شهرستان ادب به نقل از خبرگزاری فارس: در رمان «هزار و یک جشن» ما با ماجراهایی روبرو هستیم که زمان داستانی آن با زمان تقویمی یکی است. در سال 1329 شمسی محمدرضا شاه پهلوی که با همسر مصری خود؛ ملکه فوزیه متارکه کرده تصمیم به ازدواج مجدد با ثریا اسفندیاری میگیرد. ثریا اسفندیاری دختر خلیل اسفندیاری از خوانین ایل بختیاری است که در اصفهان سکونت دارد. خوب است بدانید که خلیل اسفندیاری پسر اسفندیارخان سردار اسعد بختیاری است. پدر وی اسفندیارخان سردار اسعد، از ایلخانان بنام بختیاری بود. عمویش علیقلی خان سردار اسعد، فاتح تهران در جریان انقلاب مشروطه و عموی دیگر وی نجفقلی خان، ملقب به صمصامالسلطنه دو دوره رئیسالوزرای ایران در دوره قاجار بود.
خلیل اسفندیاری در خانوادهای قدرتمند و کاملا سیاسی بزرگ شد و در پائیز 1301 برای تحصیل، عازم برلین آلمان شد. اسفندیاری در سال 1302 در دانشگاه برلین و در رشته حقوق و اقتصاد سیاسی، شروع به تحصیل نمود. در سال 1303 زمانی که در آلمان در حال تحصیل بود، با اوا کارل ازدواج کرد. ثریا ثمره ازدواج میان خلیل اسفندیاری و اوا کارل است. ثریا دختری تحصیلکرده و مسلط به زبانهای آلمانی، انگلیسی و فرانسه است. ثریا اسفندیاری و پدرش نمونه پیشرفت یک خان و خانزاده یا به تعبیر کتاب اولاده ایلیاتی هستند.
داستان در فضای طایفهای از ایل بختیاری میگذرد. صمصام خان بزرگ چهار قبیله است: گل جمالی، پورکمالی، شاه کرمی و قبیله راوی داستان؛ نوروز که کدخدایش مصطفی قلی است. قرار است مجموعه جشنهایی در سراسر ایران به میمنت ازدواج مجدد محمدرضا شاه پهلوی و ثریا اسفندیاری برگزار شود. بخشی از جشن کشوری، سهم این طایفه است که اطراف شیراز ساکن هستند. صمصام خان، چهل هزارتومان ( ارزش تومان را با دهه سی بسنجید) از دربار پول گرفته تا این جشن را برگزار کند. سهم نوروز از این پول دویست تومان است که به اندازه دو ماه حقوق معلمی اوست.
نوروز تنها درس خوانده طایفه است. او پسر ملاخلیفه است. پدرش باسواد و ملای آبادی بوده و قرآن درس میداده و همه او را به دلیل مخالفت با صمصام خان و همین طور مصطفی قلی؛ کدخدای آبادی میشناسند. مردی که اهل دین و ایمان بودهاست. با این حال به جای اقدام خشن، آگاه کردن مردم و مهربانی و همدلی با آنها را به عنوان شیوه مبارزه انتخاب کرده بود اما در این راه توسط مصطفی قلی مسموم شده است.
نوروز دل باخته «زیبا»؛ دختر مصطفی قلی است. تنها هدفش جلب رضایت صمصام خان و مصطفی قلی است تا بتواند به وصال زیبا برسد.
مصطفی قلی از اینکه صمصام خان، رعیت زادهای را برای برنامهریزی جشن دعوت کرده ناراحت است اما به خاطر سربلندی قبیلهاش که نوروز تنها معلم دولتی، هم عضوی از آن است با نوروز در مهیا کردن مقدمات جشن همکاری میکند. نوروز برادری از نامادری خود به نام صادق دارد. کودکی دبستانی در اوج معصومیت که با استعداد و زرنگ و مهربان است و صدای دلانگیز و سیمای دل نشینی دارد. گروه سرودی در مدرسه آبادی راه میاندازد و با همراهی اهالی آبادی دخترانی را برای گروه رقص مهیا میکند. پارچههای الوان لباسهای دختران را هم بوسیله میرزا احمد که از دوستان و شیفتگان ملاخلیفه؛ پدر نوروز است از شهر تهیه میکنند. قرار میشود پول پارچهها را هم خود اهالی و با فرجهای (مهلت) که میرزا احمد به درخواست نوروز میدهد، بپردازند.
تا اینجا همه چیز جشن با هزینه اهالی است. حتی سور و سات جشن سه روزه هم از کیسه خود مردم قبیلهها توسط خان قبیله تأمین میشود و قرار نیست چیزی از هفتاد کیسه آرد گندم اهدایی استاندار نصیب مردم نمیشود. سهم مردم از نان گندم در تمام سال اندک است و بیشتر مواقع از نانی که از میوه بلوط تهیه میکنند شکمشان را سیر میکنند!
مردمانی سادهدل که خوشحال هستند از اینکه چند روز را میتوانند به بهانه جشن ازدواج شاه پهلوی، نان بخورند. در حالی که مهمانان شهری و خوانین و اولادهها غذایشان نان گندم وکبک بریان و کباب و ماست محلی و شراب هفت ساله است.
با این اوصاف ما در انتظار خواندن داستانی روستایی هستیم. بر خلاف انتظار، آنچه این داستان را برگزیده میکند روستایی بودن و نمایش زندگی همراه با محرومیتهای روستا نیست. این داستان در ظاهر حتی انقلابی هم نیست. ما در این داستان نه با روحانی آبادی تبعیدی روبرو هستیم؛ نه با راهپیمایی و شعار دادن و پخش اعلامیه، نه دیوارنویسی، نه دستگیری و ژاندارمری و ساواک. اصلاً با ظواهر رژیم پهلوی هم روبرو نیستیم. با این حال همان طور که در ابتدای یادداشت آمد این داستان برگزیده جشنواره انقلاب است!
اتفاق مهمی که در این کتاب افتاده، نوعی آشنایی زدایی از نمادهای داستان انقلاب است. دیگر از نمادهای سطحی که از زیادهروی در تکرار، به ابتذال افتاده نشانی نیست. انقلاب به لایههای زیرین داستان نفوذ کرده است. ضرورت و فلسفه انقلاب به جای بیان شدن در دیالوگها و یا روایتهای شعارگونه، در روح رمان نشسته است. درونمایه رمان به معنای واقعی انقلاب است. نشانههایی در این داستان هست که در هر جغرافیای دیگری دیده شود به انقلاب میانجامد.
نویسنده نشانههایی که باید در یک اجتماع باشد تا به انقلاب منجر شود را شناسایی کردهاست. نشانههایی که وابسته به اینکه چه رژیمی با انقلاب سرنگون میشود؛ نیست. نشانههای مشترکی که در هر اجتماعی چه کوچک، در حد منطقهای خاص و چه بزرگ در حد رژیم سیاسی یک کشور سلطنتی مثل ایرانِ پهلوی و قاجار یا کمونیستی یا نازیستی یا فاشیستی یا هر ایست دیگری میتواند ظاهر شود و به انقلاب منجر شود. داستان حتی منحصر در دهه 30 شمسی نیست و هر زمانی میتواند اتفاق بیفتد.
صمصام خان که در منطقه تحت سیطرهاش خود را قبله عالم میخواند همان اعتبار شاه پهلوی در تهران را برای خودش قائل است. با زیرکی هرکسی را مشغول به کاری میکند. خوانین چهار قبیله را با هم به رقابت وادار میکند. معلم آبادی را به طراحی جشن و میرزا احمد را علی رغم میل باطنی به خرید وسایل مورد نیاز جشن مجبور میکند. بچههای مدرسه هم به جای درس خواندن مشغول تمرین سرود هستند.
صمصام خان انگار از همه چیز خبر دارد. او ضعفها و قوتهای آدمهای قبیله را هم میداند. قوتها را تضعیف میکند و از ضعفها به نفع خود استفاده میکند. ضعف نوروز، دل بستن به زیبا است پس قول صحبت با مصطفی قلی کدخدا را میدهد. نوروز هم با وجود پدری متدین و با سواد و نقاط قوتی مانند تحصیلات عالی در این ساختار فاسد آلوده میشود و با قاتل پدرش در مهیا کردن بساط جشن، همداستان میشود. برادرش صادق را به خواندن سرود میگمارد و حتی نزدیک است که او را به کشتن دهد. خواهر جوانش را به رقص در مجلس جشن صمصام خان و هم دوشی با اولادهها و خان زادهها و بلر انگلیسی وا میدارد و ارزشهایش را زیر پا میگذارد. لبش به نجسی مشروب میرسد و کاهل نماز میشود.
حتی نیرنگ میزند و شایعه میسازد تا به هدفش که به دست آوردن زیبا است برسد. هدفی که در نهایت با غرق شدن زیبا در آب رودخانه خروشان ناکام میماند. صمصام خان گویا همه اینها را میبیند و زیر نظر دارد.
نظام و ساختار فاسد تنها با افراد فاسد کاری ندارد بلکه افراد سالم را هم در میان چرخدندههای خود فاسد میکند. فسادی که در منطقه هست نشان از فساد بزرگتری است که در کشور حاکم است. فرهنگ مجیزگویی و تملق و چاپلوسی نهادینه شده است. شجاعت قوم لر، جایش را به زبونی داده است و از آن همه دلاوری تنها تیر درکردنهای هوایی خانزادههای مست و ملنگ مانده است که آنهم بر تن دختری بیگناه و مظلوم مینشیند.
در چنین ساختاری خرافه جای دین مینشیند و اتفاقاً حاکم هم با چنین اعتقادات سست بنیادی که ظاهر دینی دارند همراه میشود. غریب؛ نوکر مصطفی قلی با حماقت و خودخواهی او در رودخانه خروشان غرق میشود و آنوقت روز بعد برای اینکه بنا بر خرافات، خشم رودخانه فرونشیند و دو قربانی دیگر نگیرد؛ دستور میدهد لب رودخانه قربانی کنند. خود خان در روز روشن ملا خلیفه و غریب را میکشد اما برای حفظ قدرت ظاهری، صدقه پیشکش میکند. همان طور که شاه پهلوی به زیارت امام رضا(ع) میرود و جسد پدرش را در حضرت عبدالعظیم دفن میکند. جسد رضا شاهی که در حرم امام رضا(ع) خون مردم بیگناه معترض به کشف حجاب را ریخته بود!
از اینها که بگذریم رمان «هزار و یک جشن» رمانی وفادار به ژانر داستان است. توزیع اطلاعات و گرهها و تعلیق ماجراهای آن مهندسی شده است. اگر حجم داستان را 190 صفحه در نظر بگیریم درست در میانه کتاب یعنی صفحه 95 حادثه مهم غرق شدن غریب به خاطر خودخواهی مصطفی قلی خان در رودخانه در پیش چشمان نوروز به عنوان تنها شاهد اتفاق میافتد. یک روز بعد از مرگ غریب، تمرین رقص دختران روستا در خانه مصطفی قلی خان بدون توجه به این حادثه برگزار میشود.
بنا بر الگوی ساخت یافته ژانر، باید در یک چهارم ابتدایی یعنی حدود صفحه 48 اولین گره داستان شروع شود. اولین نشانههای علنی عشق زیبا به نوروز با آمدنش به مراسم تمرین سرودخوانی در این صفحات اتفاق میافتد. در ابتدای یک چهارم انتهایی یعنی حدود صفحه 142، بلر انگلیسی مست، به میان صف دختران رقاص میآید و فضا آماده اتفاقات جشن میشود. فضایی نگران کننده و پر از التهاب. در حقیقت از اینجا اوج و گرهگشایی نمودار میشود.
در تمام فصلهای بیست و یک گانه رمان حتماً کشش و تعلیق و ماجرایی داریم که ضمن جلو بردن روایت، داستان را یک فصل به پیش میبرد. بیشتر شخصیتهای این رمان تیپ نیستند و دارای وجوه متمایز انسانی هستند. یعنی آدمهای خوب داستان، کم اشتباه ندارند و آدمهای بد هم گاهی رفتاری خوب انجام میدهند. شخصیتها رفتاری ثابت ندارند و به فراخور اتفاقات، کنشهایی متفاوت از خود بروز میدهند.
رمان «هزار و یک جشن» از فضای زیست بوم ایلیاتی و طبیعت جنگل و رودخانه خروشان و باران و گل و لای بیشترین بهره را برده است. حوادث اصلی در میان سرمای زمستانی رودخانهای که از میان جنگلی دست نخورده در مجاورت کوهستان میگذرد، اتفاق میافتد. بقیه حوادث در قلعه صمصام و خانه اربابی کدخدا و اتاقک برات و خانه کوچک نوروز و میرزا احمد میگذرد. شخصیتها دائم در حال حرکت و کنش داستانی هستند و ساکن در حال حرف زدن نیستند. زندگی به صورت بیرحمی جریان دارد و همه بر صفحه تقدیری خودخواسته، ظلم و ستم اربابانی که نمایندگان رژیم پهلوی هستند را پذیرفتهاند. تا اینکه بذرهایی که ملاخلیفه با آوردن میرزا احمد به آبادی و حمایت و رسیدگی از برات و دیگر افراد تنگدست و ضعیف بوجود آورده، ثمر میدهد. برات تفنگ برنوی خان زاده را به زور میگیرد و گلولهای میان کلاه زرکوب صمصام خان مینشاند و او را میکشد و بعد در میان نیزار و جنگل گم میشود و تبدیل به اسطورهای نامیرا در میان مردم منطقه میشود.
رمان «هزار و یک جشن» را محمد محمودی نورآبادی نوشته و انتشارات شهرستان ادب آن را منتشر کرده است.
یادداشت از: مهدی کفاش