفصلی که به خاطر تاخیرش در بازگشت به خانه با سوزان دارد، تپانچه را که در میان کاغذهایی لول شده پیچیده است، روی میز میگذارد و دکمۀ ثبت اندیشههای سوزان را میفشارد.
سوزان، در لحظات پس از دعوا در حالی که کتاب میخواند، به این فکر میکند که دومولن چقدر خودخواه است و اگر با پسرعمویش ازدواج میکرد اکنون زندگی متفاوتی داشت. فردا عصر، دومولن به کمک دستیار هیکی اندیشههای سوزان را میخواند و با حالی عصبی و غمگین به خانه بر میگردد و دوباره بخاطر تاخیرش با سوزان بگومگو میکند. اما در بین عصبانیت اندیشههای همسرش را به کار میگیرد تا او را تحقیر کند. پس از پیروزی بر سوزان، حقیقت دستگاه را برملا میکند و این اتفاق فردای آن شب پس از بازگشت آن دو از میهمانی شبانهای که تا سپیده صبح ادامه داشت، توسط سوزان تکرار میشود و سوزان در مییابد که دومولن از زیبایی یکی از خواهران فارغالتحصیلان دانشگاه که در میهمانی شب پیش هم حضور داشته، لذت میبرد. آن دو بعد از فاش شدن اندیشههاشان که در ابتدا با مرافعه همراه بود، به این نتیجه میرسند که با وجود افکار اشتباه، هنوز به هم وفادار و متعهدند. پس از آن، هیکی آزمایشهای دیگری هم با این دستگاه که نام آن را «پسیکی» گذاشته، انجام میدهد و به مرور با پردهبرداری از اختراع خود نزد دکتر اسپنسر، تیتر اول بسیاری از روزنامههای جهان را به خود اختصاص میدهد و این دستگاه را تکثیر کرده و در اقصی نقاط جهان به فروش میرساند.
دومولن و سوزان پس از یک سال سکونت در وستهاوثِ امن و آرام، به فرانسه باز میگردند و با در آمد حاصل از تدریس دومولن در دانشگاه، ویلایی ساحلی خریداری میکنند و با ماشین اندیشهنگاری که همراه خود آوردهاند، اندیشه اطرافیانشان را پیش از معرفی دستگاه به آنها، میخوانند. هیکی به دومولن پیشنهاد میکند که نمایندگی فروش پسیکی را در فرانسه برعهده بگیرد، اما دومولن نمیپذیرد و آن را به باجناغش، ماگزیم، میسپارد. تا اینکه یک روز در جریان خیانت باجناق دیگرش، ژروم، به خواهر همسرش، هانریتِ زیبا، این وسیله را در اختیار هانریتِ شکستخورده میگذارد تا اندیشههای خود را با این دستگاه بشنود که سرانجام خودکشی او را در پی دارد.
***
موروآ، «ماشین اندیشه نگار» را با نگاهی نمادین به نگارش در آورده است. شاید در ابتدا چنین به نظر برسد که او آمریکا را کشوری آرام و امن به مخاطب معرفی میکند، اما مهاجرت نویسنده در دنیای واقعی و در زمان وقوع جنگ جهانی دوم با ورود به کشوری که در مقایسه با کشور خود او آرامتر بود، به این تصور دامن میزند.
پرداختن موروآ به اختراعی که سرانجام شومی را برای هانریت، خواهر سوزان پدید آورده، نشان میدهد که استفاده از تکنولوژی تا زمانی مفید خواهد بود که برای بشریت آسیبزا نباشد و در جهت خدمت به مردم باشد نه علیه آنها. درست مثل اختراع بمب و ریختن آن بر سر مردم که کشتار وسیعی را در دنیا پدید آورده است. در جریان دعوای دومولن و سوزان نیز، ماشین اندیشهنگار بر خلاف ذات در هم تنیدۀ خانواده عمل میکند و آشوب و تنش میآفریند.
در ابتدای معرفی این دستگاه میبینیم که هیکی آن را در تپانچهای جاسازی میکند و در اختیار دومولن قرار میدهد. درست مثل استکبار که به عنوان اسلحهای علیه مردم استفاده میشود. ظلمی مثل سلاح بیولوژیک و دستکاری مواد غذایی توسط آمریکا. به عبارتی آمریکا به عنوان اندیشهنگار، شیوۀ استفاده از تکنولوژی خاص خود را داراست و برای تسلط بر اندیشۀ مردم، آن را در اسلحه پنهان میکند. در حقیقت آن تپانچه، بازوی نظامی آمریکاست که به اسم دموکراسی به کشورها حمله میکند، منابع آنها را غارت میکند و بعد آنها را به حال خودشان رها میکند. درست مثل هانریت که پس از دانستن کارایی این دستگاه، بدون آن که کسی بداند چمدانش را بست و خود را به دریا انداخت.
عدم احترام به حریم خصوصی، بدترین حالت نقض آزادی بیان است و این برخلاف آموزههای اسلام و ارزشهای دینی ماست. همانطور که در آیۀ 12 سورۀ حجرات آمده: «اى کسانى که ایمان آوردهاید از بسیارى از گمانها بپرهیزید که پارهاى از گمانها گناه است و جاسوسى مکنید... ». شاید دور از ذهن نباشد که این پیشگویی موروآ در خصوص تلفن همراهیست که این روزها در دست همگان حضور دارد و به سادگی هر آن چه در ذهن و اندیشۀ دارندگان آنهاست میخواند ...