موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از حبیب احمدزاده

چتری برای کارگردان

16 آبان 1391 16:01 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 5 رای
چتری برای کارگردان
 

معرفی حبیب احمدزاه:

حبیب احمدزاده در ۲۷ مهرماه سال ۱۳۴۳ در آبادان متولد شد. احمدزاده فارغ‌التحصیل کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران و دکتری پژوهش هنر از دانشگاه تربیت مدرس است. او از جمله فعالان در عرصۀ ادبیات و هنر پایداری بوده و تا کنون دو کتاب و چندین فیلمنامه در این زمینه نگاشته ‌است.

آثار داستانی حبیب احمدزاده:
 - داستان‌های شهر جنگی، چاپ هفدهم، انتشارات سورۀ مهر، تهران، سال ۱۳۸۷
 - شطرنج با ماشین قیامت، چاپ پانزدهم، انتشارات سورۀ مهر، تهران، سال ۱۳۸۷

فیلم‌نامه‌های حبیب احمدزاده:
 - آنکه دریا می‌رود (آرش معیریان ۱۳۸۵)
 - اتوبوس شب (کیومرث پوراحمد ۱۳۸۵)
 - آژانس شیشه‌ای (ابراهیم حاتمی‌کیا- مشاور فیلمنامه، ۱۳۷۶)

کارگردانی‌های حبیب احمدزاده:
 - آخرین تیر آرش (مستند)
 - موج زنده (مستند)

جوایز و افتخارات
 - جایزۀ سوم مسابقۀ ادبی  «Writingforge»برای داستان کوتاه نامه‌ای به خانوادۀ سعد، نوامبر ۲۰۱۰
 - جایزۀ بهترین فیلم‌نامه برای فیلم‌نامۀ اتوبوس شب، به همراه کیومرث پوراحمد، جشن سینمای ایران، ۱۳۸۶
 - برندۀ جایزۀ رمان برگزیده از جشنوارۀ ادبی اصفهان برای کتاب شطرنج با ماشین قیامت (۱۳۸۵)
 - برندۀ جایزۀ شهید غنی‌پور در بخش داستان و رمان دفاع مقدس برای کتاب شطرنج با ماشین قیامت ۱۳۸۴
 - برندۀ جایزه برترین کتب بیست سال داستان‌نویسی دفاع مقدس برای کتاب داستان‌های شهر جنگی ۱۳۷۹
 - برندۀ جایزۀ بهترین کتاب داستان کوتاه دفاع مقدس برای کتاب داستان‌های شهر جنگی ۱۳۷۸

داستان کوتاه «چتری برای کارگردان»

جمشید! جمشید! کجایی ببینی که بالآخره نفرینت مستجاب شد، بله، بله، مستجاب شد، آخر من چتر دست گرفتم بالای سر یکی از همکارانت، با آنکه قرار بود چتر را بالای سر تو بگیرم، یادت هست نفرینم کردی؟ و من خندیدم و قهقهه زدم که شتر در خواب بیند پنبه دانه، ولی بالآخره شتر در خواب پنبه دانه را دید.

