شهرستان ادب: جالب است که از دیرباز شاعران زیادی شعری برای دخترشان سروده اند. به مناسبت روز دختر اشعاری از شاعران کشورمان نظیر مهدی اخوان ثالث، فریدون مشیری، حسین منزوی، قیصر امین پور، محمدکاظم کاظمی، علیمحمد مودب، میلاد عرفانپور، عالیه مهرابی، علی داودی، محمد مهدی سیار، محمدرضا طهماسبی، محمد مرادی، پروانه نجاتی، حمیدرضا شکارسری و عارفه دهقانی را برای شما به ارمغان آوردهایم.
مهدی اخوان ثالث:
برای دخترکم لاله و آقای مینا
با دستهای کوچک خوش
بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانه ی من
پر
کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف اپره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم
مرده
تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
اکنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی ، چون شیهه ی اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و
نامفهوم و گرم ، آواز خوانی
ای لاله ی من
تو می توانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشه ی سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم
وز سرخ و
سبز روزگاران
دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم
دیگر نیم در بیشه ی سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من ، سیاهم
دیگر سپیدم من ، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند می خوانند امیدم
نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک
تو می توانی هفته ای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و اکنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور باده ای روزی شود ، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دستخالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و
آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن
فریدون مشیری:
بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن و شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچه ی ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز
*
بهارم دخترم آغوش واکن
که از هر گوشه، گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
*
بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبد آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست
*
بهارم، دخترم، نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
*
بهارم، دخترم، دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد
*
بهارم، دخترم، چون خنده ی صبح
امیدی می دمد در خنده تو
به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش آینده ی تو !
***
2-به چشمان پریرویان این شهر
به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن از این ناآشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی هم، زینهمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من، چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زهر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آن جا که او بود
"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"
ز خود بیگانه، از هستی رمیده
از این بی درد مردم، رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها چشیده
دل از بی همزبانی ها فسرده
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت، سر به زیر بال برده
به خلوت، سر به زیر بال برده
"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
مپرسید، ای سبکباران! مپرسید
که این دیوانه ی از خود به در کیست؟
چه گویم! از که گویم! با که گویم!
که این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بیکرانه
لبی، از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
مپرسید، ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید
حسین منزوی:
قند عسل من غزل من گل نازم
کوته شده ی عمر درازم
خرم شده اکنون چمن دیگری از تو
ای ابر نباریده به صحرای نیازم
با شوق تو عالم همه سجاده ی عشق است
آه ای دهن کوچک تو مهر نمازم
شاید که رسم با تو بدان عشق حقیقی
ابروت اگر پل زند از عشق مجازم
شاید که ازاین پس به هوای تو ببندد
از هر هوسی چشم دل وسوسه بازم
قیصر امین پور:
بوی بهشت میشنوم از صدای تو
نازکتر از گل است, گل گونه های تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل, نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره دلم , که بریزم به پای تو
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگیم شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لا ی تو
بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو
این حال وعالمی که تو داری , برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
محمدکاظم کاظمی:
دخترم! مکن بازی، بازی اشکنک دارد
بازی اشکنک دارد، سرشکستنک دارد
هم به زور خود برخیز، هم به پای خود بشتاب
رهروش نمیگویند هرکه روروک دارد
از لباس جانت هم یک نفس مشو غافل
این لباس تو زنجیر، آن یکی سگک دارد
گفتهای چرا زهرا تا سحر نمیخوابد
این گناه زهرا نیست، بسترش خسک دارد
گفتهای چرا قربان پابرهنه میگردد
کفش نو اگر دارد، اجمل و اَثَک دارد
آری، از درشت و ریز هر که را دهد سهمی
آسمان دغلکار است، آسمان الک دارد
آب ما و این مردم رهسپار یک جو نیست
آن یکی شکر دارد، این یکی نمک دارد
خانهشان مرو هرگز، خانهشان پُر از لولوست
نانشان مخور هرگز، نانشان کپک دارد
*
کودکم ولی انگار خطّ من نمیخواند
او به حرف یک شاعر روشناست شک دارد
میرود که با آنان طرح دوستی ریزد
میرود کند بازی، گرچه اشکنک دارد
علیمحمد مودب:
چشم واکن که تماشایی دیدار شوم
دیده بگشا که به هوش آیم و بیدار شوم
جلوه کن دخترم، ای خاطره صبح ازل!
تا منِ گمشدهتر نیز پدیدار شوم
گریهات را غزل شادتری خواهم خواند
اگر از شاعری غصه سبکبار شوم
بیشک انگار نبوده است و نبودم به جهان
گرنه در آینه چشم تو تکرار شوم
پدر! آری پدر! آن واژه که خواهم خندید
سالها، هر چه به فرمان تو احضار شوم
دخترم! پنجرهی تازه دیدار خدا
چهره بگشا! نکند یکسره دیوار شوم
میلاد عرفانپور:
«آیه زهرا» خواندمت تا عطری از زهرا بگیری
آیه ای از سوره ی کوثر شوی، معنا بگیری
آمدی با گریه هایت بر غم دنیا بخندی
تا به هر لبخند، غم را از دل بابا بگیری
در دل تاریک روشن ها نمان، خورشیدک من
از خدا باید کلید صبح فردا را بگیری
آن کبوترهای زیبا را ببین-پروازشان را-
دوست دارم زود گوی سبقت از آنها بگیری
کاش دریا، دفتر نقاشی ات باشد عزیزم
دوست دارم آسمان را دفتر انشا بگیری
زندگی بارانی از غم ها و شادی هاست دختر!
آرزو دارم سرت را مثل گل بالا بگیری
آرزو دارم که زهرا دست هایت را بگیرد
در قیامت تا مگر دست از من رسوا بگیری
عالیه مهرابی:
از نگاهت سیب چیدم، حال و روزم خوب شد
عطر شعرت را شنیدم ، حال و روزم خوب شد
وقت قایم باشک ما بود و من با اشتیاق
پابه پایت تا دویدم، حال و روزم خوب شد
وزن شعرم را شکستم تا تو در آن جا شوی
تو شدی شعر سپیدم، حال و روزم خوب شد
آسمان و ریسمان را بافتم با موی تو
داستانی آفریدم، حال و روزم خوب شد
با خیال قدکشیدن های تو این سالها
هرچه نقاشی کشیدم ،حال و روزم خوب شد
مثل گنجشکی نشستی توی باغ خاطرم
شاخه ای بودم، خمیدم، حال و روزم خوب شد
مادرانه در خیال یک خرید تازه ام
هر چه نازت را خریدم،حال و روزم خوب شد
خنده ات دمنوش خوشرنگ هل و بابونه هاست
خنده ات را سرکشیدم، حال و روزم خوب شد
علی داودی:
من شعر کودک بلد نیستم
این فقط نوشتهای است برای دخترم
باران نگاهها را لبریز شستشو کرد
با برگ حرفها زد با باد گفتگو کرد
باران که باز بارید چشمان کوچه وا شد
آیینه شد خیابان هر غنچهای دوتا شد
باران که راه افتاد دریا به شهر آمد
در آبها روان شد با جوی و نهر آمد
گل کرد ذهن گلدان لبهای غنچه خندید
شب توی آب افتاد مهتاب خیس لرزید
هی قصه پشت قصه هی اتفاق افتاد
باران کلاغ آورد هی توی باغ افتاد
*
باران که بند آمد من غرق خنده بودم
پرپر شبیه یک ابر مثل پرنده بودم
من ماندهام دوباره در بند شاید... ایکاش
در شهر ما همیشه باران بیاید ایکاش
محمدمهدی سیار:
با گریه ای ملیح...
با خندهای فصیح...
از آسمان بگو
با آن لبان کوچک آرام
در گوش من
در گوش این جهان
از نو اذان بگو
محمدرضا طهماسبی:
دوباره عصر یخبندان شده، سرد است، فاطیما!
کسی خورسید را جایی نهان کرده است، فاطیما!
بهاری نیست، آری برگ و باری نیست، باری نیست
دوباره بارمان کج، برگمان زرد است، فاطیما!
به حکم عشق باید دل ببازی، چون در این بازی
نداری غیرِ دل برگی دگر در دست، فاطیما!
دلت را در پس پستو نهان کن، چون نمیدانی
که این دنیا چه بی رحم و چه نامرد است، فاطیما!
تو را از من جدا کردند و درد این نیست، باور کن
تو را از خویش میگیرند و این درد است، فاطیما!
محمد مرادی:
به دخترم ضحا
دخترم یاس، دخترم سار است
دخترم از بهار سرشار است
گونهاش بازتاب صبح و نسیم
گاه تلفیق ابر و رگبار است
گردیِ صورتش زمان طلوع
آفتابی درون پرگار است
چشمهایش شبیه بخت من است
بیشتر خواب و گاه بیدار است
لب او غنچه غنچه بوسه و شعر
وقت لبخند مثل گلنار است
آهو از راه رفتنش بر فرش
تهمت ناز را خریدار است
باز در را به جیغ میکوبد
عاشقان باز وقت دیدار است
پروانه نجاتی:
چکی* مامان بیا صمیمی باشیم
مثل دو تا دوست قدیمی باشیم
بیا با هم حرف بزنیم بخندیم
در رو به روی غصه ها ببندیم
درسته دختر خوبه دلبر باشه
تو خوشگلی از همه کس سر باشه
جلوه تو ذات دختره می دونم
کار خداست مقدره می دونم
همه می گن دخترا برگ گلن
داداش میگه البته یه کم خلن
چسب روی دماغ یعنی که زشتن
به فکر خط خطی سرنوشتن
پشت این رنگ و روغنا دروغه
پشت اینا یه طرح بی فروغه
مردا میگن که خوشگلا نجیبن
راستش و بخوای دخترا مثل سیبن
سیب زمین افتاده بو نداره
رهگذر هم پا رو دلش می ذاره
سیب های روی شاخه چیدن دارن
از دست باغبون خریدن دارن
بهار خانوم دل نگرون توام
دلواپس روز خزون توام
حالا که می خوای بری توی خیابون
خودتو بگیر چراغ نده تو میدون
وقتی که حوا پا گذاشت تو عالم
به دو می خواست بره به سمت آدم
زد تو سرش فرشته گفت: حاج خانوم
چه میکنی فردا با حرف مردم
روتو بگیر با این لپای داغت
بشین بذار آدم بیاد سراغت
آره مامان اینم حرف کمی نیست
حجب و حیا قصه مبهمی نیست
این روسری یعنی که تو نجیبی
شکوفه معطر یه سیبی
این روسری پرچم اعتقاده
نباشه گلبرگها اسیر باده
زلفاتو از روسری بیرون نذار
چشمای هیز و سمت زلفات نیار
مردای خوب پرده دری نمی خوان
عشقای لوس سرسری نمی خوان
باید بدونی زندگی بازی نیست
توهم قرص های اکستازی نیست
اونهایی که پلاس کافی شاپن
احساسات دخترارو می قاپن
اونی که می ره پارتی های شبونه
تو کار و بار انگل دیگرونه
مردای خوب کاری و اهل دلن
مردای بد توی خیابون ولن
مردای خوب فقط نجابت می خوان
از زنشون غرور و غیرت می خوان
علاف مو فشن که مرد نمیشه
تا لنگ ظهر به رختخواب سیریشه
مردی که قیچی میزنه به ابرو
از اون نگیر سراغ زور بازو
مردی که بند انداخته مرده؟ نه نیست
برا کسی شریک درده؟ نه نیست
جوهر مردی نداره، زغاله
نه مرده و نه زن؛ تو حس و حاله
برق لب و کرم که اومد تو کار
مردونگی برو خدا نگه دار
ابرو کمون خیابونا شلوغن
پر از فریب حرفای دروغن
دوست دارم دیونتم، اسیرم
یه روز اگه نبینمت میمیرم
یکی دو روز بعد تو همین خیابون
یه لیلی دیگه ست کنار مجنون
برا کسی بمیر که راستی مرده
جر نزنه، نپیچه، برنگرده
بله به کسی بگو که عاشق باشه
تو حرف عاشقونه صادق باشه
یعنی باید شیفته روحت باشه
تشنه چشمه شکوهت باشه
آره گلم سرت رو درد نیارم
این لوده بازی ها رو دوست ندارم
گیس طلایی به چشماشون زل نزن
با فوکلات به دستاشون پل نزن
همپای دخترای بد راه نرو
با چشم باز مامان توی چاه نرو
حمیدرضا شکارسری:
اسب خسته
1 _«حالا برو!»
شیهه میکشم
و از این سوی اتاق تا آن سو میتازم
و اسب خسته
فرصت خوبیست برای نقاشی
_«مرا بکش»
میکشد و کاغذ سپیدی نشانم میدهد
_«این تویی که مثل باد رفتهای»
2گریه نکن!
همه اسبها یک روز میمیرند
حالا تو میتوانی با بوسهای شیرین، زندهاش کنی
و دوباره از این سوی اتاق
تا آنسو بتازی
و او می تواند به روزی فکر کند
که دیگر با هیچ بوسهای زنده نمیشود
و تاختن را برای همیشه فراموش کردهاست
محمدرضا وحیدزاده:
خنده کردی بهار شد همهجا، خنده کردی شکوفهزار شدم
خندهات صبح روشنِ باباست، با گل خندهات بهار شدم
تو ز جنات تحتهاالانهار تو ز باغ سپیده آمدهای
عطر قالوابلی است با تو هنوز که هر آیینه بیقرار شدم
قبل تو نعمتی به من دادند، بعد تو رحمت آمدهست از راه
بعد تو اسب بخت یال افشاند، آمد و شیهه زد، سوار شدم
چشمبادامی پدر! چقدر گونههایت شکوفۀ سیباند!
من از آن دم که غنچه شد لبهات، عاشق دانۀ انار شدم
مادرت شانه میزند بر موت، در خیالم نشستهام بر تاب
تاب زلفت تداوم غزل است، با تو مردی ادامهدار شدم
نَسَبت میرسد به فکه و فاو، از تبار دو لالۀ سرخی
کاش بنتالشهید هم بشوی با تو این را امیدوار شدم
عارفه دهقانی:
چادرت ای ماه من! آغاز صبحی دیگر است
ابرُوانت زیرِ ابرِ روسری زیباتر است
سخت گیری نیست چادر ، ابتدای راحتی ست
دخترم! این بهترین ارثیه ی یک مادر است
مادر ما حضرت زهراست ، باور کردنی ست
مادری که از همه زن های این عالم سَر است
کودکی را زینبی باش ...آخرش با فاطمه
از همین حالا حجابِ تو ، جهادِ اکبر است
چادرت دارد زمین را آب و جارو می کند
میهمانت آمد از راه آسمان پشت در است