پروندهکتاب «کجا بودی الیاس؟»
هدیهای به آستان شهدای غواص | مهدی طهماسبی
09 دی 1396
14:55 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 2 رای
شهرستان ادب: پروندهکتاب «کجا بودی الیاس؟» را با یادداشتی از مهدی طهماسبی ادامه میدهیم:
کجا بودی الیاس؟ کجا بودی عشق؟!
میشود عملیاتی لو رفته باشد، ولی تو از خط مقدم دشمن هم عبور کرده باشی! 15 کیلومتر!
میشود غواص باشی ولی در آب، جان نداده باشی!
میشود رزمنده باشی ولی نه در آب، که حتی روی زمین و هوا هم شهید نشده باشی! بلکه درون زمین، زیر خروارها خاک!
میشود دستگیر عالمی شوی، میشود پرواز را به یاد روح مردم خاکگرفتۀ این روزهای ایران بیاوری! اما نه با دستوپازدنهای زیاد فرهنگی و... بلکه با دست و پای بسته!
میشود نور چشم همۀ تشنگان آب حیات بشوی! گرچه چشمانت را با خاک، بسته باشند...!
و میشود نه غواص بوده باشی، نه رزمندۀ جنگ ولی با تمام وجودت بوی شهداء را بدهی! بوی ایثار، بوی انسانیت، بوی خدا.
بهار 94 بود که جمع شهدای غواص کربلای 4، هوای ایران به سرشان زد و برگشتند تا ما را هوایی کنند. شهدایی که با دست بسته، دستگیر ما شدند. حکایتی بس عجیب بود؛ روایت پرواز آنها! و طبعاً این حکایت، قلمها را به پیروی از قلبهای بهتپش درآمده، به کار گرفت تا راوی این روایت آسمانی شوند.
«کجا بودی الیاس»، مجموعه داستانی است هدیه به آستان این شهداء. حتماً اول، این نکته به ذهن میرسد که داستانها باید حول کربلای 4 و نحوۀ شهادت آنها باشد. اما این کتاب، وجهی را در خود داشت که تا به حال کمتر دیده بودم. روایت کتاب، فقط روایت شهدای کربلای 4 نیست، بلکه روایت زندگی رفتگان و ماندگانی است که شهیدگونه و انسانوار زیستهاند یا زندگی میکنند. «کجا بودی الیاس» برای ما روایت میکند از شهید، از برادران و خواهران شهید، از شهیدان دوست و دوستان شهید، از همسر شهید، از پدر شهید، از معشوقۀ منتظر شهید و... . روایتهایی از کسانی که زندهاند و در میان ما هستند و چقدر پاک، زندگی را در حیات خود محو کردهاند. «کجا بودی الیاس» برای ما روایت میکند از خود شهداء، از روحیاتشان و از برخی مکنونات قلبشان.
داستانهای کتاب، تقریباً همه الیاس دارند و یونس! اما نقش اول داستانها خیلی اوقات، هیچکدامشان از میان الیاس و یونس نیستند! و شاید همین گستردگی ایدهها و نقشهای داستانهای این کتاب، نمیگذارد که در پس خواندن هر داستان، از خواندن داستان بعدی گریزان باشی.
گاه داستانی در همان کربلای 4 است، و شرح بهغایت زیبا و غمناک آرامآرام بالا آمدن خاک بر روی بدنهای غواصان و به تصویر کشیدن رقص زیبای آنان در زیر خاک برای جان را به آسمان تحویل دادن. گاه داستان در متروی تهران است و قصۀ زنی شالفروش که 29 سال را در فراق عشقش، مردانه که نه! زنانه گذرانده. گاه داستان، روایتی میشود از دلهرۀ سربازی عراقی که بعد از 29 سال، هنوز عذاب آن لحظههای لعنتی را فراموش نمیکند. لحظههای خاک ریختن را... .
و گاهی داستان میآید به میان کنگرۀ بزرگداشت شهدا؛ جایی که پدر دو شهید حق ندارد از آن پسرش که در کربلای 4 شهید شده، حرف بزند، چرا که مجلس بزرگداشت شهدای والفجر 8 است و او فقط باید در مورد آن یکی پسرش که شهید کربلای 4 است، صحبت کند.
