شهرستان ادب : نشست سلام ماه فروردین ویژهی متولّدین فروردین ماه، روز سهشنبه بیستوهشتم فروردین ماه سال جاری در مؤسّسهی شهرستان ادب برگزار شد. اجرای این نشست را سعید بیابانکی بر عهده داشت. در این جشن شاعران و نویسندگانی چون دکتر سیدعلی موسوی گرمارودی، صابر امامی، قباد آذرآیین، محمدرضا سهرابی نژاد، شیرینعلی گلمرادی، سیدحسین موسوی نیا و... حضور داشتند.
سعید بیابانکی در ابتدای سخنان خود ضمن سلام و تبریک به میهمانان و متولّدین این ماه، اشاره کرد: «به جشن سلام ماه که به ابتکار مؤسّسهی فرهنگی هنری شهرستان ادب برگزار میشود خوش آمدید. این نشست به نوعی جشن تولّد شاعران و نویسندگان حاضر در این جمع است. از تأخیر به وجود آمده در شروع برنامه عذرخواهی میکنم که آن هم در کشور ما امری بسیار بدیهی است؛ من جایی گفتم تنها چیزی که در کشور ما به موقع شروع میشود اذان است و اخبار. آن هم مشروط به اینکه به بازی استقلال و پرسپولیس نخورد!» وی در ادامه ضمن اشاره به روز بیستوپنجم فروردین –روز بزرگداشت عطّار نیشابوری- تصریح کرد: «دو حکایت از عطّار هست که بسیار زیباست. این دو حکایت را به عنوان حسن مطلع میگویم و پس از آن برنامه را آغاز کنیم. میگویند عطّار در جوانی پیش از اینکه شاعر و عارف شود، عطّار بوده است. یک روز گدایی به مغازهی او مراجعه کرد و از او درخواست کمک کرد. عطّار پرخاش کرد و او را از خود راند. گدا گفت تو که اینقدر خسّت داری، چگونه قرار است جان به عزارئیل بدهی؟! عطّار به او پاسخ داد همانطوری که قرار است تو جان به عزارئیل بدهی. گدا گفت من اینگونه جان میدهم و در مقابل مغازهی عطّار دراز کشید. عطّار از او خواست که برود، امّا متوجّه میشود که او واقعاً از این دنیا رفته است و این را یک نشانه برای آگاهی خودش گرفت و کسب و کار و تجارت را رها کرد و به محضر عارفی به نام عکّاف رفت و عطّار شد. حکایت دیگر مربوط به انتهای زندگی اوست. عطّار به دست مغولها اسیر شد و یک مغولی او را گرفته بود و با خود میبرد. یک نفر او را شناخت و ادّعا کرد در قبال آزادی عطّار دو کیسه گندم به مغولی میدهد. عطّار اعتراض کرد که اینکار را نکن؛ ارزش من به اندازهی دو کیسهی گندم نیست. مغولی این کار را نکرد. جلوتر کسی به مغولی گفت من او را در قبال یک قرص نان میخرم. مغولی گفت قبل از این یک نفر او را در قبال دو کیسه گندم خواست و من او را نفروختم. عطّار دوباره گفت من همین یک قرص نان هم نمیارزم! بگذار من بروم وگرنه همین یک قرص نان را هم به دست نمیآوری. مغولی در همین جا عصبانی شد و عطّار را به قتل رساند. به همین دلیل است که میگویند عطّار شهید است». پس از این مقدّمه دکتر صابر امامی برای صحبت حاضر شد.
