شهرستان ادب: در جدیدترین صفحه از پروندۀ شهرستان ادب ویژۀ جشنوارۀ خاتم، مطلبی میخوانیم از محسن حسننژاد که جای خالی ایمان را در زندگی امروزی ما بررسی کرده است.
زندگی روزانۀ مردمان، سرشار از رویدادهایی است که با کم و زیادش میشود آن را معجزه خواند. رویدادهایی که سرشارند از معنا و گویا ساحت قدس در آنها به ضیافت اهل زمین میآید. این جهان فروبسته از قداست را به گذشتۀ پر فراز و نشیب رویاهای پیامبرانه، پیوند میدهد . اگرچه عادت مردمان این است که آنها را ننگرند، یا به چشم اتفاق و رویدادی گذرا آن را به حاشیه حواله دهند، یا برای فهم آنها به تحلیلهای ساینتیفیک رجوع کنند. در این میانه، ریشۀ ایمان میخشکد. آری! در روزگاری که همگان همهچیز را کمّی میکنند و البته لاجرم پیش از این عمل بدان اینگونه مینگرند، ایمان میخشکد و دامنۀ این مفاهیم کمّی شده، بسی روزافزون است. تا بدانجایی که از رفاه و درآمد گرفته تا شادی و ناراحتی و حب و بغض و عشق و...، همه و همه را در بر میگیرد. دیگر به مدد سایکومتری به شکل اعداد قیاسپذیر درآمدهاند. در این قافله هر چه سیالتر از آن باشد که در تنگنای کمّ قرار یابد، به کناری نهاده میشود و در زمرۀ کلمات بیمعنا قرار میگیرد. ایمان نیز از این دست مفاهیم است که در میان زندگی ما گمشده است. از ما تا ایمان فاصله زیاد نیست؛ اگر و فقط اگر چشمانمان آنطرفتر از بینی را هم ببیند، که البته این عادت بسی گریبانگیرمان شده است. برای اینکه کسی چیزی را نبیند، باید تا حد امکان او در کنار دستانش مخفی کرد.
اما حالا که ایمان در میان ما گمشده است، پس چاره چیست؟ و اگر در کنار ماست و چشم از دیدن آن أعور است، چه می شود کرد؟! چرا که مشکل از ماست، وگرنه معلوم بر سر راه قرار دارد. حکایت ایمان و تجربۀ دینی بهجد، پیچیدهترین و سیالترین و البته گریزانترین تجربۀ اینجهانی انسان است. چنان در آن غرقه گشته که از التفات بدان، غافل است. از این جهت، ایمان بهسان هواست که تا تنفسش میکنیم، توجهی به آن نداریم و همین که از ما مضایقه میشود به اهمیت آن پی میبریم.
عدهای باتلاطم بسیار به جستوجوی عشق و ایمان دلباختهاند. اما این بیچارگان متوجه نیستند که عاشق بودن و ایمان به دل داشتن، به اختیار و انتخاب ما نیست و همگان در آن به ورطۀ جبر افتادهایم. اگر چنین است، این گزافهگوییها که نگارنده در این امثال جراید بدان مشغول است، از برای چیست؟ مراد این است که سرشت آدمی با عشق عجین شده و خاک انسان با آب ایمان، گل گردیده است. همه، عاشق آفریده شدهایم؛ اما در این حاشیه، اختیار نیز راهی باز میکند. پس معشوق کیست؟ و به که می شود ایمان آورد؟! اختیار همینجاست. انتخاب معشوق به عهدۀ خود ماست! در ایمان، مناقشه نیست؛ دعوا بر سر معشوق است.
کودک را دیدهاید که چگونه به مادرش عشق میورزد؟ و نونهال را دیدهاید که چگونه به سخنان او باور دارد؟ کودک، زودتر دل میبندد و زودتر ایمان میآورد. این، نشانی شگرف و آیهایست که ما را به حقیقت ایمان رهنمون میشود. ما نیز دمبهدم به این و آن، ولو به توهم، باور میورزیم. این اگرچه که میتواند نشان از پرتگاهی مهیب داشته باشد؛ اما در جای خود، نقاب از پیوند انسان با این صیرورت برمیدارد. «کُل مَولود عَلَی الفِطرَة فَابَواه یَهودانَهُ و یَنصُرانَهُ و یَمجسانَه». اگر سرشت آدمی با این حرکت نهاده شده، محرکی خارج از آن لازم نیست. کافی است تا این غل و زنجیرها از دست و پای، گشوده شود؛ «وَ لِیَضع عَنهُم الاَصر و الاَغلال» و این گوشی شنوا میطلبد.
در سنت تربیتی ما ایمان با داستانها پیوندی محکم داشته است و جوانههای آن استحکام خود را تا حد زیادی مدیون به آن بوده است. البته برای ما دیگر، دل سپردن به این ایمانها بسیار دشوار است. کتاب «خاتم» مجموعهای است از داستانهای کوتاه، که اگرچه با زبانی بسیار ساده نوشته شده است، گاهی در میان صفحاتش خواننده را تا پستوهای تاریخ عقب میبرد و آن را همچون قطعهای نمایشی در برابر پردۀ چشمان خواننده به نمایش میگذارد. البته سری هم به زندگی روزمرهای که چندی از روزمرگی ما گریزان است، یا بهتر بگوییم زندگی اینزمانی ما نسبت به آن فروبسته است، میزند و ایمان را در عین قداستش اینجهانی میکند و به تجربۀ زندگانی ما پیوند میدهد. به ما یادآوری میکند که امتحان و معجزه و عذاب و بسیاری از امور دیگر همچنان در کنار ما به چشم میخورد؛ اما ما دست کم ترجیح میدهیم به آنها ننگریم یا آن را به خوانشی دیگر حواله دهیم. اگرچه که پراکندگی و عدم انسجام موضوعی داستانهای کتاب، ممکن است اندکی برای خواننده آزاردهنده باشد، با این حال از ارزش تکتک داستانهای آن چیزی نمیکاهد و جذابیت آنها همچنان پابرجاست که میتواند برای خوانندۀ هشیار به منزلۀ رستاخیز تنبه در جان باشد.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است، معرفت کردگار