شهرستان ادب به نقل از تسنیم: «خیابان بهشدت شلوغ شده است. جمعیت گاهی با سرعت به سمت پیادهرو پیش میرود و هرازچندگاهی، همزمان با صدای چند شلیک، متفرق میگردند. جمعیت باز انسجام خویش را باز میجوید و مشت خویش را توأم با ندای مرگ بر شاه، زنده باد خمینی و چند دست دیگر از این مرگبرها و زندهبادها، به سمت آسمان گره میکند. در زنان جدیتهای مردانه و در مردان لطافتهای زنانه قابل رؤیت است. شاه چندی پیش رفت و خمینی بهزودی وارد تهران میشود. انقلاب مسیر پیروزی را میپیماید، اما خوک رفت! خوک فرار کرد. تیر هرگز به خوک نخورد!»
چندی پیش در حال مطالعۀ کتاب شاهکشی بودم. کتابی که سعیاش بر این بود که خواننده را از نظرگاه اول شخص به حال و هوای ایام انقلاب ببرد. اثری که برخلاف تحلیلهای گوناگون اجتماعی- سیاسی- اقتصادی، توجهش را به نهانۀ افراد در جامعه معطوف کرده بود و با به کارگیری شخصیتهایی از طبقات مختلف اجتماعی، آنچه را در پستوی اذهان مردم در آن دوران میگذرد را پدیدار میسازد.
داستان را میشود کلاً در یک جمله خلاصه ساخت؛ راوی داستان بنا دارد به ترور شاه مبادرت ورزد، اما در این فرایند با چالشهایی روبهرو است که عمدتاً از درون او نشأت میگیرد. حضور موانع فیزیکی بسیار کمرنگ است و متن داستان را عمدتاً دیالوگهای درونی شخص اول داستان و خاطرات او تشکیل میدهد. دیالوگهای درونی راوی داستان به گونهایست که خواننده هر از چندی به یاد توهمات آقای گالیادکین، قهرمان داستان همزاد داستایوفسکی میافتد. (واقعاً تنها چیزی که نمیشود به گالیادکین اطلاق کرد، همین است؛ قهرمان! ) بهویژه در خمس انتهایی داستان، فشار روانی وارد بر راوی به گونهایست که مرتباً دچار توهماتی میشود و چند بار بهتبع این واقعه تا پای لو رفتن پیش میرود. حدیثهای نفس اول شخص داستان به رمان سیمایی تو در تو میبخشد. البته قابل ذکر است که استفاده از مسیرهای غیرخطی و تو در تو (که هرازچندگاهی تلاشهای مذبوحانهای توسط برخی نویسندگان داخلی جهت تقلید از این شیوۀ نگارش، قابل مشاهده است!) بسیار ماهرانه بوده است و بههیچوجه خصلت آزاردهندهای پیدا نمیکند.
قهرمان داستان، یک روحانیزاده است و ویژگیهای او همان ویژگیهای متعارف جوانان ایرانی است. البته بیانات به گونهایست که جلوههای یک جوان دهۀ هشتادی در او بعضاً غلبه پیدا میکند و این همه غرابت در افکار برای جوان دهۀ چهلی (که قهرمان داستان از این سنخ است) و جوان دهۀ هشتادی اندکی بیشازاندازه عجیب به نظر میرسد؛ تا به این اندازه که هیچگونه گسست نسلی میان زیستجهان جوان دهۀ 40 و 80 در قهرمان داستان قابل مشاهده نیست و این البته از جمله نقایص داستان در کنار سایر نقاط مثبت آن به شمار میرود که تاحدی خصلت ریالیستی داستان (که به نظر میرسد نویسنده در سراسر رمان بنا بر حفظ آن دارد) را کم میکند.
این روحانیزاده، کسی است که در زندگی، آنگونه که در طرح داستان آمده، روحیات سیاستگریزانهای داشته و این از دیالوگهای درونی کاملاً قابل رؤیت است؛ با این حال قضای روزگار او را به جنجالهای سیاسی و درنهایت سیاسی در شکل فعالیت، یعنی ترور شاه، کشانده است. این شخصیت سیاستگریز، درست درون خانوادهای افتاده است که بالا و پایینش بوی سیاست میدهد. پدر خانواده، یک روحانی مبارز و دارای ارتباط نزدیک با آیتالله خمینی است. برادر و خواهرش، مهسا و حجت، در جرگهی کمونیستها جا گرفتهاند. دایی این خانواده یک مقام عالیرتبهی ارتشی است که در جمع کردن حوادث 15خرداد 42، نقشی جدی از جانب حاکمیت را بر عهده دارد. پدر خانواده نیز از شهدای 15 خرداد است و همین باعث میشود که اعضای خانواده، دایی خاندان را به عنوان مسبب قتل پدر، مقصر به حساب آورند؛ «داییتان دستش بوی خون میدهد.» عبارتی است که مرتباً توسط مادر خانواده تکرار میشود. داستان درواقع سیمای یک خانواده را در حوالی دهۀ 40 ترسیم میکند. نقطهای که نهاد خانواده به کانون بحث و جدلهای سیاسی مبدل میگردد و مخالفتها و موافقتهای خانوادگی نیز رنگ و بوی سیاسی پیدا میکند.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز