موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از محسن کاویانی

چهل سال حسرت

22 آبان 1391 10:34 | 2 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.86 با 7 رای
چهل سال حسرت

معرفی محسن کاویانی:

محسن کاویانی، هنرمند و ورزشکار جوان این روزهای قم، در سال 1368 در شهر مقدس قم متولد شد. او تحصیلات تکمیلی‌‌اش را در رشتۀ مدیریت دولتی ادامه داده است. کاویانی سرودن شعر را در سال 1388 و داستان را یک سال بعد از آن آغاز نمود. از آن زمان تا کنون او توانسته است با درخشش در جشنواره‌های ادبی، نگاه‌های زیادی را به خود جلب کند که از جملۀ آنها در حیطۀ داستان، برگزیده شدن در جشنوارۀ جایزۀ ادبی یوسف در سال 1389 و داستان جوان سوره در سال 1390، و در قسمت شعر، برگزیدۀ شعر جوان سوره در سال 1390 و شعر دهمین پیشوا در سال 1391 بوده است. کاویانی در کنار طبع لطیف هنری و ادبی‌اش، کشتی‌گیر شایسته‌ای نیز هست که از عناوین مهم ایشان در این عرصه می‌توان به دو دوره قهرمانی نوجوانان ایران، دو دوره نایب قهرمان نوجوانان ایران و یک دوره نیز کسب مقام سوم کشتی جوانان ایران اشاره کرد.

داستان کوتاه «چهل سال حسرت»

«اسمش فرهاد بود ... اهل زور گفتن نبود، ولي حرف‌ زور تو كتش نمي‌رفت. ‌از بچه‌هاي «آب‌منگل» بود، كل افتخارش اين بود كه بچّه‌ محل‌ فردينه! فردين اون موقع تازه داشت يه كم معروف مي‌شد...
بچّه‌هاي صام‌پزخونه و درخونگاه همه فرهادو مي‌شناختن، از كشتي‌گیراي باشگاه پولاد بود، با شعبون بي‌مخ و طيّب حاج رضايي زياد صنمي نداشت، امّا با غلامرضا تختي چرا...
مي‌گفت: آق غلوم رضا بچّۀ آقاييه،‌ يه نصفه روز مي‌رفت دم باغ چالي خاني‌آباد واي ميستاد كه يه نظر آقا تختي رو ببينه، پاتوقش يا كاباره خورشيد ميدون شوش بود يا چلوكبابي شمشيري تو سبزه‌ميدون، دست به قمه‌ش حرف نداشت،‌ در كل بچّۀ باصفايي بود. قبول عرق‌خور بود، دعوايي بود، قمه‌كش بود، ولي هيچ موقع با زبونش كسي رو نرنجوند، مي‌گفت: زخم چاقو دواش مرهم عطاريه، امّا زخم زبون هيچ وقت خوب نميشه. يه روز مي‌ديدي شنگول شنگول بود تا حدي كه پول لبوداغ زمستون و سينماي بچّه‌ها رو تو لاله‌زار حساب مي‌كرد،‌ يه روز مي‌شد مث حرمله به صغير و كبير رحم نمي‌كرد تا حدي كه بابا علي، صاحب چرخ و فلكي سيار بچّه كوچيكا، هم از دستش آسايش نداشت. يادمه هميشه «بي‌بي فرهاد» زماد زرچوبه و تخم مرغش واسه فرهاد آماده بود، از بس كه هر روز یه جاي بدنش تو دعوا ضرب مي‌خورد و كوفتگي ميومد سراغش.
بي‌بي فرهاد به من مي‌گفت: حسين آقا تو رو خاك مادر خدا بيامرزت به اين فرهاد بگو دست از كاراش برداره. آخه كي مي‌خواد سربه‌زير بشه؟ وقتي من مردم؟
بي‌بي فرهاد مي‌گفت: يه دونه از اون دختر ترگل ورگلاي ابرو پيوستۀ آفتاب‌مهتاب نديدۀ شمروني، كه بي سفيدآب و سرخاب مثل حوريه،‌ براش سراغ دارم كه مي‌ترسم اونقدر اين دست اون دست كنه كه از دستم بره، بعد شروع مي‌كرد به خوندن:
خاتون چارقد به سره گل روسريش دل مي‌بره
اگر كه از دست بره اون خاك تو سره اين پسره
هميشه اينو مي‌خوند، صد تا دختر پيدا مي‌كرد واسه همشونم همينو مي‌خوند،‌ خداييش منم فرهادو نصيحت مي‌كردم، امّا گوشش بدهكار نبود‌،‌ خيلي دوستش داشتم خيلي؛ بس كه مَرد بود... مَرد».
پيرمرد بعد از اينكه خوب در مورد عكس تو آلبومش براي جوان‌هاي محل حرف زد، يك ياعلي گفت و از روي زمين بلند شد، خودش را تكاند و آهسته آهسته با عصا به طرف خانه‌اش حركت كرد. جوان‌هاي محل او را خيلي دوست داشتند. هرچند توضيح او در مورد اين عكس خيلي تكراري شده بود،‌ باز هم با طرز بيان او به دل مي‌نشست. هميشه مشكل ما اين بود كه آخر اين داستان چه مي‌شود؟! عكس توي آلبوم،‌ تصوير يك جوان قدبلند و چهارشانه بود با موهاي بلند و پرپشت كه گوشش را هم پوشانده بود، با شلواري دم‌پاگشاد و لباس يقه خرگوشي كه تا سينه دكمه‌هايش باز بود. ابروهاي پرپشت و جذبه‌دارش انگار با آدم حرف مي‌زد، پاشنه‌هاي كفشش خيلي بلند بود، به طوري كه براي ما عجيب و تازه به نظر می‌رسید. كتش را روي شانه‌ انداخته و صورت سه‌تيغه‌شده‌اش در عكس برق خاصي گرفته بود.
پيرمرد عكس همۀ لوطي‌هاي قديم تهران را داشت؛ از برادران هفت‌كچلون تا مصطفي زاغي و ناصر جيگركي؛ ولي وقتي به عكس اين آقا فرهاد مي‌رسيد، انگار حالش دگرگون مي‌شد و دوست نداشت ديگر ادامه بدهد. بعضي از نوجوان‌هاي محل كه «عشق لات‌بازي و لوطي‌گري» بودند، خيلي به خانه‌اش مي‌رفتند و از زندگي او براي ما تعريف مي‌كردند.
 آنها مي‌گفتند:
‌ـ نزديك صد تا انگشتر جور واجور داره.
‌‌ـ همش نواره داوود مقامي گوش مي‌ده و اشك مي‌ريزه.
‌‌ـ همين عسكو تو سايز بزرگ‌تر روي طاقچّۀ خونش گذاشته و دور و برش رو با مدال تزيين كرده، 
البته خود من هم يكبار خانۀ او را ديده بودم؛ خانه‌اي كه خيلي شبيه به خانه‌هاي قديمي توي فيلم‌ها بود؛ يك حوض بزرگ و آبي وسط حياط خودنمايي مي‌كرد، دور تا دور حياط پر بود از اتاق و ستون. پيرمرد يك فرش انداخته بود توي ايووان تا بيشتر مواقع روي آن بنشيند. چايي و سماورش هم كه هميشه رو به راه بود. بچّه‌هاي محل مي‌گفتند: در جواني براي خودش يكه‌بزني بوده. معلوم بود گذشتۀ پرماجرايي داشته. 
يك روز با بچه‌ها تصميم گرفتيم هر طوري كه شده راضي‌اش كنيم ادامۀ ماجراي فرهاد را برايمان بگويد. عجيب كنجكاو شده بوديم، خيلي دوست داشتيم بدانيم چه داستان مرموزي در جواني پيرمرد اتفاق افتاده كه دوست ندارد زياد در مورد فرهاد صحبت كند. با بچّه‌هاي محل دسته‌جمعي رفتيم خانه‌اش. پیرمرد با روی خوش از ما استقبال كرد. لهجۀ داش‌مشدي و لوطي اصيل تهروني‌اش به دل مي‌نشست. وقتي چايي جلويمان مي‌گذاشت گفت: «پهلوونا، قدر جوونيتونو بدونين، خوب ازش استفاده كنين، نرسه اون روزي كه حسرتشو بخورين!» علي هم از خداخواسته موقعيت را جور ديد و فوراً گفت: «چرا مشدي؟ مگه شما حسرت مي‌خوري؟ شما كه اون موقع‌ها خوب عشق و صفا كردين؛ ما كه امكاناتو دلخوشي نداريم، بايد اين حرفو بزنيم!»
پيرمرد ابروهايش را در هم كشيد و گفت: «عشق و صفا؟ شما به چی مي‌گين عشق و صفا؟»
من که حس كردم انگار پيرمرد ناراحت شد، سريع صحبت را عوض كردم و گفتم: «بي‌خيال مشدي... غرض از مزاحمت، ما اومديم ازتون بخوايم برامون ماجراي آقا فرهادو كامل تعريف كنيد».
نگاهي به عكس روي طاقچه كرد و آهسته زير لب گفت: «فرهاد؟!»
ـ برا چي مي‌خواين بدونين؟
گفتم: «خداييش تو خماري مونديم اين فرهاد كيه كه اينقدر با حسرت در موردش صحبت مي‌كنيد؟» 
لرزان‌لرزان بلند شد،‌ پيچ راديوي قديمي‌اش را باز كرد، طنين آهنگ معروف «خميني اي امام» از بلندگوي راديو صورت پيرمرد را باز و بشاش كرد،‌ به حالت سؤال و به طوري كه بخواهد بحث را عوض كند پرسيد: «دهۀ فجره؟» 
مهدي گفت: «آره مشدي».
بعد پيرمرد يك نفس عميق كشيد و گفت: «يادش به خير چه شور و حالي بود...».
بعد از تمام شدن آهنگ جو مجلس چنان سنگين شده بود كه همۀ بچّه‌ها مي‌خواستند مسئوليت شكستن اين سكوت را بر عهد‌ۀ مجري راديو بگذارند تا ببينند او چه مي‌گويد.
پيرمرد پيچ راديو را بازتر كرد:
ـ با آغاز ايام‌الله دهۀ فجر برنامۀ راديويي «يك كوچه، يك شهيد» ‌تصميم داره هر روز به يك محل سر بزنه تا...
پيرمرد پيچ راديو را بست و خاموشش كرد، بعد با صداي پير و ضعيفش گفت: «خب... پس مي‌خواستيد در مورد فرهاد بدونين؟».
همه با اشتياق و هيجان‌زده گفتيم: «بع... له».
انگار تو اين چند دقيقه كه خودش را با راديو سرگرم كرده بود با افكارش كلنجار رفته كه ماجرا را برايمان بگويد يا نه!
شروع كرد مثل هميشه به خاطره گفتن: «اسمش فرهاد بود... اهل زور گفتن نبود، ولي حرف زور تو كتش نمي‌رفت...».
دوباره تمام خاطرات تكراري قبل را تعريف كرد تا به جاهايي رسيد كه فهميديم اينها را قبلاً نگفته: «ما جزء نوچه‌ها و يار غاراي فرهاد بوديم، دلمون قرص بود كه هر چي پيش بياد فرهاد مثل شير پشتمونه. اهل لات‌بازي بوديم، ولي زورخونمون ترك نمي‌شد. يادش به خير، يه مرشدهاشم داشتيم تو زورخونۀ مرتضي علي، خيابون آذري ضرب مي‌گرفت، واسه فرهاد مي‌مرد. وقتي فرهاد مي‌رفت تو گود، چنان مي‌كوبيد به زنگ كه ما مي‌گفتيم يحتمل زنگ ميوفته رو زمين!
يه عدّه مي‌گفتن از ترسشه و گرنه آدم عرق‌خور ضرب و زنگ نداره! آره... يه مدّتي بود فرهاد و مرشدهاشم خيلي جيك تو جيك شده بودند، هر جمعه مي‌رفتن زيارت شابدول عظيم و از اون‌ور مي‌رفتن خيابون مولوي قهوه‌خونۀ اكبرخُله. واسه ما فرهاد ديگه اون فرهاد سابق نبود،‌ آخه فرهاد و حرم رفتن؟! ما همش اونو تو كاباره خورشيد پيداش مي‌كرديم نه تو ابن بابويه و امامزاده عبدالله!
فرهادي كه تا چند وقت پيش عاشق دلكش و داوود مقامي بود، حالا شده بود علم‌كش هيئت آميرز علي دباغ...
يه شب بهش گفتم: داش فرهاد! چند تا از خلافاي نازي‌آباد اومدن تو محل شاخ و شونه مي‌كشند، ‌سردستشون غلام سَر كشه. با تو كار دارن. هر چي بي‌بي فرهاد ميگه: فرهاد نيست باور نمي‌كنند!»
در اينجا پيرمرد در حالي كه شانه‌هايش از خنده‌‌اش تكان مي‌خورد با دو انگشتش كناره‌هاي لبش را كه كف كرده بود پاك كرد و گفت: «الكي بهش گفتم؛ آخه دوست داشتم يه بار ديگه جذبشو ببينم، خشمشو ببينم، عرض اندامشو ببينم. ‌ولي فهمید. خوش‌انصاف خيلي تيز بود.‌ هيچ موقع نتونستم بش دروغ بگم. از چشمام كل ماجرارو مي‌گرفت. منو كشيد يه گوشه و گفت: مم حسين! آخه هميشه بهم مي‌گفت: مم حسين... گفت: مم حسين، يادته بچّه بوديم عشقمون اين بود كه جمعه‌ها ننه بابامون ما رو با قطار دودي ببرند شابدول عظيم؟ گفتم: خُب،‌ چه ربطي داره؟ گفت: يادته نهايت عشق ما از شابدول عظيم شهر فرنگي بود كه جلو حرم گذاشته بودن يا طبلكي كه ننمون واسمون مي‌خريد، گفتم: خُب، گفت: ما مي‌رفتيم شابدول عظيم، ولي دلخوشيمون چي بود؟ 
پرسيدم: چي بود؟ 
گفت: اي بابا،‌ طبلك ديگه، ما مي‌رفتيم شابدول عظيم، ولي چون عقلمون كم بود، تمام حرم رفتن و زيارت ما جمع بود تو طبلك و شهر فرنگ. 
به همين چيزا راضي بوديم، گفتم: آق فرهاد، حرفتو رك و لوطي‌وار بريز رو داريه ببينم چي مي‌خواي بگي؟!
گفت: مم حسين! چند شبه داريم تو زورخونه و هيئت، يا علي و يا حسين مي‌گيم... آخه اون موقع محرم سال 42 تازه تموم شده بود... گفت:‌ آره داريم يا علي و يا حسين مي‌گيم دلخوشيمون چيه؟ همين علي علي و حسين حسين، علي(ع) مرد بود،‌ ابالفضل(ع)‌ مرد بود، نشستيم واسه عباس گريه مي‌كنيم و خلاف راه عباس مي‌ريم، ما وقتي عباسو داريم، واقعاً بايد فقط به علم‌كشي دلمونو خوش كنيم؟!
گفتم: داداش حرفاي از ما بهترون مي‌زني! لپ مطلبو بگو بينم از داشيت چي مي‌خواي؟ 
عكس يه پيرمرد روحانيو از تو جيبش در اوورد و گفت: شناسه؟
عكس امام بود، امام خميني، ولي اون موقع نمي‌شناختمش. گفتم: نه... باس بشناسم؟
گفت: اين كسيه كه فكر مي‌كنم تو شجاعت بايد جلوش لنگ بندازم... سالاره... آقاست... من نوچه‌شم. اَ نسل حسين زهراست، مَم حسين هوام بالاتر از تجريش مي‌زنه، تو قفس قناري مَمَد سيا نفسم گرفته!
گفتم: بي‌خيال داشي، حالا نوچه آخوندا شدي؟ 
خيلي بهش برخورد، ولي به روم نيوورد. 
گفت: مم حسين! مي‌خوام تو معركه‌اي برم كه ديگه طرف حسابم سَركش و رمضون سنگلجي و مهدي چپ‌دست نيست.‌ طرف حسابم اين بار خود شاهه پدرسوختست!
سريع دور و بر مو نگاه كردم كسي نباشه و گفتم: فرهاد مي‌فهمي چي ميگي؟ مست كه نيستي؟ ما كُلُهُم زندگيمونو اَ شاه داريم. اعليحضرت كمربستۀ امام رضاست.‌ نونمون هنوز از اون مي‌رسه. انگاري آخوندا وعدۀ حجرۀ بازارچۀ امامزاده صالح بهت دادن!
گفت: لوطي! خيلي وقته عرق‌خوريو پرش دادم. آب توبه ريختم رو سرم. قبل سفر قم از همه حلالي‌اتم خواستم. اومديمو يهو خودمم همين روزا پر شدم... 
منظورش اين بود كه شايد همين روزا بميره.
گفت: ببين تو با آخوندا مخالفي، با حسين و عباس و مرتضي عليَّم مخالفي؟!
خبر داري طيّب و حاج اسماعيل رضايي رو اعدام كردند؟ طيّب به من نشون داد امروز خميني يعني حسين و راه اون يعني راه حسين. مم حسين ما كه خلافامون از طيّب سنگين‌تر نيست، هست؟ به خدا نيست. مي‌تونيم با عمر سعد باشيم يا با ... 
حرفشو قطع كردم و گفتم: خوب كردن اعدامش كردند؛ هر كه خربزه مي‌خوره باس پا لرزشم بشينه. كل ميدون بارو برداشته بود برده بود خيابون كوكاكولا، خونۀ بهاييا رو درب و داغون كرده بودند. كلش واسه درد سر داغ بود. اعدام كمشونه. حسين رمضون يخي هم بايد اعدام مي‌كردند.
بعد با طعنه گفتم: پول گرفتن از آخوندا آخر و عاقبتش ميشه طيّب!
رنگ صورتش سرخ شد مثل خون. گفتم الان يه كشيده مي‌خورم، شيش تا ملق ميزنم. خشم خودشو خورد، ولي با غضب گفت: فردا ساعت 10 شب خونۀ هاشم كله‌پز جلسه‌ست، خوش دارم اونجا باشي. 
بعد ياعلي گفت و رفت. خيلي نگرانش بودم. هي با خودم فكر مي‌كردم چكارش كنم كه از سياست پا پس بكشه.
يه مهدي پاسبون بود سر پيچ آب‌منگل. هميشه پستش بود. باهام خيلي رفيق بود. تصميم گرفتم قضيه رو باش در ميون بذارم، بلكه كاري كنه فرهاد از خر شيطون بياد پايين. بهش گفتم: امّا... امّا...»
صحبت‌هاي پيرمرد به اينجا كه رسيد صدايش لرزيد. بغض كرد و اشك از چشمانش سرازير شد. 
دست‌هايش را مدام به هم مي‌ماليد و به انگشتر درشت عقيقش نگاه مي‌كرد. ناگهان گريه‌اش به هق‌هق بلند تبديل شد و فرياد زد: «از خونۀ من برين بيرون. پاشين برين. بذارين با درد خودم بميرم. برين... تو رو خدا برين ...». 
ما هم كه موقعّيت را بد مي‌ديديم سريع بلند شديم و خانه را ترك كرديم. توي حياط كه رسيديم هنوز صداي پيرمرد مي‌ومد؛ با گريه مي‌گفت: «نامرد،‌ نامرد...!»
از اين قضيه چند روزي گذشت. مثل هميشه با بچّه‌ها داشتيم تو كوچه فوتبال ‌بازي مي‌كرديم؛ آخه اين كوچه‌هاي تنگ جنوب شهر دلخوشي فوتبال ما بود. پيرمرد كمي آن طرف‌تر از ما روي زمين در همان پاتوق هميشگي‌اش نشسته بود و به مردمي كه از آنجا مي‌گذشتند نگاه مي‌كرد. در همين موقع ديديم كه از سر كوچه يك گروه خبرنگار در حال آمدن به سوي ما بودند و وقتي به ما رسيدند، خانم خبرنگار بدون مقدمه ميكروفن رو به سمت ما بچّه‌ها گرفت و گفت: سلام...
بعد از ديدن ميكروفن استعداد طنز همۀ ما شكوفا شده بود؛ به همين دليل همه‌ با صداهاي مختلف و عجيب و غريب جواب سلام ايشان را داديم.
بعد خانم خبرنگار ميكروفن رو به طرف خودش گرفت و گفت: «سلام بر شنوندگان عزيز برنامۀ "يك كوچه، يك شهيد". طبق معمول هر روزه امروز هم ما به يه كوچه اومديم تا بدونيم آيا افراد محل مي‌دونند اين شهيدي كه اسمش روي كوچۀ آنهاست كي بوده و چگونه و كجا به شهادت رسيده؟»
ما نوجوان‌ها ساكت شده بوديم، جدي اين همه سال تو اين كوچه بوديم و تو اسم كوچه خرُد نشده بوديم. نگاه همۀ ما بچّه‌ها رفت به سمت پيرمرد كه بعد از آمدن گروه خبرنگار داشت آهسته آهسته از ما دور مي‌شد.
يواشكي به خانم خبرنگار گفتم: «از اون پيرمرده بپرسين كه داره مي‌ره... اون همۀ جيك و پیك محلّو از قديم مي‌دونه، صد درصد مي‌دونه اين شهيدم كي بوده».
گروه خبرنگاري خيلي سريع به سمت پيرمرد حركت كرد؛ ما هم دنبالشون...
پيرمرد پس از اين سؤال خبرنگار كه پرسيد: «پدرجان شما اين شهيدو می‌شناسين؟» نگاهي عجيب و كمي خجالت‌گونه به همۀ ما انداخت و با صدايي مملو از غم گفت: «آره مي‌شناسم...».

 اسمش فرهاد بود،‌ اهل زور گفتن نبود، ولي... 

انتخاب و معرفی سیدحسین موسوی‌نیا



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • چهل سال حسرت
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: