شهرستان ادب: در نخستین صفحه از پروندهکتاب سایههای باغ ملی، یادداشتی میخوانیم از محسن حسننژاد که بر بُعد محتوایی کتاب تمرکز دارد.
نمیدانم در کجا برای اولینبار در صنعت شعر و داستان، استعارۀ «باغ» را برای یکملت به کار بردهاند، ولی نمونههای آن را به کرّات در ادب معاصر فارسی میتوان یافت. شاید منظور اخوان از باغ در باغ بیبرگی نیز همین بوده باشد:
باغ برگی،
روز و شب تنها است
با سکوت پاکِ غمناکش
نظیر این استعاره را با کمی تفاوت میتوان در شعر نیما پیدا کرد:
خشک آمد کشتگاه من،
در جوار کشت همسایه
گرچه گویند روی ساحل نزدیک
میگریند،
سوگواران در میان سوگواران
قاصد روزهای ابری داروگ،
کی میرسد باران؟
باغ، کشتگاه، خانه، مزرعه و مواردی از ایندست در ادب معاصر فارسی بهعنوان استعارهای دربارۀ ملت بهکار رفتهاند.
در کنار کاربرد استعارۀ باغ برای ملت، که یکرکن از عنوان این نوشتار است، استعارۀ «سایه» قلمروی بسیار فراتر را به خودش اختصاص میدهد. استعارهای که مسلماً به قلمرو شعر معاصر فارسی محدود نمیشود و قلمرو بسیار وسیعی از اسطورههای کهنۀ یونانی و تا یککهنالگوی روانشناختی را در بر میگیرد. آنچه که مشخص است، این است که استعارۀ سایه تا حد زیادی یکاستعارۀ فراملیتی است و بسیاری از ملتها از بیان اسطورهای تاریخ خود از اصطلاح سایه بهره جستهاند. اما سایه به چه معنا است؟
سایه بهعنوان چیزی که نور بر روی آن نمیافتد، بهصورت طبیعی به معنای قلمروی است که ناشناختهها در آن جامیگیرند. همین استعاره در روانشناسی یونگ بهعنوان قسمتی از ضمیرآدمی معرفی میشود که در وضعیت سرکوب قرار گرفته است و برای آدمی ناشناخته به حساب میآید. نکتۀ جالب توجه در این نظریه این است که فربهشدن قلمرو سایهها به کنترلشدن انسان توسط سایهها میانجامد. بدین ترتیب نیمۀ سرکوبشده که ناشناخته باقی بماند، همان چیزی است که میتواند بهشیوهای مهارناشدنی اختیارآدمی را در دست بگیرد و در موقعیتهای بحران، به قلمرو خودآگاه او سرریز کند.
با این اوصاف چنانچه برای آگاهی جمعی یکجامعه، منطقی مشابه روان فردی انسانها در نظر بگیریم (که البته این تنها یکفرض است، اما فرضی است که میتواند نکات بسیاری را تبیین کند) میتوان مدعی شد که در هرجامعه، پیرامونی هست که در بستر ساختارها و الگوهای رسمی زندگی (یا مرکزیت جامعه) سرکوب میشوند. این نواحی سرکوبشده به مرور زمان، سایۀ یکجامعه را شکل میدهند. سایهای که در صورت ناشناخته ماندن، با وقوع یکبحران (بخوانید یکانقلاب) میتواند اختیار یکجامعه را بهکلی در دست بگیرد.
میتوان نسبت انقلابها به ساختارهای اجتماعی را مشابه نقش بحرانهای روانی و خودآگاهی فردی در نظر گرفت. همانطور که در بحرانهای روانی، سایهها مجالی برای بروز در ساحت خودآگاه فردی پیدا میکنند، میتوان مدعی شد که در ایام یکانقلاب، سایههای یکملت مجالی برای غلیان مییابند و در ساحت رفتارهای آگاهانۀ مردمان آن جامعه خودشان را آشکار میکنند.
بدین ترتیب، شیوۀ رفتار مردم یککشور در ایام کشمکشهای انقلابی را نباید تنها براساس صفات رایج آن مردم تبیین کرد. در این موقعیتها، جامعه بیش از هرچیز تحتتأثیر غلیان و جریانیافتن سایهها است. همان سایههایی که در طول تاریخ، سرکوب شدهاند و در انقلاب مجال عیانشدن پیدا میکنند.
