شهرستان ادب: یادداشتی دیگر از پرونده جشنواره خاتم در سایت شهرستان ادب، اختصاص دارد به مطلبی از محمدحسین بنا. این یادداشت را با یکدیگر می خوانیم:
لَقَدْ كانَ لَكُمْ في رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثيراً
قطعاً براى شما در رسول خدا سرمشقى نيكوست، براى آنكس كه به خداوند و روز بازپسين اميد دارد و خداوند را فراوان ياد مىكند.
چرا ما شبیه پیامبرمان نیستیم؟ چرا صفات اساسی پیامبرمان مثل امانت، رحمت، صداقت، رأفت در زندگی و جامعۀ ما کمتر حضور دارد؟ چرا جامعۀ ما رنگ و بویی از آخرین فرستاده خداوند ندارد؟ چرا پیامبرمان در شهر و دیار ما غریب است؟ چرا پیامبرمان در حیات فردی و جمعی ما جایگاه مهمی ندارد؟ چرا ما چنانکه شایسته مسلمانی است، به پیامبرمان توجه نمیکنیم؟ چرا تا وقتی که از ناحیۀ جاهلان کوردل به ساحت پیامبرمان جسارتی نشده است، ما را چندان دغدغهای برای بزرگداشت جایگاه پیامبرمان نیست؟ چرا این دغدغه، مجدداً خیلی زود فروکش میکند؟ چرا ما پیامبرمان را طبیب دردهای امروزه خود نمیبینیم؟ چرا ما از فقدان پیامبرمان در زندگی و زمانه خود شکایتی نداریم؟ چرا ما اساساً احساس و درکی از فقدان پیامبرمان نداریم؟ چرا نام محمد نامی در میان نامهایمان هست ولی از او چندان رسمی در زندگیمان نیست؟ چرا بر منارهها شهادت میدهیم که پیامبرمان فرستاده خداست و در زندگیمان نه؟
پاسخ این سؤالات و دهها سؤال دیگر از همین سنخ، ریشه در حقیقتی ساده و بدیهی دارد که شاید ابتدائاً چندان معقول به نظر نرسد. همۀ این چراها ریشه در این امر دارد که ما پیامبرمان را نمیشناسیم. شناختن به چه معناست که ما حتی بعضاً با اطلاعات زیاد از حیات پیامبرمان نمیشناسیمش؟ ما میدانیم پیامبرمان کی و کجا دیده به جهان خاکی گشود، کودکیاش را چگونه گذراند، چگونه ازدواج کرد، کی و کجا به پیامبری مبعوث شد، چگونه مردم را به اسلام دعوت میکرد، چه وقت هجرت کرد، چگونه اسلام را در تمام شبه جزیره گسترش داد، چه توصیههایی برای بعد از خود کرد و کی و کجا حیات ظاهری این دنیاییشان پایان پذیرفت. کتابهای تاریخی متعددی در زمینۀ سیره و زندگی پیامبرمان وجود دارد که تاریخ حیاتشان را با جزئیات مفصل، روایت کردهاند و ما کمابیش میتوانیم این کتابها را بخوانیم و علیرغم اینکه خواندن این کتابها دریچههایی به پیامبرمان است ولی با خواندن این کتابها ما پیامبرمان را نخواهیم شناخت. ما پیامبرمان را نمیشناسیم آنطور که فرزندانمان را میشناسیم و چنین شناختی لازم است تا معنای زندگی ما از وجود پیامبرمان متأثر شود. چرا ما نوعاً حتی این کتابهای مرتبط با زندگانی پیامبرمان را نمیخوانیم. پاسخ این سؤال هم به این حقیقت مربوط است که از این خواندن، شناختی که مرتبط با زندگی امروزۀ ما باشد، حاصل نمیشود. پیامبرمان برای ما حقیقتی فرازمینی و خارج از عالم انسانی است که در دروهای از تاریخ که آن دوره هم چندان به زندگی ما ربطی ندارد، زندگی کردهاند و در نتیجه، نمیتوان انتظار داشت چنین پیامبری در زندگی ما حضور داشته باشد.
ما برای شناخت پیامبرمان و برای اینکه پیامبرمان به زندگیمان معنا بخشد باید سعی کنیم آخرین فرستادۀ خدا به زندگی ما بازگردد و در عالم انسانی ما حضور داشته باشد. اساساً خداوند فرستادگان خودش را ملائکی قرار نداد که نخورند و نیاشامند و در بازارهایمان راه نروند و میان ما زندگی نکنند، بلکه آنان را انسانهای از میان خود ما قرار داد. انسانهایی که هرچند به آنها وحی میشود و بدین واسطه با عالم ربوبی ارتباطی مستقیم و خارج از دسترس ما دارند ولی از زندگی ما خارج نیستند. چنین انسانهایی هستند که میتوانند الگوی ما باشند، میتوانند ما را به حرکت درآورند، میتوانند نیروهای درونی ما را برای ساخت عالم انسانی برتر شکوفا کنند، میتوانند ما را مسیر اقامۀ قسط قرار دهند. پیامبرمان پیامبر ماست چون از میان خود ماست، چون یکی از خود ماست، چون در بین ما زندگی میکند و اگر پیامبر از ما و در زندگی ما نباشد، تبعیت کردن از او و الگو قراردادنش غیر ممکن و بیمعنی خواهد بود. اگر چنین بود پیامبر ما دیگر پیامبر نبود.
مجموعه داستانهای کتاب خاتم را که میخواندم به نقاط قوت و ضعف ادبی داستانها فکر نمیکردم، به اینکه آیا اصول و اسلوب داستان کوتاه نوشتن در آنها رعایت شده فکر نمیکردم، به فراز و فرود داستانها فکر نمیکردم، به نسبت روایت داستانها با مستندات تاریخی زندگانی پیامبرمان فکر نمیکردم. چیزی که بیش از این مقولات، ذهن مرا درگیر کرد و کتاب را به عنوان تجربهای برایم ارزشمند کرد، حقیقت مهمتری بود. آن چیز که باعث اهمیت کتاب شده است تلاشی است که انجام گرفته تا اینکه پیامبرمان حقیقتاً پیامبر ما باشد، تلاشی برای شناختن پیامبر، تلاشی برای نسبت برقرار کردن پیامبرمان با زندگیمان، تلاشی برای جریان پیامبرمان در امروزمان، تلاشی برای زنده و انسانی فهمیدن زندگی پیامبرمان.
مهمترین محوری که کمابیش در همۀ داستانهای کتاب وجود داشت، حرکتی بود به سمت خروج از فهم رسمی از پیامبر به مثابۀ حقیقتی فراانسانی و ثابت و مستقل از زندگی ما که صرفاً متعلق ایمانی کلامی است، ایمانی که تبعاً چندان به کار زندگانی ما انسانهای زمینی نمیآید به سمت پیامبری که در عین عظمت غیر قابل وصفش و ارتباطش با عالم فراانسانی، انسانی است در میان انسانها و از خود ماست، پیامبری که میتوان شبیه او شد و میتوان از او الگو گرفت. داستانهایی که به روایت و بیان زندگی پیامبر و اتفاقات آن پرداخته بودند، دیگر نه تاریخ صرف بودند و نه پیامبرشان خارج از عالم انسانی و کنشهای طبیعی زندگانی این جهانی ما بود. داستانهایی هم که به زمانۀ ما تعلق داشتند، پیامبر در آنها حضور داشت و این حضور با مسائل و مشکلات و چالشهای ما نسبت میگرفت، در داستانها سعی شده بود پیامبر با زندگی امروزی ما، چالشهای ما و دردهای ما مرتبط باشد.