بیابانکی برای معرّفی ایشان اشاره داشت: «آقای دکتر امامی به چند هنر آراسته هستند: شاعر، نویسنده، پژوهشگر، مترجم، منتقد، استاد دانشگاه و معلّم هستند». صابر امامی در پاسخ به سؤال تاریخ تولّد خود پاسخ داد: «من متولّد ششم فروردین سال ۴۱ هستم و الان پنجاهوپنج سال دارم. در شهرستان مرند واقع در استان آذربایجان شرقی متولّد شدم. اوّلین روزهایی که شعر نوشتم در دوران دبیرستانم بود. از همان کودکی انشاهای خوبی مینوشتم. در سال دوّم نظری انشاهایم وزن میگرفت و شبیه به شعر میشد. اوّلین شعر رسمی من در سالهای انقلاب و تظاهرات مردم بود. من در تظاهرات نبودم و تنها در خانه نشسته بودم و به صدای تظاهرات گوش میکردم و اتّفاقاً در همان روز بود که یکی از همکلاسیهای من شهید شد و اسم او را روی دبیرستانمان گذاشتیم. برای این سر و صدا و این حالت، اوّلین شعرم را در تنهایی خودم در دفترم نوشتم. ما بعد از دیپلم به حوزه رفتیم و از حوزه جذب بخش فرهنگی دفتر تبلیغات شدیم و به عنوان یک طلبه از بخش فرهنگی، از ما خواستند که نزد شهریار برویم و با او مصاحبه کنم. شهریار از من خواست که شعری برای او بخوانم. من رباعیای را خواندم که بسیار غلط بود و او به شوخی به من گفت تعارف کم کن و بر مطلب افزای. پس از این من مسئولیّت دفتر نقد شعرهای حوزه را داشتم و چون در کنار آن دوستان بودم با دفتر شعر هم همکاری داشتم امّا مسئولیّتی در آن حوزه نداشتم. الان هم فقط در دانشگاه هنر تدریسهای موظّفی خودم را دارم و واحدهای ادبیّات نمایشی و ادبیّات فارسی را تدریس میکنم. آخرین مجموعههایی که از بنده چاپ شده است، کتاب گیسوان آب و سحر است که مجموعهای است از تغزّل و نشر اردیبهشت آن را چاپ کرده است. همچنین مجموعهی نینوا نیز اخیراً از من به چاپ رسیده است که مجموعهای از اشعار سیاسی، اجتماعی و مذهبی است. مهمترین وبژگی شخصیّتیای که میتوانم برای خودم برشمارم این است که بسیار صبورم؛ شاید به این خاطر است که اسمم صابر است». پس از این صحبت کوتاه، ایشان به خواهش مجری برنامه شعری را برای مخاطبان خواندند:
نام و نشانی ندارم آوارهی کوچههایم
در کودکیهایم دورم چون بادبادک رهایم...
پس از این صحبت صمیمانه، سعید بیابانکی اشاره داشت: «در این کتابی که مقابل من است، نوشته است ویژگیهای متولّدین فروردین: پرجنب و جوش، فعّال، عجول، رک و بیپروا، لایق و کاردان، عاشق قدرت، بیصبر و طاقت، قادرند مدّتها تنها باشند، اهل امر و نهی، طرّاح، اهل هیجان، پرتوقّع، با اعتماد به نفس، صاحب عقیده، مبتیکر، مقتدر، پرانرژی، با حسّ مسئولیّت، خودخواه، گاهی یاغی، گاهی بیریا، گاهی خشک و یکدنده، به دور از دوز و کلک، در باطن ضعیفتر از ظاهر است، مددکار، هوشمند. اینها طالعبینی است و خواندن من به این معنی نیست که اینها حقیقت دارند! من باب مزاح اینها را خواندم. کمی بعدترش نوشته متولّدین این ماه افرادی خوشطبع، خوشرو، بلندقد و خوشاقبال هستند. اگر از سه و چهارده سالگی به سلامت عبور کنند تا سالها عمر خواهند کرد. اینها اغلب در سینه، صورت و یا بازو نشانی دارند که برایشان نیک است. متولّدین این ماه افرادی باذوق و سلیقه بوده و رفتاری مسالمتآمیز دارند. این افراد طالع و بخت خوب دارند به شرط آنکه همّت خود را به کار گیرند. اینان عموماً افرادی بخشنده و مهرباناند و اگر چیزی را از دست دهند با به دست میآورند. گاه گرفتار بیماری میشوند که بیشتر از ناحیهی پهلو و کمر است. این افراد بهتر است از نزدیک شدن به آب رونده و تند پرهیز کنند. از لحاظ شغلی، صنعت کشاورزی و خرید و فروش بسیار سودبخش و سازگار است».