نمیخواهم بیش از این به بحث نظری دربارۀ انقلاب بپردازم؛ چراکه مقصود از این نوشتار از اساس چیز دیگری بوده است. بااینحال بر این باورم «میل به ارادهورزی» و «میل به مهار سرنوشت خویشتن» همان امیان سرکوبشدهای هستند که سایههای جامعۀ ایران را میسازند و در زمان انقلاب، مجال عصیان و سرکشی پیدا کردهاند. تمایلاتی که پس از سرکوب و قرارگرفتن در قلمرو ناخودآگاه جمعی جامعۀ ایرانی، خودشان را در شکل ایدئولوژی نشان میدهند. بدین ترتیب ایدئولوژیهای گوناگون، صورت تغییر شکلیافتۀ دو میل سرکوبشدۀ «میل به ارادهورزی» و «میل به مهار سرنوشت خویشتن» هستند که خودشان را در موقفهای گوناگون عیان میکنند. شاید بتوان ریشۀ استعداد بالای جامعۀ ایرانی در خلق ایدئولوژی را در همین امر جستوجو کرد.
نمیدانم که مراد نویسندۀ کتاب «در سایههای باغ ملی» از این نامگذاری چه بوده است و این که آیا هدف و مقصودی آگاهانه در پس این نامگذاری نهفته است یا نه، اما میتوان این روایت را بهعنوان یکی از روایتهای ممکن این کتاب در نظر گرفت. استعارهها در فراز و فرود ضمیر آدمیان جا گرفتهاند. پس چنانچه ناآگاهانه هم آنها را به کار ببریم، بازهم از واقعیتی دربارۀ ضمیر آدمیان پردهبردای میکنند.
نویسندۀ کتاب «در سایههای باغ ملی» چه خودش خواسته باشد و چه چنین نباشد، از سایههای باغ ملی سخن میگوید. این کتاب در لوای یکداستان دلنشین، روایتی از فربهشدن سایههای باغ ملی ارائه میکند. روایتی که سبب میشود این اثر علاوهبر اهمیت ادبی، اهمیت نظری درخوری برای تأمل جامعهشناختی پیدا کند.
سایههای باغ ملّی، حکایت جوانی است که در میان درگیریهای سیاسی پهلوی دوم برای تحصیل در دانشگاه به تهران پا میگذارد. به قول خود شخص اول داستان، تهران مانند دریای مواجی است که در آن احساس گمشدن میکند. او که به قصد مطالعۀ جامعهشناسی پا به این دریای مواج گذاشته، در طی داستان با چالشهایی مواجه میشود. چالشهایی که خودش را در قبال آنها منفعل احساس میکند. ماجرای همان دریا است که موجودات خواستار سکون نیز ناخواسته خودشان را در لابهلای امواج آن معلق میبینند.
شریعتی در این داستان، نقشی بسیار پررنگ دارد. بهخصوص که شخص اول داستان بهشدت خودش را متأثر از شریعتی میبیند. شدت این تأثر بهحدی است که نام شریعتی بهکرّات در لابهلای صفحههای کتاب تکرار میشود. شاید بتوان یکی از مقاصد اصلی نگارنده را بازنمایی اثر شریعتی در آن دوران و نگاههای مختلف نسبت به او دانست. بههرحال نقش شریعتی در این داستان بیاندازه پررنگ است.
از محتوای داستان، دیگر بیش از این نمیگویم تا لطف خواندن آن از میان نرود. منتها باید به این نکته توجه کرد که پررنگبودن رنگوبوی تفکرات شریعتی، بهخودیخود سبب شده است که فضای ایدئولوژیک آن دوران بهخوبی نمایانده شود. هرخط از متن کتاب، اثری از ایدئولوژی را در خود پنهان دارد، اما این پنهانبودن ایدئولوژی در متن از سنخ تلاش برای حقنهکردن آن به مخاطب نیست، بلکه بیش از هرچیز این سایۀ پنهانشده در باغ ملی را به نمایش میگذارد.