رو به مجری کرد و گفت: «چه فرقی دارنه؟!... یونس هم مثل الیاس... و چه دارنی؟!»... «برنامۀ والفجر؟!... مگه شهید با شهید فرق دارنه؟!... یکی اروند... یکی کربلا... یکی جنگل... یکی کوهستان»... «دست سردار درد نکنه، ولی مگه شهید مال سرداره؟!... چرا ناراحت بشه؟!... پیروز شده، دستش درد نکنه. جنگه دیگه...».
این کتاب، مشحون است از اینکه شهدا یا آنان که بوی شهادت میدهند، چگونه در لحظات ریز و درشت زندگی، تفاوت خود را با سایرین، ناخواسته نشان میدهند. جهانی که آنان در حال زیستنش هستند، بوی فداکاری میدهد. بوی عشق و جنون میدهد. بوی بیتوقعی و وارستگی، بوی شیطنت و شیرینیهای خدایی.
در یکی از داستانها چه زیبا تمثیل دوستی عاشقانۀ دو برادر ترسیم شده بود! الیاس و یونس اینجا (داستان سایۀ سر) با هم برادر بودند و الیاس، برادر بزرگتر. الیاس یکبار در کودکی با دستهای خود، یونس را از آسیب دیدن نجات داده بود. الیاس در والفجر شهید شد و یونس هم در کربلای 4. هیچکدام هم برنگشتند. تا اینکه یونس دستبسته برگشت و همراه دستان بستۀ او، دستان الیاس هم در گودال غواصان، بالای سر یونس پیدا شد! وه که چه تمثیلی است برای عاشقان! عاشق مگر مرده است که غم معشوق را به نظاره بنشیند؟! و شهید مگر مرده است که به یاری برادر عزیزتر از جانش نشتابد؟! مرده باد دلی که شهید را مرده بپندارد! مرده باد دلی که این داستان را تخیل نویسنده بداند، که «مگر میشود دست شهیدی که جای دیگر شهید شده، اینجا بیاید به یاری برادرش؟! اینها داستانهایی فرا واقعیتاند!». بله! میشود! خوب هم میشود! ارواح همۀ انسانها هم زنده میمانند و در برزخ به سمت ابدیت خود در حرکتاند. پس حکماً وعدۀ خدا در قرآن دربارۀ زندهبودن شهیدان، معنایی بیش از آن زنده بودن دارد.
الیاس و یونس، اینجا شهید بودند و جاهای دیگر، نقشهای دیگر. الیاس و یونس فقط اسم نیستند! الیاس و یونس نشانههایی هستند که میتوان در هر حالتی، آنچنان زندگی کرد که با جان، به وحدانیت معشوق اصلی شهادت داد. میشود پاک بود گرچه دنیا کثیف شده باشد. میشود شمع بود و در تاریکی شبهای ظلمانی، فرق نور و ظلمت را برای دیدگان متحیران، آشکار کرد. و به همین خاطر، نقشهای داستانها عوض میشوند و عوض میشوند. حتی گاه الیاس و یونس هم جای خود را به شیرزنی عاشقپیشه می دهند! جایگاهها و نقشهایی که هیچکدام (هیچکدام!)، تصویری تخیلی عرضه نمیکند. بلکه همۀ شخصیتها، شخصیتهایی کاملاً در دسترس و دستیافتنی هستند. که گاه هیچویژگی خاصی، جز محب بودن و منتظر بودن ندارند. و آیا طاعت خدا، جز همین حب و عشق و پایمردی بر سر آن است؟!
«ملکالموت نزد الیاس پیغامبر (علیهالسلام) آمد که جانش بردارد؛ الیاس بگریست.
ملکالموت گفت: «ای الیاس! جزع میکنی؟!»
گفت: «از بهر جان، جزع نمیکنم، میترسم ذاکران حقتعالی به ذکر وی مشغول باشند و من زیر خاک نتوانم به ذکر خدا مشغول بودن».
در ساعت، ملکالموت را فرمان آمد: «بازگرد؛ که الیاس از بهر ما زندگانی میخواهد...».
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.