جمشید! هنوز یادت هست چطور آمدی پهلوی ما؟ گفتن بگیرید، این هم آن یک نفر برای دیده‌بانی و تو می‌خندیدی، مثل همیشه و گفتی سلام، اسمم جمشید محمودی و من و امیر به هم نگاه کردیم و جواب سلامت را دادیم و بعد، دو ماه بالای دیدگاه فرعی آموزشت طول کشید و تو اصلاً حواست به آموزش دیده‌بانی نبود و وسط حرف‌های من دست‌هایت را به هم نزدیک می‌کردی و نوک دو انگشت شستت را رو دو انگشت اشاره گذاشته و یک مستطیل درست می‌کردی و از وسط آن مستطیل به من و اطراف نگاه می‌کردیث و بدون توجه به آموزش، هی تکرار می‌کردی که چه وقت میریم بالای دیدگاه اصلی؟ و من ناراحت از بی‌توجهی تو می‌گفتم‌: «دیدگاه دیدگاه نکن که اگر روزش برسه و بریم دیدگاه اصلی و تو سؤالات رو درست جواب ندی از بالای همان دیدگاه می‌اندازمت پایین.»
آموزش تمام شد و رفتیم بالای دیدگاه اصلی برای امتحان و تو 87 متر پله زدی و نفس نفس زنان خودت را به من رساندی و از دوربین، دشت آن سوی رودخانه را نکاه کردی و گفتی: «عجب لانگ‌شاتی» و من از دور ، تانک دشمن را نشانت دادم که حداقل فاصلة آن با ما ده کیلومتر بود و خواستم بر اساس آموزش‌ها، تخمین مسافت تو را، آزمایش کنم و گفتم‌: «خب آقا جمشید، فرمول میلییم که یادته، توی دوربین نگاه کن و بگو این تانک در چه فاصله‌ای از ماست؟» و تو نگاه کردی و خندیدی و به حساب من مشغول محاسبه شدی ولی اصلاً سرت به حساب و کتاب نبود و پس از آنکه مدتی گذشت و غر‌غر من شروع شد باز خندیدی و گفتی‌: «سه متر» که من هاج و واج ماندم از آن همه زحمت دو ماه آموزش دادنت و گفتم‌: « دمپایی‌هایت را در بیار» گفتی‌: «برای چه؟» گفتم‌: «مگه نمی‌گی سه متر؟ خب دیگه گلوله لازم نیست، دمپایی‌ات را پرت کنی بهش می‌رسه، مرد حسابی! ما لااقل تا زمین 78 متر فاصله داریم، بعد فاصله‌مون با تانک دشمن سه متره؟» و تو خندیدی و نگاهی به داخل اتاقک دیدگاه کردی و گفتی‌: «اینجا نورپردازی‌اش مشکل داره، هر کس هم بخواهد از اینجا بیرون را فیلمبرداری کنه باید اسکوپ کار کنه» و من باز حیران ماندم که چی جوابت بدم! وبعد به هر کلکی که بود، سر من و امیر شیره مالیدی که در مقر دیدگاه باقی بمانی، ماکه نمی‌دانستیم چه نقشه‌هایی تو سرته!
آن روز حادثه یادت هست با موتور که به شهر رفتیم و صدای انفجار توپ دشمن آمد و ما گاز موتور سیکلت را گرفتیم و رفتیم به هوای صدا در نخلستان و خانة گلی که دود ازش به آسمان بلند بود و در چوبی خانه تکه تکه و شکسته به اطراف پخش شده بود و درون حیاط، جنازه زن عرب، با پنج دختر و پسر خردسالش افتاده بودند و تو گریه کردی و چقدر گریه کردی و بعد من بلند شدم قیف انفجار توپ را گرفتم و گفتم: «جمشید همان 152 لعنتیه» و تو در بیرون از خانه ایستاده بودی و دختربچه را دیدی که زبانش بند آمده و در میان نخلستان می‌دوید، وقتی گرفتی‌اش، مات و مبهوت در بغلت بی‌هوش شد و دیگر ندید که آمبولانس‌ها چگونه مادر، خواهر و برادرهایش را بردند و شب که در مقر نقشه کشیدیم و جای توپ‌خانة دشمن را پیدا کردیم تو گفتی: «اگر این توپ‌خانه