موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

اردو را نباید کشید، باید برد یادداشتی دریاره اردوی آفتابگردانها از حسن صنوبری

03 شهریور 1391 12:19 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 10 رای
اردو را نباید کشید، باید برد  یادداشتی  دریاره اردوی آفتابگردانها از حسن صنوبری

شهرستان ادب: حسن صنوبری شاعر است ، عکاس خوش ذوقی است نمونه عکسهایش را از اردو در گزارشهای تصویری دیدیم ، گرافیک هم می داند دستی هم در وبلاگ نویسی دارد خلاصه بسیار دوست داشتنی است و نسبت به سنش بسیار می داند بالاخره یادداشتش درباره افتابگردانها بسیار خواندنی است :

 


اخطار : متن زیر صرفا برای ثبت در تاریخ و تخلیه ی عواطف متمرکز نوشته شده است. احتمالا فقط برای کسانی که مخاطب شعر نباشند کسل کننده خواهد بود و به احتمال زیاد تر برای همه. چون خیلی زیاد است. با اینکه در زمانی کمتر از یک ساعت نوشته شده است خواندنش سالها طول می کشد. توصیه ما این است که نخوانیدش. می توانید البته تیکه تیکه بخوانیدش. یا فقط عکس ها را تورق کنید.


به نام خدا

موضوع انشا : اردوی آفتابگردانها

 

یکی از درخشان ترین خاطره هایی که از میان کلاس های یک شکل مدرسه، برای آدم می ماند، خاطره های مربوط به "اردو" ست.

اردو یک سنگ قلمبه ی در حال پرتاب است روی سطح یکـنواخت یک برکه ... و آنک تالاپ!

 

اینکه هر روز ساعت 6 ، صبحانه خورده نخورده بدوی سمت سرویس مدرسه تا ادامه چرتت را سر تمرینات کلاس ریاضی بزنی خیلی خسته کننده است. خیلی دیوانه کننده است بی آنکه امید داشته باشی اردویی از راه برسد و این نظم مدرسه ای را بهم بزند. اردو یک منجی ست. اردو وعده ای ست که خداوندگار مدرسه آن را _لااقل_ به دانش آموزان صالحش داده است. و البته که تجربه نشان داده است اردو بدون حضور ناصالحان و بچه های درب و داغان اصلا کیف نمی دهد. خوشبختانه اردوی اخیر شاعران هم بی بهره از حضور تک و توک بچه ی شیطان و درس نخوان مثل من نبود. هرچند که بیشتر اعضا از این بچه مثبت های رو اعصاب و نماز خوان بودند.

باید برایتان بگویم اردوی شاعران با اردوی دانش آموزان تفاوت های بسیاری دارد. مهمترینش این است که  برخلاف مدرسه که همه همدیگر را می شناسند، اینجا ما تازه با خیلی ها آشنا می شویم و از نظر من بیشترین فایده ای که اینگونه اردوها دارند همین روابط صمیمانه و دوستی های کوچک است. گاهی یک گل-کوچیک1 لذتی به ما می بخشد که ساعت ها فوتبال در سالن عمرا از عهده اش برآید.

 

نمی گویم کلاس ها و کارگاه ها خوب نیستند، اما به پای رفاقت ها نمی رسند. ما در این اردو چندین کارگاه و کلاس داشتیم که اساتیدی چون : مصطفی محدثی خراسانی، مصطفی علیپور، جواد محقق، اسماعیل امینی، محمد رضا سنگری، سعید بیابانکی، زهیر توکلی و محمد سعید میرزایی در آنها برای مان صحبت کردند و شعرهای مان را شنیدند. البته اینجانب از آنجا که باید عکس می گرفتم و همواره در رفت و آمد بودم، توفیق بردن بهره ی کامل و فرصت شعرخوانی را پیدا نکردم اما از بعضی از اساتید حرف های خوب و بدی در ذهنم مانده. مثلا آقای سنگری که کارگاه شعر آیینی داشت _به گمانم_ یک حرفی را مطرح کرد که فکر کنم تا یک ماه روی اعصابم باشد. چون فرصت نکردم با ایشان جدی بحث کنم. ایشان سر کلاس ضمن تعریف از نبوغ محمد رضا آقاسی گفت : "مرحوم آقاسی مردم را بالا نیاوردند، بلکه شعر را پایین آوردند" خب! این حرف از آن حرفهاست! از آن حرف ها که به نظر درست می آیند اما در عمل خالی از اشکال و مغلطه نیستند. از آن حرف ها که آدم می خواهد بنشیند و دو ساعت درموردش حرف بزند. بابا جان! استاد من! آقاسی یک جاهایی از بالا نشینی انصراف داد اما یک جاهایی هم خیلی اوج گرفت، اینجور باید بگویم که آقاسی آمد پایین مردم را روی بال های خود سوار کرد بعد بردشان بالا.خیلی ها شعر را با آقاسی شروع کردند اما الآن علی معلم را می خوانند. آقاسی مثل یک پل بود از مداحی به شاعری. مردم وقتی می دیدند کسی با این حال و حرارت دارد با زبانی ساده سخنانی حکمت آمیز می گوید یاد شاعران روزگاران پیشین افتادند، یاد مولوی، یاد صائب و یاد همه ی آنهایی که در میان مردم شاعرانه می زیستند. این باعث اعتماد مجدد مردم به شعر شد و ... بگذریم؛ این یک نمونه ی بد بود. از همین استاد سنگری نمونه های خوب زیادی هم در خاطرم مانده. یک نمونه ی بد دیگر صحبت های استاد علیپور بود درمورد شعر سپید.



مخصوصا آنجا که گفتند "این خیلی ناجوانمردانه است ما یک کار سپید زیبا را با خبر بخش حوادث یک روزنامه برابر بدانیم" البته من هم کمی به ایشان پیچیدم که : "باباجان! استاد من! کسی نگفت شعر سپید عین خبر روزنامه است، آنکه میگوید، می گوید : شعر سپید همان نثر ادبی خودمان است که فقط به صورت گسسته نوشته می شود؛ شما خیلی مردی بگو تفاوت نثر ادبی با شعر سپید چیست؟" البته آقای علیپور هم کم نیاورد و گفت "ایجاز" ولی من دیگر فرصت نداشتم بنشینم صحبت کنم درمورد اینکه آیا ایجاز به تنهایی می تواند فصل ممیزی باشد بین سپید و نثر ادبی، همچنین اگر باشد هم، آیا این دلیل می شود که سپید، شعر باشد یا فقط اثبات می کند که سپید و نثر ادبی اندکی با هم متفاوتند (گزینه ی دوم صحیح است) از این هم بگذریم؛ من از استاد علیپور هم خیلی چیزها یاد گرفتم. از نکات خوبی که در کلاس ها و کارگاه ها برای من ماند سخنی بود که محمد سعید میرزایی در مبحث انقلاب اسلامی و شعر مطرح کرد و من چنین نگاه عمیق و نکته ی دقیقی را اولین بار بود که می شنیدم. ایشان (نقل به مضمون) گفتند : "تاثیر انقلاب اسلامی بر شعر نه فقط در زمینه ی محتوا بلکه در فرم ها و قالب های شعری نیز زیاد بود. برای مثال استاد حسین منزوی که بسیاری او را بزرگترین غزل سرای دوران جدید یا لااقل پدر غزل نو (نیمایی) می دانند؛ کتاب اولشان (حنجره ی زخمی تغزل) فقط دارای 17 غزل است و بقیه ی شعرها در قالب نیمایی است، منزوی وقتی با انقلاب مواجه می شود و می بیند چقدر مردم به غزل توجه و علاقه نشان دادند رویکردش به این قالب جدی تر می شود و شاید اگر انقلاب اسلامی ای اتفاق نمی افتاد ما الآن دیوان منزوی را در کنار شاعرانی چون مرحوم منوچهر آتشی میگذاشتیم. همچنین استاد محمد علی بهمنی پیش از انقلاب بیشتر تمرکزشان بر ترانه سرایی بود و حالا ما او را از برترین غزلسرایان می دانیم. انقلاب اسلامی ظرفیت های مختلف غزل را نشان داد. مثلا ما پیش از مرحوم نصرالله مردانی به صورت جدی غزل حماسی نداشتیم و ..."

خب، خسته شدم از کلاس می زنم بیرون. وقتی دوربین دستم هست خیلی راحت از کلاس می روم بیرون به این بهانه که باید از کلاس های دیگر عکاسی کنم. بیرون از کلاس یک عده دارند یک بنر بزرگ را در محوطه نصب می کنند. بنر، شامل عکسهایی ست قدیمی از شاعران انقلاب، آن هنگام که خیلی خیلی جوان بودند. در عکس ها چهره ی خانم سیمیندخت وحیدی، قیصر امین پور، سید حسن حسینی، پرویز بیگی حبیب آبادی، نصرالله مردانی، کاظم کاظمی، ابوطالب مظفری، حسین آهی و ساعد باقری را تشخیص می دهم و البته یوسفعلی میرشکاکـ... نه میرشکاک نیست ... شبیه میرشکاک است فقط ... پس کیست این صوفی شگرف با این چهره ی تکیده و ریش و سبیل در هم تنیده  و گیسوان پریشان و بلند بلند بلند؟ ... آها! علی معلم است! علی معلمی که خیلی شبیه یوسفعلی میرشکاک است. یک نفر دیگر هم وقتی بنر را دید مثل من دچار اشتباه شد، شاید مجید سعدآبادی بود، شاید یکی دیگر. الآن یادم نیست.



فکر می کنم حدود 15 نفری (یا بیشتر) سرگرم نصب این بنر بزرگ هستند. عده ای در حیاط عده ای هم در بالکن. شاعران جوان امروز انقلاب، دور هم جمع شده اند تا شاعران جوان دیروز انقلاب را بالا بکشند. من که فعلا حال فعالیت بدنی را ندارم به هیچ وجه، دوربین را محکم می چسبانم به چشمم که یعنی "لطفا مزاحم نشوید دارم یک کار مهم و تاریخی می کنم" پس از گرفتن مقادیر بی شماری عکس احساس می کنم نگاهها رویم سنگین شده است و الآن است که به دام بیفتم. نتیجتا خاطره ی آن روز گرم و تشنه را همینجا نیمه تمام می گذارم و می پرم

به

یک

روز دیگر : همان روزی که هندوانه دادند. خنک و خوشمزه. واقعا هندوانه هم از آن میوه هاست. مثل پاییز است. با تمام قرمزی اش حرارت ندارد. سرد است. کاش جهنم خدا هم مثل هندوانه و پاییز بود. هنوز نیم وجب هندوانه را نخورده ام احساس می کنم یک نفر در باد دارد صدایم می کند شاید امیر مرادی ست که می خواهد زود سوار اتوبوسم کند، شاید میلاد عرفان پور است که می خواهد به زور برای نماز صبح بیدارم کند، دقیقا نمی دانم. بیشتر می خزم زیر پتو شاید نداند تخت من کجاست، شب قبلش استاد علی داوودی فکر می کرد اینجا جای سیار است لهذا خوشبختانه برای نماز بیدارم نکرد، اما صدا هی نزدیک و نزدیک تر می شود، احتمالا آل کثیر جایم را و داده باشد، بهتر است از این سکانس هم بگریزم. هندوانه را درسته می اندازم در دهنم می پرم

به

یک سکانس دیگر : شب، خارجی، محوطه باز، سرما، هندوانه در دهان، صدای مبهم هیاهو، استرس، یک اسلحه ... چی؟ ... بله یک اسلحه درست مقابل من در دستان مبارزی تیز چشم به نام ابالفضل! یا ابالفضل! این سید حقا چشمان تیزی دارد، خریت است اگر روایت را اینجا ادامه بدهم، فرار می کنم، می دوم و از تیررسش دور می شوم، می رسم به یک تابلو : "اول ایمنی، بعد تیراندازی". می گویم : آره والله قبولت دارم اساسی. تابلو بالای یک سقف است. یک سقف بی دیوار. (بهش چی می گویند؟) گفتم : اتفاقا من هم دنبال یک سقفم. وارد شدم. زهیر توکلی دارد صحبت می کند. زهیر توکلی از آن آدمهاست. از همان ها. همان ها که دوست داری فقط حرف بزنند. مثلا محمدسعید میرزایی با همه ی نبوغش از آن آدم ها نیست {شاید استادم راضی نباشد این را بگویم من هم در گوشی میگویم، بعد از اردو وقتی تلفنی داشتم به استاد میرشکاک می گفتم محمد سعید میرزایی هم برایمان صحبت کرد، استاد صریح و بی مقدمه گفت : "دو نفر جان آدم را به لب می آورند تا حرف بزنند یکی میرزایی یکی حسین آهی". من زدم زیر خنده گفتم : آره والله. تاکید می کنم : خودم می دانم اخلاقا اجازه نقل این بیان طنز آمیز و درگوشی را ندارم} اما زهیر هست. زهیر در مدت زمانی اندکی سیل اطلاعات به درد بخور را با بیانی شیوا و جذاب به آدم تزریق می کند. آن شب در همان مجال اندک انقدر مطالب نو و متنوع گفت که خدا می داند. هرچند من با بعضی هایش موافق نبودم اما به همه شان احترام می گذارم. آدم هایی مثل زهیر توکلی کم پیدا می شوند، آدم هایی که می توانند خلاف آمد عادت و دیگرگون با جماعت ببینند و این بینش را نیز آموزش بدهند. خلاصه زهیر خیلی حرف های نویی را مطرح کرد. یکی از عناوینش که از نظر من جای بحث دارد نقد خیلی محکم سبک هندی و اساسا مضمون پردازی بود. سبک هندی نه یعنی بیدل! یعنی بقیه شان! خب اینجا دیگر خیلی دارد سرد می شود، محوطه بیابانی ست و از آفتاب هم خبری نیست، در نتیجه اگر همه ی چایی ها را هم سر بکشم گرمم نمی شود. مجبورم بحث را بپیچانم و بپرم یک جای دیگر

---> در را باز می کنم : آفتاب چشمم رامی زند. آفتاب انگار دارد خودش را در چشمم قطره چکان می کند. چشمم را می بندم. چند ثانیه طول می کشد تا چشمانم بتواند شفافیت و وضوح تصویر را تنظیم کند. چشم هایم را می مالم و باز می کنم : در یک حلقه ی کج و کوله و درب و داغان هستم. حلقه ی داستان نویسان همراه! آخر من نمی دانم در اردوی تخصصی شاعران ایران زمین، این منادیان فرهنگ غرب چه می کنند؟ چه بخواهم چه نخواهم یک حلقه ی حدود 5 نفری داستان نویس ما را همراهی می کنند تا یادمان نرود دشمنانمان بیدارند شبها که ما می خوابیم. از همه شان بدم می آید. نه فقط از عزتی پاک و استیری و موسوی، از همه داستان نویس ها بدم می آید. این میانه عمو حسن حبیب زاده را انسانی متمایز یافتم. حال داستان نویس ها را هم که ندارم. در سالن را رویشان می بندم می پرم به پاراگراف پایین

خب اینجا که الآن افتادیم یک سالن بزرگ و تاریک است. شبیه سینما. اوه! یک عالمه آدم هم نشسته اند روبروی من. یک عالمه چشم همه به من خیره شده اند. چهره ام را بر می گردانم به طرف دیگر، اوه! من داخل یک جای دیگر هستم : یک اتاق روشن. اینجا باید شهرستان ادب باشد. اینجور که از حرکت لب هایم استنباط می کنم دارم بحث می کنم، بله! دارم با فردی که آن سوی میز نشسته است بحث می کنم، تسبیح سبز رنگی را که قبلا گم کرده بودم دور دستم است، فردی که آن سوی میز است چهره ی آشنایی دارد. رویم را به همان طرف اولی بر می گردانم : دوباره در یک سالن بزرگ و تاریک هستم، فردی که در طرف دیگر پشت میز داشت با من بحث می کرد اینجا جلوتر از بقیه پشت یک میز دیگر نشسته و به من خیره شده، آها! محمد مهدی سیار است، پس ... چجور هر دو جا حضور دارد؟ جادو جنبل؟ یا نکند دو تا خاطره با هم قاطی شده؟ یا نه ... نکند من روی پرده ی سینما هستم؟ بله! همین است! روی پرده ی نمایش سالن آمفی تئاتری هستم که اختتامیه اردوی شاعران جوان در آن برگزار می شود. احتمالا دارند گزیده ای از فیلم های جلسات نقد شعر را نشان می دهند. از پرده پایین می آیم. دوربینم رابر می دارم تا از حضار عکس بگیرم. به جز کسانی که قبلا در اردو حضور داشتند چهره های دیگری را هم می بینم.



استاد محمد علی بهمنی از معدود شاعران با سبیل جمع است. البته رضا نیکوکار هم شاعر خوب و با سبیلی است که برایمان شعر بسیار زیبایی خواند. کنار استاد بهمنی چهره ی جدیدی که حضور دارد ناصر فیض است. اولین بار است که می بینم ریش گذاشته. چقدر به بعضی ها ریش می آید. کاش یکی این را به ایشان می گفت. احساس می کنم هنگام شعرخوانی ایشان در سالن نبودم. چون یادم نمی آید چه شعری را خواندند. آقای محدثی را هم همینطور. شاید هم شعرشان را کامل نشنیده ام. اما شعر بقیه را یادم است. مثل رضا شیبانی که غزل دردمندانه اش را خیلی دوست داشتم. یـــا سعید بیابانکی که بهترین شعرش را خواند (میان خاک سر از آسمان در آوردیم) یـــا استاد بهمنی که دو غزل بسیار بسیار زیبا خواند. یکی فضای غزل های میرزایی را داشت. یکی هم برای مرحوم منزوی بود و یاد آور آن غزل بسیار شگفت انگیز منزوی (می آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود). یـــا مبین اردستانی که دو تا غزل خیلی خوب ازش شنیدم. پیش از این، از ایشان فقط ترانه شنیده بودم. خیلی با ترانه حال نمی کنم. اما حالا دو تا غزل واقعا خوب و مثل استاد بهمنی، یکی از شعرهایش برای مرحوم منزوی بود.


یـــا محمد سعید میرزایی که یک غزل-قصیده ی جدید و بسیار زیبا با ردیف "دیگری" خواند و آن غزل زیبای قدیمیش را (زمانه خواست تو را ماضی بعید کند) و آن قصیده اش را که هزار بار برای مان خوانده است. همانکه برای حضرت زهراست (زهرا تویی، یگانه ی داور فقط تویی) و شبیه قصیده ی استاد امیری اسفندقه برای حضرت زهراست (هرکس هر آنچه دیده اگر هر کجا تویی) . یـــا امید مهدی نژاد که بعد از شعرخوانی طولانی میرزایی آمد شعر خواند و در مقدمه به کنایت گفت : "من سه تا قصیده ی خیلی بلند آماده کرده بودم بخوانم که به خاطر ضیق وقت فقط یک غزل می خوانم!!!" و بعد همان غزل سیاسی-اعتراضیش را خواند (وقتی که زاهدانِ خداجو دنبال مال و جاه می‌افتند) یـــا غزل بسیار زیبای رضا وحید زاده که مرا متعجب کرد. چون قبلش پرسیده بود "به نظر تو فلان غزل را بخوانم؟ اگر تو بگویی این را می خوانم؟" بعد من گفتم : خب، بخوان! ... بعد ولی وقتی رفت بالای سن یک غزل دیگر را خواند. کاری نداریم غزل جدید بسیار زیبا تر بود ، مهم این است که حرف حاج حسن زمین ماند.


با اینکه اینجا سالن است و اطرافش کاملا پوشیده است، باز حس می کنم کسی در باد مرا می خواند! یک ذره استرس گرفته ام. یاد کارهای نکرده و وظایف عقب افتاده ام افتادم. مثلا اول اردو جنابان محمد مهدی خدا رحمی و سجاد سامانی رفتند لواشک و تخمه خریدند. خب ما لواشک را دست جمعی خوردیم اما تخمه که هنوز در کوله ام مانده. صدایی که مرا می خواند هی نزدیک و نزدیک تر می شود. فکر می کنم صدای محمد حسین نعمتی است. واژه هایش آرام آرام می آیند می نشینند اینجا : "زود عکس ها را کوچک کن خورده خورده بده بگذاریم در سایت شهرستان ادب" تند تند واژه هایم را به سویش پرتاب می کنم : "باباجان! استادمن! نوکرتم 2500 تا عکس است ها. من که خودم بیست و چهارساعته داشتم عکس می گرفتم وقتی هم که من نمی گرفتم امیر تیموری و دیگران می گرفتند. چجور از اینهمه انتخاب کنم؟؟؟" ظاهرا واژه هایم برایش چندان اهمیتی ندارند. باید بروم سر کار. از گذشته می توان فرار کرد (همانطور که بارها دیدید چطور از زمان پریدم) اما از حال نه ... هنوز خیلی حرف هایم مانده. به اندازه ی یک کیسه ی بزرگ تخمه ی باز نشده، حرف دارم. ولی مجبورم بروم. با اینحال برای اینکه این نوشته ی پریشان پایان تلخی نداشته باشد سخن را با هایکویی2 شاد از شاعر پوتوریکویی همروزگارمان دوشیزه شیمبولِتّا به پایان می برم :

Ես զգում եմ լավ.

Այսօր ցուրտ

եղանակը

پینوشتها:

1 یک جور بازی. یک جور فوتبال کوچیک و جمع و جور و رایج در کوچه پس کوچه ها. من که اهل فوتبال نیستم ولی بقیه می گویند خیلی کیف می دهد.

2 چون ترجمه ی شعر را بلد نبودم ننوشتم. قرار است به زودی آخرین کتاب این شاعر با ترجمه ی دوستم محسن رضوانی در یکی از انتشارات معتبر منتشر شود.

 بعد نوشت : آقای میلاد عرفان پور! خسته نباشی

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • اردو را نباید کشید، باید برد  یادداشتی  دریاره اردوی آفتابگردانها از حسن صنوبری
  • اردو را نباید کشید، باید برد  یادداشتی  دریاره اردوی آفتابگردانها از حسن صنوبری
  • اردو را نباید کشید، باید برد  یادداشتی  دریاره اردوی آفتابگردانها از حسن صنوبری
  • اردو را نباید کشید، باید برد  یادداشتی  دریاره اردوی آفتابگردانها از حسن صنوبری
  • اردو را نباید کشید، باید برد  یادداشتی  دریاره اردوی آفتابگردانها از حسن صنوبری
  • اردو را نباید کشید، باید برد  یادداشتی  دریاره اردوی آفتابگردانها از حسن صنوبری
  • اردو را نباید کشید، باید برد  یادداشتی  دریاره اردوی آفتابگردانها از حسن صنوبری
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: