شهرستان ادب: در ادامۀ پروندۀ شهرستان ادب برای نادر ابراهیمی، یادداشتی میخوانیم از احمدرضا رضایی پیرامون شخصیت و کتب این نویسندۀ انقلابی.
اگر از من بپرسید، نادر ابراهیمی را اینچنین میشناسم؛ مبارزِ پرکارِ صادقِ صریح.
و اگر دنبال اطلاعات شخصی او باشید، من نمیتوانم کمکی به شما بکنم و تنها ارجاعتان میدهم به ویکیپدیا. اگر هم واقعاً میخواهید آن چند صفتِ مجمل را به تفصیل ببینید، میبایست لااقل چند جلد از کارهای نادر را بخوانید.
در «ابنمشغله»، او را در قامت جوانی آرمانگرا و نترس خواهید یافت. در «ابوالمشاغل»، پختهتر است و تقریباً میداند چه میخواهد ولی سیال است، مُدام خط عوض میکند و از این شغل به آن شغل میپرد. شکوه و خروش و خطر دریای آزاد را به آبگیری ایمن و متعفن نمیفروشد. به اضافۀ اینکه دائماً باید از روی سدها و آببندها بپرد.
اگر در «آتش بدون دود» که اوجِ شیوایی و پختگی نثر و قلّۀ حکمتِ ستیهنده اوست، غرق بشوی، میبینی که هر صفحه و گاهی هر خط، حرفها دارد و نمیگذارد که سر به هوا از کنارشان بگذری یا بزدلانه، ندیدهشان بگیری؛ چرا که اینجا فقط کار ارج دارد. حتماً میایستی، فکر میکنی، خونِ دل میخوری و عرق میریزی، پا به پای گالان، آقاویلر و آلنی. در سه جایگاه، سه قامت، سه روش و یک باطن.
شکستن بندها و آغاز حرکت ولو با مشقت است؟
داغ: «فرزندی که آگاهانه از خواستههای پدر سرپیچی میکند، به نوسازی تاریخ میرود؛ اما پدری که از فرزندان آگاه خویش روی میگرداند، تنها خود را نابود میکند«.
گویا نادر برای این کتاب، سالها وقت گذاشته و اگر سایر کتابها را با سرعتی بیشتر مینوشته، صبر کرده تا این کتاب خوب پخته شود؛ هر بار، چند خطی یا چند صفحهای فقط. پاکنویس میشود چند بار.
در آتش بدون دود، امام را اینگونه یافته؛ یک وطندوستِ عارفِ حکیمِ تفنگبهدست. حتی به نظر من آتش بدون دود، تفصیلِ «سه دیدار» است. اما باز به سه دیدار نیاز است. امامِ نادر خیلی فرق دارد؛ روی دیگرِ «مردی در تبعید ابدی است» حتی. هر چه هست، دریافتِ اوست. درونِ درونِ امام است. یک سلوک است. باطنی عمیق، رازآلود و درهمشکننده، ظاهری آرام و بیملال. حقیقتِ امام است نه واقعیت او:
«من داستان مینویسم، تاریخ نمینویسم. تاریخهای بسیاری قبل از من نوشته شده است و همزمان با من و بعد از من نیز نوشته میشود و خواهد شد؛ اما داستان فقط یکبار نوشته میشود؛ فقط یکبار.
آنها که واقعیت را میخواهند نه حقیقت را، و طالب واقعیات تاریخی هستند نه حقایق انسانی، میتوانند بیدغدغۀ خاطر، به بهترین تاریخها مراجعه کنند».
نادر یک ایرانی واقعی است. در همۀ کتابهایش، عشقی صادقانه و فهمی عالمانه از ایران دیده میشود. حتی امامِ نادر کاملاً ایرانی است.
در شعرهایش و در داستانهای کودکانهاش نیز میتوان ایران را دید. ایرانِ خالص. مردمِ همیشه
کتابهای نادر غریباند. فیلم آتش بدون دود و مرامِ عجیب و باورنکردنی حاکم بر ساخت آن، نیست شده انگار. اندیشهاش هست ولی در ذهنهای مواج و قلبهای رفیع و بکر و پا نخورده
کتابی دارد به نام «فردا شکل امروز نیست»؛ کمتر داستان است و بیشتر مرثیه. خوب است که با این نگاه سراغش بروید و تأمل کنید. شاید این تکه آخر، وصله ناجور باشد ولی قطعاً تکهای از نادرِ آرمانخواهِ انقلابی است. اصلاً این یادداشت را به عنوان مقدمهای نوشتم که از این کتاب بگویم اما مجالش نیست، تنها به ذکر پایانِ داستانِ دوم بسنده میکنم. داستان تاریخ دارد: شهریور ۵۸. داستانِ گفتوگو با یک ساواکیِ الگو. اسمش نمایانگر محتواست:
پس از سؤال و جواب مرد داستان ـکه همان نادر باشدـ با یک ساواکی منزویِ بیکار، سرانجام به اینجا میرسد که:
«ـ به نظر تو کی ورق برمیگردد و چطور برمیگردد؟
_ ـ نمیدانم. شاید وقتی که مسلمانهای حاکم، بیش از حد مردم را زیر منگنه بگذارند و نقش همان معلم شرعیات مرا بازی کنند. ترق! چرا با دگمه شلوارت بازی میکنی؟ آن وقت، همه مردم، محض خنده هم که شده شروع میکنند به بازی کردن با دگمههای شلوارشان. مجسم کن! یک ملتِ دگمه شلواری. معرکهست. نه؟».