منهدم بشه ما می‌شیم بتمن و رابین‌ شهر»، که من از عصبانیت فحشت دادم و گفتمت آدم مسخره‌ای که همه‌اش در رؤیایی و وسط قتل عام مردم شهر از کارتون‌های دورة بچگی‌ات تعریف می‌کنی و تو برای اولین بار نخندیدی و یک گوشه کز کردی و صبح که با همان خمپاره‌انداز فکسنی و مهماتی که از ارتش دزدیده بودیم توپ‌خانه را زدیم، بالا و پایین می‌پریدی و می‌گفتی: «عجب سناریویی، رابین‌هود نظامی، بعد از جنگ حتماً فیلمش می‌کنم» و همة دعواهای دیشب من یادت رفته بود.
جمشید، جمشید، جمشید! یادت هست با چه اصراری من و امیر را فرستادی مرخصی و وقتی برگشتیم و در اتاق کوچک مقر را باز کردیم دیدیم تکه‌های فیلم را به دیوار آویزان کرده‌ای و دو تا قرقرة چوبی دست‌ساز و یک مقدار آت و آشغال دیگر را سرهم کردی و اسمشان را گذاشتی میز مونتاژ و بعد که سر و صدا کردیم گفتی: «دارم مونتاژ را به طریقة آیزنشتاین تمرین می‌کنم» و بعد از دو روز که به اتاق کسی را راه ندادی پروژکتور تبلیغات را قرض گرفتی و فیلم را به ما نشان دادی. یعنی واقعاً مونتاژ جدید کارتون موش و گربه بود؟ چه افتضاحی، همه چیز به هم ریخته بود. موش به گربه نگاه می‌کرد بعد تصویر قطع می‌شد. بعد موش به سگ نگاه می‌کرد و تو می‌گفتی: «نگاه کنید. حضور عنصر سگ چقدر احساس این موقعیت را عوض می‌کند.» و ما همه به تو خندیدیم و مسخره‌ات کردیم و تو مغموم شدی و دستگاه را خاموش کردی و ناراحتی کردی که ما تو را درک نمی‌کنیم و ما جوابت دادیم که تو هم موقعیت شهر را درک نمی-کنی.
جمشید، جمشید، جمشید! یادت هست آمدم نصیحتت کنم؟ گفتم: «رفتم آمار شهدای این ماه را از حاج دهنوی گرفتم. گفت شهدا و زخمی‌های غیرنظامی حدود 180 نفرند.» و من همان‌جا دعای شکر خوانده‌ام که ماه قبل، آمار 250 بوده و به تو گفتم: «اگر جای این رؤیاها، وقتی بالای دیدگاه می‌ری چشمهایت را بازتر کنی و جای لانگ‌شات و اسکوپ کردن، یک به یک توپ‌خانه‌ها و خمپاره-اندازهایشان را پیدا و منهدم کنی، هم آمار تلفات شهر از 180 پایین‌تر می‌آید و هم برای بعد از جنگت، ان‌شاء‌الله، گوش شیطان کر، داستان برای صد فیلم جنگی داری» و تو گفتی: «باشه»، ولی شرط گذاشتی که جلوی کارهایت را نگیریم و من پیشانی‌ات را بوسیدم و فردایش بود که شب تمام، باز در اتاق کوچیکه به روی همه بسته شد و وقتی باز شد، دیدیم که یک سناریو نوشته‌ای به نام «انفجار در خاک عراق» که داستان یک بسیجی بود که می‌رفت آن سوی مرز و تمام توپ‌خانه‌هایی که شهر را مورد هدف قرار می‌دادند، یک‌تنه نابود می-کرد و هنوز فیلم ساخته نشده، تمام عوامل را مشخص کرده بودی؛ کارگردان: جمشید محمودی، فیلمنامه: جمشید محمودی، بازیگر نقش اول: جمشید، مونتاژ، صداگذاری، افکت، انتخاب و تدوین موسیقی: جمشید محمودی و ما طبق قرار سکوت کردیم و هیچ نگفتیم.
ولی کم‌کم سر و صدای قضایای تو به بیرون از مقر کشیده شد. آن روز که از شهربانی مأمور آمد و گفت که یک نفر می‌خواسته به تنها بانک دایر در این شهر جنگی دستبرد بزند و وقتی همراهش آمدیم دیدیم که به دست‌هایت دستبند زده‌اند و رئیس تنها بانک دایر شهر، تند تند، عرق پیشانی‌اش را با دستمال پاک می‌کند و می‌گوید که وارد بانک شده‌ای و از او خواسته‌ای که اجازه دهد یک فیلم بانک‌زنی در بانکش بسازی و او هم شک کرده که نکند کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد و گرنه در وسط این‌همه انفجار و بزن و بکوب، چه عاقلی این درخواست را می‌کند و تو در وسط این بحث‌ها، با مچ‌های دست‌بند زده از هم، انگشتان شستت را به انگشتان اشاره گذاشته و از وسط آن مستطیل، به همة ما می‌خندیدی!
چند وقت از این ماجرا گذشت که آن اتفاق برای انگشت اشارة دست چپت افتاد، یادت که هست، رفته بودیم گلوله‌های عمل نکردة دشمن را از شهر جمع کنیم و تو با ماسورة یکی از آن‌ها بازی می‌کردی، که چاشنی ماسوره عمل کرد و دو بند انگشت اشاره‌ات، کاملاً قطع شد، بعد روی تخت بیمارستان می‌خندیدی و دوباره با انگشت بانداژ شده، کادر سینمایی گرفتی و گفتی: «حیف دیگه کادرش، استاندارد در نمی‌آد.» و بعد که پانسمان دستت را باز کردی، فهمیدم که راست می‌گفتی و دیگر هیچ وقت آن مستطیل قبلی درست نمی‌شود.
جمشید، جمشید، جمشید! یادت هست، اولین فیلمی که گرفتی، با پول چه کسی بود؟ آمدی مظلوم‌وار از من پول گرفتی که می‌خواهی قبل از آنکه بچه‌ها شهید بشوند از آن‌ها فیلمبرداری کنی و رفتی و از انفجار یک درخت فیلمبرداری کردی و وقتی فیلم ظاهر شد و برگشتی، من برای همیشه فیلم را برداشتم و تو گفتی که لا اقل برای یک بار بگذار ببینمش و چقدر التماس کردی؛ اما من قبول نکردم و اینجا بود، دقیقاً همین‌جا، که نفرینم کردی، یادت هست چه گفتی، گفتی: «یک شب بارانی که من، جمشید محمودی، کارگردان مشهوری شدم، دربان استودیو می‌آد و می‌گه، آقای محمودی، کارگردان مشهور، یک بنده‌خدایی با لباس‌های مندرس زیر باران، پشت در، صبح تا حالا منتظر شماست و هی اصرار می‌کنه که بیاد تو و من می‌گم: نه، من وقت ندارم و دربان ادامه می‌دهد که آقا یارو می‌گه از دوستان زمان جنگتونه و بعد که اجازه می‌دهم، می‌بینم تو با لباس‌های پاره و مندرس مثل موش آب‌کشیده می‌آی داخل و از کرده‌های الانت اظهار پشیمانی میکنی و التماس می‌کنی که بهت کار بدهم و من چون آدم رحیمی هستم، دلم به حال دوست زمان جنگم می‌سوزد و می‌گم از فردا بیا و در هر حالتی، چه باران و چه آفتاب، بالای سر من، کارگردان شهیر و نامی، جمشید محمودی، چتر بگیری و چه افتخاری برای تو بالاتر از اینکه چتربیار من بشی» و من چه گفتم؟ گفتم: «شتر در خواب بیند پنبه‌دانه» و رفتم و تو گفتی: برگرد و برگشتم و دیدم با همان انگشت ناقصت مرا در کادر قرار داده‌ای و مثل همیشه می‌خندی.
و بعد آن بزرگ‌ترین شاهکار دیده‌بانی‌ات‌، روزی که اثایه‌ات را جمع کردی و گفتی که دیگر همه‌چیز دیده‌بانی را یاد گرفته‌ای و می‌خواهی آن سوی شهر، دیدگاه مخصوص خودت را ساخته و از آنجا به دفاع از شهر بپردازی و ما طبق قرار سکوت کردیم و هیچ نگفتیم.
پس از چند مدت امیر از بالای دیدگاه، همه‌چیز را دید و بعد مرا سوار موتور کرد و به سوی مقر جدیدت آمدیم، آن‌همه لودر و بولدوزر‌ جهاد را به‌کار گرفته بودی و در پشت خط اول خودی و زیر آتش شدید تیر مستقیم دشمن، تپة بزرگی به ارتفاع پانزده متر درست کرده بودی و امیر که به مجرد دیدنت جیغ زد و گفت: این چیه، تپة دیده‌بانیه یا هرم فرعون؟ و واقعا آن قدر غلطک‌های جاده، به دستور تو، چهار وجه تپه را شیب داده بودند که به اهرام ثلاثه بیشتر شباهت پیدا کرده بود و تو می‌خندیدی و امیر یقه‌ات را گرفت که این تپه را برای چه ساختی و تو خندان گفتی: دیده‌بانی، و امیر فحشت داد که کدام عاقلی ششصد متری دشمن، تپۀ دیده‌بانی درست می‌کند که با فشنگ کلت، دیده‌بانش را مورد هدف قرار بدهند؟ آن هم تپه‌ای به شکل هرم؟ و تو در وسط آن‌همه عصبیت و مات و مبهوت ماندن راننده‌های لودر و بولدوزر جهاد که دو هفتۀ تمام شبانه زیر آتش شدید برایت تپه ساخته بودند، این را گفتی: تپه‌اش آوانگارده، و خندیدی، و یادت هست که من به تو چه گفتم؟ گفتم: عجب تپه‌ای، آن هم با این شکل عجیب و غریب که نه عراقی‌ها می‌فهمند به چه درد می‌خورد ، نه ما و نه حتی سازنده‌اش، و تو جواب دادی: تپه، تپه اس دیگه! و امیر گفت: حتماً فردا هم که کارگردان مشهور و نامی، جمشید محمودی، فیلم بسازد و هیچ‌کس فیلمش را نفهمه، میگه هنر برای هنره، و رهایت کردیم و رفتیم و سه روز نگذشت که تیر مستقیم تانک عراقی‌ها، هرم تو را تا نصف کوتاه کردند و تنها سود کارت آن بود که دو سه هفته‌ای، تمام توجه دشمن به تپۀ عجیب تو بود و دیگر گلوله‌هایش را روانۀ شهر نمی‌کرد. واقعاً آن روز سیلی حقت بود، جمشید!
و بعد به مرخصی رفتی و تا دو ماه برنگشتی و ما دیگر یادمان رفته بود که دیده‌بان سومی به نام جمشید محمودی هم وجود دارد که باید بیاید و از این شهر دفاع کند، تا آنکه برگشتی، آن هم با یک پاسپورت، که دیگر تمام، می‌خواهم بروم آلمان هم کار کنم و هم شب‌ها بروم و کارگردانی بخوانم و چقدر خوشحال بودی و اینکه سر قولت هستی، شب بارانی، استودیو، کارگردانی و چتر، و من که رفتن از این نوع و در آن موقعیت را اصلاً قبول نداشتم و گفتی که این شب آخر می‌خواهی بروی و در خط آتش بچه‌های جزیره شرکت کنی و من که باور نداشتم که تو واقعاً و برای همیشه از پیش ما می‌روی، برای آخرین بار تو را در بغل گرفتم...
الآن هم که آن فیلم سه دقیقه‌ای سوپر هشت را در پروژکتور می‌گذارم، می‌بینم که تو به سفر آلمان احتیاجی نداشتی و این تنها فیلم سه دقیقه‌ای جنگی دنیاست که به دلم می‌نشیند. فیلم شروع می‌شود و تو در پشت دوربینی و دیده نمی‌شوی. امیر و عبدالله و محمد از ماشین پیاده می‌شوند و با دست درخت بزرگی را که شاخه و برگ‌هایش مزاحم شلیک قبضة خودی است و باید منفجر شود نشان می‌دهند، قطع، نه به دلیل مونتاژ آیزنشتاین، بلکه به دلیل صرفه‌جویی در مصرف فیلم. زیر درخت مواد منفجره کار گذاشته شده و سیم انفجار به وسیلۀ عبدالله کشیده می‌شود، انفجار، دود کوچکی در حد دود کباب بالا می‌رود، همه می‌خندند، قطع، دوباره امیر در حال موادگذاری در زیر پای درخت، با حجم چند برابر گذشته و عبدالله دورتر ایستاده تا سیم تله را پس از فرار امیر بکشد، ولی عبدالله زودتر فرار می‌کند و امیر که جا می‌ماند، انفجار صورت می‌گیرد، دود و خاک و انفجار، همۀ کادر را پوشانده و هیچ چیز معلوم نیست و تو به امید آنکه افتادن درخت را بعد از کنار رفتن دود در کادر داشته باشی، همین طور به فیلمبرداری ادامه می‌دهی و دود کنار می‌رود و درخت همچنان سر جای خود ایستاده، قطع، نه به دلیل زیبایی‌شناسی و صرفه‌جویی، بلکه به دلیل آنکه دوربین را به کس دیگری سپرده‌ای و می‌خواهی خودت وارد کادر شوی و شروع دوباره فیلمبرداری، از سمت راست کادر، وارد می‌شوی با قدم‌های شمرده، همچون قهرمان نقش اول فیلم‌های آرزویت و سپس انگشت نداشتۀ اشاره‌ات را به زیر درخت نشانه می‌روی و امیر و عبدالله با حرکت دست، تورا مسخره می‌کنند و سپس فرار هر سه و انفجاری عظیم‌تر از هر دفعه و قطع و شروع دوبارۀ فیلمبرداری، که همه سوار ماشین شده‌اند و می‌خندند و دوربین چرخش می‌کند و بر درخت، که همچنان در جای خود ایستاده و آسیبی ندیده ثابت می‌ماند و همه می‌روند و تو تا آخرین فریم با دوربینت می‌مانی و سپس همه چیز سفید می‌شود و می‌ماند نور پروژکتور بر دیوار و صدای برخورد انتهای فیلم به کاست در حال پخش و من که تنها بینندۀ فیلم سه دقیقه‌ای به جا مانده از کارگردان شهیر و نامی، جمشید محمودی هستم، فیلمی که هیچ فیلم‌خانه‌ای در دنیا به دنبال آن نخواهد بود.
جمشید، جمشید، جمشید! همان شب آخر قبل از رفتن که خبرمان کردند، من و امیر با موتور سیکلت آمدیم و تو را دیدیم که از خط آتش جزیرۀ مینو برگشته‌ای، هیچ اثری از ترکش بر بدنت نبود و فقط کاسۀ پشت سر و مغزت را در جزیره جا گذاشته بودند و می‌گفتند آن تودۀ خاکستری‌رنگ با تمام رؤیاها و آرزوهای کارگردان شدن، فیلمنامه‌ها، سوژه‌ها، قطع و وصل‌های آیزنشتاینی و هرم آوانگاردت، پخش شده روی نخل‌های بی سر و دیگر قابل جمع کردن نیست، وقتی به صورتت نگاه کردم، هنوز می‌خندیدی و بعد دستت را که هنوز گرم بود، باز کردم و انگشتان شست و اشارۀ دو دستت را به هم نزدیک کردم و کادر بستم و هر چهار انگشت را بوسیدم...
امروز صبح سر صحنۀ فیلم جنگی ابراهیم، باران می‌آمد و همه از باران شدید پناه برده بودند به اتاق‌ها و من و ابراهیم تنها مانده بودیم و ابراهیم بالای سر خودش و من چتر گرفته بود، چتر را از دستش گرفتم و بالای سر او تنها نگه داشتم، ابراهیم گفت: چرا؟ خیس شدی؟ گفتم: نه، کارگردان شهید و بی‌نام، جمشید محمودی، حتماً باید نفرینش مستجاب شود و بعد همۀ آن هیاهو را رها کردم و رفتم به گوشۀ نخلستان و با آنکه یقین داشتم که از همان اوج مثل همیشه ما و تمام جهان را در کادر انگشتانت قرار داده‌ای، باز هم زار زار گریه کردم برای کارگردانی که هیچ‌گاه اولین و آخرین فیلمش را ندید و از این پس، هیچ فیلم‌خانه‌ای در دنیا، فیلم‌های او را با افتخار نمایش نخواهد داد.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • چتری برای کارگردان
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.