موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده‌پرتره‌ی «حمیدرضا شاه‌آبادی»

عشق، مبارزه و قهوه! | یادداشت محسن حسن‌نژاد بر «کافه‌ی خیابان گوته»

08 مهر 1397 17:24 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای
عشق، مبارزه و قهوه! | یادداشت محسن حسن‌نژاد بر «کافه‌ی خیابان گوته»

شهرستان ادب: در نخستین صفحه از پرونده‌پرتره‌ی «حمیدرضا شاه‌آبادی» یادداشتی می‌خوانیم از محسن حسن‌نژاد که به نقد و بررسی کتاب «کافه‌ی خیابان گوته» پرداخته است. 

ادبیات معاصر ایرانی به گونه‌ی خود با چالش‌هایی مواجه بوده که مقتضای حال کنونی جامعه‌ی ایرانی است. از آشفتگی روزمره‌ی ادبیات فارسی معاصر به ستوه آمدن طبیعی است، اما این ستوه و این آشفتگی حکایت‌گر افق کنونی جامعه‌ی ایرانی است. البته این آشفتگی و این ستوه در مواردی نقض می‌شود و این نقض‌ها، حرکتی را به سمت افقی دیگر در ادبیات و تاریخ تفکر ایرانی نوید می‌دهند. شاه‌آبادی مثال نقضی بر این موارد است.

برای چون منی که فکر می‌کنم ادبیات نمونه‌ی تفکر است، کافه‌ی خیابان گوته، نمونه‌ای‌ست که تفکر به سیاق ادبی در بافت ادبیات ایرانی را نوید می‌دهد. رمانی که از عشق گفته و به سطحی‌نگری نیفتاده، از مبارزه‌ی سیاسی و ایدیولوژی سخن رانده، با این حال خود در بند نگاه‌های خام ایدیولوژیک نمانده! اثری که از تاریخ مایه می‌گیرد و با این حال به مرض رایج تاریخ‌نگاری رسمی ایرانی، یعنی آنگلوفوبیا، راشیا فوبیا و... مبتلا نشده.  خوب چنین آثاری باید جدی گرفته شوند!

شاه‌آبادی تاریخ‌خوانده‌ای‌ست که دغدغه‌ی تاریخ دارد. بوی تاریخ در کلمه‌به‌کلمه‌ی اثرش هویدا است. با این حال، این اثر یک اثر ادبی است و در دره‌ی وقایع‌نگاری تحریف شده، آنچه که گاهی به غلط رمان تاریخی خوانده می‌شود نیز نیفتاده است.

رمان تاریخی وقایع‌نگاری نیست و این مهم به زیبایی هرچه تمام‌تر در کافه خیابان گوته رعایت شده است. رسالت رمان بازگویی وقایع نیست؛ رمان قرار است بازگویی یک زندگی زیسته بر زندگی‌های نزیسته باشد! رسالت رمان تاریخی، گرفتن دست خواننده است تا در کوچه و خیابان‌ها و شاید کافه‌های یک زمانه‌ی دیگر، یک جهان زیسته‌ی دیگر قدم بردارد. رمان از این طریق حس همدری و نفرت، حال عشق و پریشانی، افسردگی و جنون را برای خواننده باز می‌گوید. برای چون منی رمان تاریخی همچون ماجراجویی است در پستوهای تاریک و پنهان تاریخ.

خوشحالم که می‌بینم شاه‌آبادی از عهده‌ی چنین رسالتی برآمده است. شاه‌آبادی تاریخ می‌گوید، بی‌آنکه یک کلمه از تاریخ در کتابش بیاورد و این پارادوکس تنها چیزی است که عظمت کار شاه‌آبادی را گوشزد می‌کند. پارادوکس‌ها یا بیانگر حماقت‌اند و یا از عظمت مایه دارند. من به عنوان خواننده، باید یادآور شوم که آنچه در کافه‌ی خیابان گوته دیدم، بیشتر از سنخ دوم بود. اهمیت کار شاه‌آبادی در یک عبارت خلاصه می‌شود: او بدون آنکه تاریخ بگوید، تاریخ می‌گوید!

تاریخ‌گویی انواع دارد و به تبع با آسیب‌هایی همراه می‌شود. می‌توان تاریخ گفت و در بند نصایح کودکانه‌ای همچون «باید از تاریخ درس گرفت» افتاد، می‌توان تاریخ گفت و در زنجیرهای ایدیولوژی غوطه خورد و همه‌چیز دید جز تاریخ، و اما می‌توان تاریخ خواند و به حیاتی دیگر پاگذاشت و جهانی دیگر را تجربه کرد. به نظرم کافه‌ی خیابان گوته از معدود رمان‌های تاریخی است که در بند آسیب‌های رایج نیفتاده است. ردپای ایدیولوژی‌های خام که مرتباً از زبان سیاسیون شنیده می‌شود، در اثر او نیست. بیماری توهم توطئه، مرض تاریخ‌نگاری معاصر ایرانی، هیچ جایی در این اثر ندارد. به‌جد معتقدم که باید این نکته را به شاه‌آبادی تبریک گفت که از پس این زنجیرها رسته و از منظری دیگر به تاریخ پیشاانقلاب نگریسته.

این رمان یک درام تاریخی است. از زندگی می‌گوید با فراز و نشیب‌هایش، با درد‌ها و احساس‌هایش. این رمان در رویین‌ترین سطح سیاسی نمی‌ماند. تاریخ نیست، جز آن احوالی که بر مردمان می‌رود و تمرکز این رمان بر این مسئله شایان تقدیر است. فراز و نشیب‌هایی که یک جوان در مبارزه تجربه می‌کند، تحولاتی که زندگی یک جوان را دگرگونه می‌کند، این‌ها نکاتی است که شاه‌آبادی به خوبی در این رمان به آن بها داده.

شاه‌آبادی رمانش را از این جا شروع می‌کند که نویسنده‌ای (که نقش راوی داستان را دارد) جهت یک کار پژهشی و تحقیقی به آلمان می‌رود. او از سر اتفاق به یکی از کافه‌های ایرانی (کافه‌ی پاسارگاد) پا می‌گذارد. صاحب این کافه که ایرانی است، با او دم‌خور می‌شود و به نویسنده بودن او پی می‌برد. از قضا او مدت‌ها به دنبال یک نویسنده می‌گشته است! به گفته‌ی او: شما نویسندگان به خوبی می‌دانید که چطور سر و ته امور را به هم ربط دهید! من هم کسی را می‌خواهم تا سر و ته زندگی‌ام را به هم ربط دهد!

این مرد که کیانوش نام دارد، از جمله‌ی کسانی است که در دوران جوانی خودش را پیرو منطق مبارزاتی کمونیستی می‌دانسته و دغدغه‌های مبارزاتی داشته و سر از خانه‌های تیمی در آورده؛ اما زندگی او را آواره می‌کند. از پیچیدگی‌های یک عشق مثلثی (مثلث کیانوش، شهریار و آذر که به نظر می‌رسد جنبه‌ی نمادین داشته و محتاج تحلیل است) به ساواک لو داده می‌شود. کار بالا می‌گیرد؛ او آواره و دستش به قتل آلوده می‌شود و در ادامه‌ی زندگی از بلوک شرق و در نهایت آلمان سردرمی‌آورد. (درست نمی‌دانم که حکایت داستان را در اینجا بازگویم. نمی‌خواهم که خواننده را از لذت خواندن چنین رمانی محروم کنم. برای همین فی الجمله شمای کلی داستان را باز می‌گویم.) و در نهایت، نگون‌بختی که شاخ و دم ندارد؛ بوی مرگ را در لحظه‌لحظه‌ی داستان منتشر می‌کند و حیات یک جامعه‌ی مرده به زبان مرگ بازخوانده می‌شود.

اما بنابر عادت معهود، دلم نمی‌آید که از تفسیر نمادین داستان و آنچه که چه بسا مؤلف هم قصد بیانش را نداشته، سربرتابم. به گمانم درون این عشق مثلثی که به گونه‌ای هسته‌ی مرکزی داستان را به خود اختصاص داده، لایه‌های پنهانی نهفته است که می‌تواند حرف‌هایی ناگفته را برای ما بازگو کند.

کیانوش به لحاظ نسب به خاندان قجر از جهتی و به خاندانی روس از جهتی دیگر می‌رسد. با این حال قضای روزگار او را به شرایط بدی دچار ساخته؛ خانواده‌ای فقیر دارد. به گونه‌ای اگرچه خونی اشرافی در رگ‌های اوست، اکنون به طبقه‌ی ضعیف فرو افتاده است.

شهریار، در خانواده‌ای صاحب‌نفوذ در دربار زندگی می‌کند. به عبارت دیگر در طبقه‌ی قدرتمند جامعه برون آمده، با این حال سر از جنبشی کمونیستی درآورده. شهریار همان کسی است که در نهایت مقصر منحل شدن خانه‌ی تیمی و گروه مبارزاتی می‌شود.

آذر، فردی است از طبقه‌ی متوسط. ثروتمند است، اما به صحنه‌ی قدرت دسترسی ندارد. خانواده‌اش می‌دانند که چطور کارشان را در میان قدرتمندان پیش ببرند، با این حال خود صاحب‌نفوذ در قدرت نیستند و تنها دستی از دور بر آن آتش سوزان دارند. آذر همان کسی است که عامل قوام خانه‌ی تیمی است. تو گویی اوست که همه‌چیز را به هم گره می‌زند. فقر، ثروت، مبارزه، عشق، شور و نفرت، استدلال و غلبه، همه‌ی این‌ها تو گویی به او ختم می‌شوند. آذر همان کسی است که انگار سطر سطر داستان از او آغاز می‌شود و به او ختم می‌گردد.

به گمان من می‌توان به گونه‌ی دیالکتیک نزاع‌گونه، ولیکن پنهان میان طبقات جامعه را در این رمان که با طعم حال و هوای مارکسیستی نیز نوشته شده، در ارتباط میان آذر، کیانوش و شهریار مشاهده کرد. تفصیل این دیالیکتیک را باز نمی‌گویم و آن را بر خواننده باز می‌گذارم تا پس از خواندن رمان بر آن نظر کند و از شیرینی خواندن این رمان نیز محروم نشده باشد.

اما قبل از پایان این نوشتار، به نظرم خالی از لطف نباشد که به جنبه‌ای دیگر از این اثر اشاره کنیم. جنبه‌ای که در مواردی در آثار سایر نویسندگان داخلی نیز قابل رؤیت است. جنبه‌ای که به نظر می‌رسد که با سکوتش حرف‌ها می‌گوید و درست همین جنبه است که به علت احتیاج چشم‌گیرش به تفسیر برای فهم، از نظر بسیاری از خوانندگان دور می‌ماند. ممکن است حتی خود نگارنده نیز در این موارد التفاتی به آنچه نگاشته، نداشته باشد. چه بسا باید این حاشیه‌های پنهان را سریان ضمیر ناخودآگاه در میان نوشته‌ها تلقی کرد. به قول دریدا: «در آنچه ناخودآگاه است، نوشتار بر گفتار و اندیشه تقدم می‌یابد» و این‌چنین است که در میان نوشته‌ها، آنچه که نویسنده بدان هوشیار نیست نیز پا به عرصه‌ی نوشته‌هایش می‌گذارد. جنبه‌ای که شاید بتوان مورد سرکوب نگارندگان دانست. خودآگاه نویسنده، آن جنبه را سرکوب می‌کند. اقتضایات بیرونی نویسنده‌ی رمان را بر آن می‌دارد که آن را به کناری نهد و به خودسانسوری تن دهد. با این حال آنچه ناخودآگاه است، در میان نوشته‌ها سرریز می‌کند و من پنهان و ناخودآگاه جمعی جامعه خودش را به گونه‌ای در میان نوشته‌ها نشان می‌دهد. به قول دریدا : «ساخت ضمیر ناخودآگاه از سنخ نوشتار است!»

اما این جنبه‌ی پنهان و ناخودآگاه در میان نویسندگاه معاصر ایرانی چیست؟ چه می‌شود که در حاشیه‌ی نوشته‌ها خودش را نشان می‌دهد؟ چرا هرگز به متن نوشتار مبدل نمی‌شود؟ البته بسیاری از این پرسش‌ها، تأملاتی پیچیده و مبسوط می‌طلبد و از مجال این مقال بیرون است. اما آن ناخودآگاه به زن باز می‌گردد؛ به طرز عجیبی در بسیاری از نوشته‌های معاصر نقش دو زن و به طرز جالبی تنها و تنها دو زن در نوشته‌ها قابل رؤیت است. دو زن از دو سنخ متفاوت و در عین حال در پیوند با یکدیگر. از جهتی در جدال و جانبی دیگر در پیوند. مادر کیانوش و آذر نیز در این نوشتار از این دو گونه حکایت می‌کنند. به گونه‌ای که به نظر می‌رسد مادر کیانوش به نسل مادران ما و آذر به نسل خواهران ما بازمی‌گردد. دو گونه زن، دو گفتمان زنانگی متفاوت. اما در عین حال جدالی از سنخ جدال پدر و پسر در آن نیست. این جدال، اگر جدالی هم باشد، در حاشیه‌ها روی می‌دهد. مرادم از حاشیه، ساحت غیرقابل‌رؤیت و ناخودآگاه جامعه است. برای همین چشم مردمان را به خود نمی‌گیرد. کسی آگاهانه از آن سخن نمی‌گوید؛ اما این قطب زنانه کار خودش را پیش می‌برد. در نوشتاری دیگر به طرزی مبسوط‌تر توضیح داده‌ام که جدال کهنه و نو در جامعه‌ی ایرانی از اساس در قالب جدال ادیپی نمی‌گنجد. در قطب مردانه، پسر در برابر پدر، و آینده در برابر گذشته تسلیم می‌شود؛ با این حال این جدال در قطب زنانه در حال و هوایی دیگر حرکت می‌کند. بردار تغییر در قطب زنانه بر خلاف قطب مردانه در بند گذشته نیست و این دو با هم مسیر تحول در جامعه‌ی ایرانی را پیچیده می‌کند.

مادر کیانوش نمونه‌ی زنی است که نسل مادران ما را یادآور می‌شود. این زن در صحنه ظاهر نیست، اما حضور دارد. تنها زمانی متوجه نقشش و اهمیتش می‌شویم که از حضور خارج می‌شود. اهمیت مادر کیانوش تا پس از مرگش آشکار نیست. آن‌موقع می‌فهمیم که بازیگر ناخودآگاه چگونه در دوختن همه‌چیز به هم، نقش زندگی را و جامعه را و خانواده را خیاطی می‌کرد! به زبان لایوزه غلبه‌ی زنانگی غلبه‌ای‌ست که بی‌کنش روی می‌دهد. این زن با اجتناب از غلبه کردن، بر همه‌چیز تسلط دارد و این چنین نقش ایفا می‌کند و این غلبه‌ی زنانه تنها زمانی که حذف می‌شود، خودش را نشان می‌دهد.

اما آذر، به گفتمان متفاوتی از زنانگی تعلق دارد. او به دوختن رویدادها در حاشیه‌ها و نادیده‌ها دل نمی‌بندد. دوست دارد در صحنه باشد. او رهبر و جلودار مردان می‌شود. خودش را تغییردهنده‌ی دنیا می‌بیند. بعضی اوقات افکار مردانه در سر می‌پروراند، با این حال روح زنانه در تک‌تک کنش‌های او قابل رؤیت است. به نظر من آذر نمود ظهور روح زنانه در کنشی مردانه است. شخصیت آذر در این داستان پیچیده‌تر از آن است که بتوان در میان چند سطر آن را روشن کرد. شاه‌آبادی به خوبی از عهده‌ی توصیف چنین زنی بر آمده؛ گرچه شاید خودش هم به اهمیت آنچه که پیش کشیده است، واقف نبوده باشد.

اما نکته‌ی جالب‌تر در میان این دو زن، آن وقتی است که مرگ آن‌ها را در بر می‌گیرد. این مرگ محصول یک نزاع در قطب مردانه‌ی داستان است. با این حال این نزاع مردانه بر سر آنچه در اساس زنانه است، روی می‌دهد. می‌گویند که در اساطیر زن نماد زندگی است، وین عجب که با مرگ این دو زن، بوی مرگ داستان را فرامی‌گیرد!

چه بسا بسیاری از آنچه گفتم، زاییده‌ی تخیل حیران و سرگشته‌ی نگارنده باشد. با این حال شاید راه نجات و آب حیات از سرچشمه‌ی حیرانی بگذرد!


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • عشق، مبارزه و قهوه! | یادداشت محسن حسن‌نژاد بر «کافه‌ی خیابان گوته»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.