شهرستان ادب: محسن حسننژاد در تازهترین یادداشت خود نگاهی داشته است به رمان «اسم شوهر من تهران است» اثر زهره شعبانی که در دهمین جایزۀ جلال شایستۀ تقدیر شناخته شد. این یادداشت را با یکدیگر میخوانیم:
ایدهها، عالم خودشان را دارند. در اختیار ما نیستند. از قواعد ما پیروی نمیکنند. گاهی با خواندن یکداستان میتوان به بصیرتهای عمیق نظری رهنمون شد. «اسم شوهر من تهران است» مجموعۀ داستان کوتاه بهظاهر سادهای است که شاید بسیاری از ما پس خواندن بهسادگی از کنار آن رد شویم. شاید بهنظر ما مجموعۀ داستانی معمولی جلوه کند، اما دستِ کم برای من بصائر خاص خودش را داشت. این اثر، کوششی بود برای تفسیری زنانه از زنانگی. اثری که در آن به شیوهای مختصر و ساده، بیانی تبارشناسانه از تاریخ زنانگی بهدست داده است. نمیدانم آنچه که در ادامه میآورم با آنچه در ذهن مؤلف بوده، موافق است یا خیر. اما مگر نه این است که متن پس از نگارش، هستی خودمختار خود را سپری میکند؟
1. تاریخ تمدن، تاریخ تمییزها است. تمدن با دیوارکشیدن همراه است. این دیوار میان ذهن و جهان، اجزاء جهان و حتی میان مفاهیم درون ذهنی رسم میشود. تمدن با عبور از وضع طبیعی همراه است. چه مانند هابز نسبت به عبور به وضع طبیعی، خونبین باشیم و چه مانند روسو این عبور از وضع طبیعی را محصول حماقت بشر تلقی کنیم، باید پذیرفت که میان تمدن و دیوارکشیدن رابطۀ مستحکمی برقرار است. وضع طبیعی از کنترل و پیشبینی خارج است. بدینترتیب برای کنترلپذیری، ما به دیوارکشیدن محتاجیم. این دیوار میتواند در همهجا باشد. میتواند مرئی و نامرئی باشد. همۀ اینها چیزی از دیواربودنِ دیوارها کم نمیکند.
2. در انسان دو غریزه است. غریزههایی که با سرشت او عجین شدهاند. بهگونهای که تصور انسان بدون این دو غریزه ممکن نیست. شاید حتی بتوان این دو غریزه را به تمام هستی امتداد داد. این دو غریزه را میتوان غریزۀ ویرانگری و آفرینشگری دانست. میتوان به این دو قطب، عناوین غریزۀ مرگ و غریزۀ زندگی را نیز داد و یا حتی آنها را میل به رهایی و کنترل نامید. عوضکردن اسامی چیزی از این دو غریزه کم نمیکند و چیزی به آنها نمیافزاید اما میتواند ابعاد گوناگون آن را برای ما آشکار کند.
3. اگر ما دو بند اول را کنار هم بگذاریم چه میشود؟ نه این است که ما در تمدن، دیوار میکشیم و نه این است که ما میل به ویرانگری و آفرینشگری داریم؟ آیا خروجی این دو بند این نیست که جهان به یکبازی با لگو شباهت پیدا میکند؟
ما با قطعات لگو دیوار میکشیم و تمدن میسازیم. این محصول غریزۀ آفرینشگری است. اما دیوارکشیدن با سرکوب همراه است. همواره با دیوارکشیدن مسیرهایی مسدود میشوند و بهعبارتیدیگر، امری که زمانی خارج از حیطۀ کنترل و مهار بوده، مهار میشود. بدینترتیب آنچه که در معرض سرکوب است، میکوشد تا با تداوم جریان امواج، دیوارها را ویران کند. اما کدام ویرانه است که به زمین مساعدی برای ساخت مجدد دیوارها مبدل نشود؟ در پس هر ویرانگری، نوعی آفرینشگری است.
4. اما قطعههای لگویی که ما با آنها تمدن بشری را میسازیم چه هستند؟ به نظر من فوکو به طرح پیوستار دانشـقدرت یا بهتر بگوییم گفتمانـقدرت، توانست تفسیر خوبی از این میدان ویرانگری و آفرینشگری بهدست دهد.
برای همۀ ما قدرت، واجد یکعنصر مشترک است. وقتی میگوییم شخص الف بر شخص ب قدرت دارد، بدین معنی است که شخص الف میتواند بهگونههای مختلف شخص ب را وادارد که مطابق خواست شخص الف رفتار کند. البته قدرت، همواره میان دو فرد نیست. این همان نکتۀ اساسی است که فوکو به اهمیت آن اشاره میکند. این فرد است که محصول قدرت است. البته نمیتوان نقش افراد در خلق پیوستار گفتمانـقدرت را منکر شد.
گفتمانها آن رویۀ دیگر قدرت هستند. بهعبارتدیگر، مهمترین عنصری که قدرت در آنها متجلی میشود. سختی قدرت، پایداری کمی دارد. قدرت بدون گفتمان ناچار است که مداوم رویۀ سخت خود را نشان دهد و طبق یکتجربۀ تاریخی، قدرت مزیتی است که مادامی که از رویۀ سخت آن بهره نمیبریم، پایداری بیشتری دارد. هرچه بیشتر از این رویۀ سخت بهرهبرداری شود، حرمت قدرت بیشتر شکسته میگردد؛ چراکه بهرهبردای از رویۀ سخت، بیش از هرچیز بدین معنا است که حریم قدرت، مورد تعدی قرار گرفته است. مگر نه این است که حریم و مرزی که از آن عبور شود، به مرور زمان حرمت خود را از دست میدهد؟
5. پیوستارهای گفتمانـقدرت، آن ساختمانی هستند که در تاریخ بشر با قطعههای لگو ساخته میشوند. قطعههای این لگو را نیز «نشانگان» و «بدن» میسازد. قدرت با سلطۀ بر بدن همراه است. قدرتِ سخت بیواسطه بر بدن فرود میآید اما قدرت نرم، نشانگان را مجرایی برای سلطه بر بدن قرار میدهد. قدرتِ سخت در دوران اضمحلال خواهد کوشید که قلمرو نشانگان را با سلطۀ بیواسطۀ بر بدن دگرگون کند.
درواقع هرپیوستار گفتمانـقدرت، با یکدورۀ اوج و یکدورۀ نزول و اضمحلال همراه است. در دورۀ صعود و اوجیافتن، قدرت نشانگان روزافزون است. بدینترتیب نشانگان بدن را در بند خویش میکشند. اما در دورۀ اضمحلال، نشانگان و تفاسیر سابق، از اعتبار ساقط میشوند. قدرت ناچار میشود تا نشانگان را با سلطۀ بر بدن ترمیم کند. یعنی پیکانِ جریان قدرت در دوران اوج از جانب نشانگان به سوی بدن، روانه میشود و در دورۀ اضمحلال، از جانب بدن به سوی نشانگان.
6. بدینترتیب تاریخ بشری را میتوان به مدد تبارشناسی روایت کرد. رویکردی که میکوشد تا آثار دو نیروی ویرانگر و آفرینشگر و بهعبارتی پسندیدهتر غریزۀ مرگ و زندگی را در ساخت قطعههای لگو نشان دهد. ساختمانها با لگو ساخته میشوند، خراب میشوند و دوباره ساخته میشوند. ما دیوار میکشیم، خراب میکنیم، دوباره دیوار میکشیم و دوباره خراب میکنیم. این وجه ثابتی است که در تاریخ زندگانی بشری جریان دارد. تبارشناسی، رویکردی است که چگونگی ساختهشدن گفتمانـقدرتها را از یکدیگر طی گسستهای متوالی روایت میکند. یعنی رسالت تبارشناسی این است که نشان دهد که چطور گفتمانـقدرت الف طی یکسلسلۀ ویرانشدن و آفریدهشدن گفتماننـقدرتهای جدید به گفتمانـقدرت ب مبدل میشود.
7. مرزکشیدن با تمدن، عجین است. این مرز در مفاهیم نیز رخ میدهد. اما یکپرسش، مگر نه این است که مرزکشیدن میان مردانگی و زنانگی در طبیعیترین وضع تمدن نیز رخ میدهد؟
8. برای درک دقیقتر مردانگی و زنانگی، لازم است پیش از هرچیز میان دو جفت واژه تمییز دهیم. نرینگیـمادینگی و زنانگیـمردانگی. نرینگی و مادینگی امری است زیستشناختی. ویژگیهای بیولوژیک بدن مردان، نرینگی را میسازد و ویژگیهای بیولوژیک بدن زنان، مادینگی را مشخص میکند. اما موضوع این نوشتار نرینگی و مادینگی نیست بلکه زنانگی و مردانگی است. بهعبارتدیگر، موضوع سخن ما تن (امری بیولوژیک) نیست بلکه تنانگی (امر اجتماعی) است.
تنانگی، تن است آنگونه که از مجرای نشانگان در ذیل منظومههای گفتمانـقدرت قرار میگیرد و به زبان دیگر، تنانگی تن است بهمثابۀ یک برساخت اجتماعیـتاریخی. چنین است مردانگی و زنانگی. مردانگی و زنانگی، نرینگی و مادینگی هستند آنگونه که از مجرای نشانگان در ذیل منظومههای گفتمانـقدرت قرار میگیرند؛ یعنی مردانگی و زنانگی نیز نوعی برساخت اجتماعی به حساب میآیند. چیزهایی که خودمان با کنشهای معنادارمان در بطن جامعه میسازیم. بدون این تمییز، بهدستآوردن درکی دقیقتر از زنانگی و مردانگی، شدنی نیست.
9. اگر عمر دوگانۀ مردانگیـزنانگی به عمر تاریخ تمدن بشری است و اگر مردانگیـزنانگی، محصول تعلق بدن به گفتمانـقدرت هستند، اینها آیا نه بدین معنی است که قدرت، واجد دو رویۀ مردانه و زنانه است؟
10. اما تبارشناسی زنانگی به چه معنا است؟ زنانگی یکپدیدۀ اجتماعی است که با گفتمانـقدرت عجین است. پس تبارشناسی زنانگی به تحولات ساخت گفتمانـقدرت در نیمۀ زنانۀ جامعه میپردازد. کمااینکه در سطر قبل گفتیم قدرت، یکقطب مردانه و یکقطب زنانه دارد و تبارشناسی زنانگی تمرکز خود را به شناسایی وضعیت قدرت در نیمۀ زنانۀ جامعه معطوف میکند.
11. تبارشناسی مستلزم بازخوانی گسستها است. بدون گسست، بدون واژگونشدن ساختمانهای ساختهشده از لگوهای نشانهای، تبارشناسی ممکن نبود. پس از اگر از تبارشناسی زنانگی سخن میگوییم بدین معنا است که در گفتمان زنانگی موجود در جامعه، گسستهایی در حال وقوع است. بدون وقوع گسست، صحبت از تبارشناسی زنانگی ممکن نبود.
12. پس ما با گفتمانهای زنانگی متفاوتی مواجه هستیم. گفتمانهایی که تعامل قطب زنانۀ جامعه با سیاست و دولت، با اقتصاد و بازار، با مذهب و نهاد خانواده جهت میدهد. با گذر زمان، زنانگی هرروز معنای فعالانهتری به خود میگیرد. دیگر تفسیر زنانگی بهمثابۀ امری انفعالی ممکن نیست. برای این امر کافی است به مطالعۀ زن دهۀ 50، 60، 70 و 80 بپردازیم. تفاوت الگوهای رفتاری بسیار پررنگ بهنظر میرسد. هرکدام از این نسلها نقش خود را بهعنوان یکزن متفاوت تعریف میکنند.
13. آنچه در این نوشتار آمد، تنها یکمقدمه است و نه یکپژوهش مفصل در باب جامعهشناسی زنانگی. بااینحال به نظرم توانسته باشم ابعاد مختلف مسائلی را در حوزۀ مطالعات جنسیت و امر زنان که در جامعۀ ایرانی با آن مواجه هستیم را ترسیم کنم. متأسفانه مواجهه با این منظومۀ مسائل در کشور ما همچنان سطحی و عامیانه است. البته وسعت این حوزه بهگونهای است که نمیگذارد نسبت به آن بدون موضع باقی بمانیم. زنان نیمی از جامعۀ ما هستند. نیهای که چهبسا زمانی پنهان بودند اما به مرور زمان، مسیری به سمتوسوی آشکارگی را سپری میکنند. بهنظر میرسد که نمیتوان جلوی این آشکارگی را گرفت. کمااینکه گفتم بهرهوری از سلطۀ بیواسطه بر بدن، برای ترمیم نشانگان و گفتمانها تنها در دورۀ اضمحلال رخ میدهد. طرفداران گفتمانهای در معرض واژگونی بهصورت مدام بر این الگو تکیه میکنند که شکست آن پیشاپیش محرز است.
و باید گفت ما به شدت محتاج بیان تقریری مبسوطتر و دقیقتر از تاریخ زنانگی در جامعۀ ایرانی هستیم.
14. آنچه مرا به نگارش این صفحه وا داشت کتابی بود باعنوان «اسم شوهر من تهران است». یکمجموعۀ داستان کوتاه که چهبسا بسیار ساده و عادی جلوه کند. بااینحال تلاش نگارندۀ آن در جهت ترسیم انواع زنانگی در جامعۀ ایرانی به نظر من بسیار جالب و حائز اهمیت بود. میتوانم به جد مدعی شوم که این نوشتار، عرصهای بود که یکزن به زبان ساده، تفسیر تاریخ زنانگی در 5 نسل متأخر زنان ایرانی را بر عهده گرفت. کوششی بس در خور تقدیر.