پس از این سخنان طنزآمیز، بیابانکی از قباد آذرآیین –نویسندهی بسیار خوب معاصر- دعوت کرد تا برای صحبت حضور به هم رساند. ایشان دربارهی خود اشاره داشت: «من متولّد دهم فروردین 1327 و اصالتاً متعلّق به مسجدسلیمان هستم. اوّلین کارم را موقعی که سال پنجم ادبی و حدوداً پانزده-شانزده بودم، نوشتم. در آن زمان اوّلین داستانم را از مسجدسلیمان فرستادیم برای مجلّهای به نام بازار که در رشت چاپ میشد. اوّلین کتابم را هم در سال ۱۳۷۲ چاپ کردم. پیش از این با نشریّات ادبی و معتبر آن زمان مانند خوشه، نگین، فردوسی، جهان نو و امثال آنها همکاری میکردم و خیلی دیر به فکر چاپ آثارم افتادم. هم رمان و هم داستان کوتاه نوشتهام. من نویسندهی رئالیست هستم ولی علاقه به نویسندهها و آثار دیگری مرز نمیشناسد. هر کار خوبی مورد پسند و قابل تحسین است. ولی من همیشه به شاگردان و فرزندانم میگویم اوّل ادبیّات کلاسیک خودمان را بخوانند. متأسّفانه نویسندگان امروز ما از ادبیّات کلاسیک ما غافل هستند و این اوّلین قدم برای نویسنده شدن است. ابوسعید ابوالخیر، تاریخ بیهقی و سایر داستانهای کلاسیک باید توسّط نویسندگان خوانده شوند. سبکهای جدید داستاننویسی تازه به این نقطه رسیدهاند که داستان در داستان شوند ولی ما این را سالها پیش در کلیله و دمنه و بعضی منظومهنویسان مشاهده کردهایم. جمالزاده، صادق هدایت، گلشیری، دولتآبادی، امیرحسن چهلتنه و بسیاری از نویسندههای دیگر هستند که باید خوانده شوند. مهمترین ویژگی شخصیّتیای که برای خودم میتوانم برشمارم این است که من بسیار عجول هستم!»
پس از این صحبت کوتاه و صمیمی با این نویسندهی پیشکسوت، بیابانکی از شیرینعلی گلمرادی دعوت کرد تا برای صحبت حضور یابد. بیابانکی دربارهی گلمرادی اشاره داشت: «اوّلین باری که من آقای گلمرادی را زیارت کردم، شعرهای ایشان را مطالعه کرده بودم. شعرهای ایشان در مجلّهی نوجوانان و اطّلاعات هفتگی چاپ میشد و مرتّباً اشعارشان را میخواندم. اوّلین بر ایشان را در کنگرهی شعر جنگ در سال 1365 و در دانشگاه اهواز دیدم. به دلیل اسم ایشان و سنّ کمی که داشتم فکر میکردم آقای گلمرادی بانویی هستند و اصلاً گمان نمیبردم نام ایشان، نامی مردانه باشد». ایشان پس از سلام و تبریک سال نو برای حاضران، اشاره کرد: «من متولّد بیستوهفتم فروردین ۱۳۱۷ هستم. من قبل از سال 1339 شعر را تازه شروع کرده بودم و در مجلّهی امید ایران و آسیای جوان چاپ میشد. در سال 1339 در ژاندارمری استخدام شدم و در اردبیل خدمت میکردم. به روزنامهای که در آن دوره آقای خراسانی مدیرمسئول آن بودند، شعرهایم را با نام مستعار چاپ میکردم. در سال 1342 استاد اوستا در بیمارستان سرخهحصار بستری بودند و من به این بهانه گاهی برای ایشان نامهای نوشتم و شعری برایشان فرستادم. ایشان جواب نامهام را دادند. در باب اسمم هم یک اشاره کنم. یکی از بزرگان به مناسبتی برای من تبریک فرستاده بودند و ابتدای آن بانو نوشته بودند و غرض اینکه همین اشتباه شما را بسیاری کردهاند. اوّلین کتاب من مجموعه شعر دهستانی بود که پس از انقلاب و توسّط حوزهی هنری چاپ شد. آخرین کتابم را هم حوزهی هنری و به اسم برگهای چندرنگ چاپ کرد. در مورد این ویژگیهای شخصیّتی هم باید بگویم که این ویژگیها به هیچکس شبیه نیست امّا نظرم این است که متولّدین این فصل به دلیل ارتباط با زنده شدن طبیعت، نوعی شادابی در خودشان احساس میکنند. مهمترین ویژگی شخصیّتیای که میتوانم برای خودم برشمارم این است که من بسیار زودرنج هستم امّا بعد از آن هم بلافاصله پشیمان میشوم». ایشان در پایان سخنان خود، یک رباعی و یک غزلمثنوی برای حاضران خواند:
افق را خطّ خونینی نشان داد
نشان از انفجاری بیامان داد
تفنگی سینه خالی کرد از بغض
گوزنی روی خاک افتاد، جان داد
***
در پشت کاجها نگران ایستاد باد
ناظر به فوج خیرهسران ایستاد باد
پس از پایان سخنان آقای گلمرادی، مجری برنامه از سیّدحسین موسوینیا –نویسندهی جوان کشورمان- دعوت کرد تا برای صحبت حضور به هم رساند. ایشان پس از سلام و عرض ادب به حاضران در جلسه، دربارهی تاریخ تولّد و چگونگی نویسنده شدناش گفت: «من متولّد دهم فروردین 1365 هستم. وجه اشتراکی که همهی ما غیر از ادبیّاتی بودن داریم این است که عید را برای خانوادههایمان خراب کردیم. من اصالتاً شیرازی هستم امّا در شناسنامهام نوشته است که صادره از شهر ری هستم. داستان نویسنده شدن من این است که انشاهای مرا مادرم مینوشت. روزی یادم است که سفری برای ایشان پیش آمد و من مجبور شدم دربارهی ماه رمضان بنویسم و بعد از اینکه خواندم جمع به هیجان آمد. البته بعد از آن همهی انشاهایم را مادرم نوشت ولی فهمیدم که میتوانم بنویسم! البته این کتابی که از من چاپ شده است کار خودم است نه مادرم!». پس از این صحبت کوتاه، بیابانکی بهاریهای را به بهانهی حضور استاد گرمارودی در این جمع قرائت نمود که در زیر مطلع آن را میخوانید:
فرّ جوانی گرفت طفل رضیع بهار
لب ز لبن شست باز شکوفهی شیرخوار
وی در ادامه اشاره کرد: «این بهاریّه سرودهی میرزا نعیم سدهی است که به بهاریّهی هفتمیوه مشهور شده است. این را مقدّمه قرار دادم که از یکی از شخصیّتهای برجستهی کشورمان که آراسته به چند هنر هستند دعوت کنم. ایشان دو کتاب به نامهای خطّ خون که تقدیم شده است به امام حسین (ع) و در سایهسار نخل ولایت که به پیشگاه حضرت علی (ع) سروده شده است دارند. هنوز که هنوز است هر دو اینها، خواندنی و زیبا هستند». سپس از دکتر علی موسوی گرمارودی دعوت کرد تا برای صحبت حضور یابد. ایشان پس از حضور و عرض سلام به حاضران، از شهرستان ادب بابت تدارک این جشن قدردانی نمود. وی در ادامهی سخنان خود دربارهی تاریخ تولّد و پیشینهی شاعری خود اشاره داشت: «من متولّد 31م فروردین سال 1320 هستم. در سال 1346-47 در کیهان خواندم که مجلّهی یغما به سردبیری آقای یغمایی به مناسبت بعثت پیغمبر جشنی گذاشتهاند. در سال 1347 هنوز نیما شناخته نشده بود و علناً علیه شعر نیمایی سخنرانی میشد. اوّلین بار بود که در کیهان این اقتراح اعلام شد که اشعار نیمایی هم میتوانید بفرستید و به سه نفر هم جایزه میدادند. مثلاً استاد ناصح در قسمت شعر کلاسیک داوری میکردند امّا متأسّفانه داوران دیگر در حوزهی نیمایی را به خاطر ندارم. من در این دوره شرکت کردم؛ مطلقاً امیدی نداشتم که اشعار من مورد استقبال قرار بگیرد. امّا این کار را انجام دادم چون میدانستم که لازم است اشعار آیینی در قالبی جدید گفته شود. شعر خاستگاه نو را در این زمان برای مجلّه فرستادیم. در کمال تعجّب من نفر اوّل بخش شعر نیمایی شدم و آن بخش اصلاً دوّم و سوّم نداشت. به ما گفتند در حسینیهی ارشاد باید بیایید و شعر خود را قرائت کنید. در آن جلسه دکتر شریعتی و بسیاری از بزرگان بودند. من آنجا آن شعر را قرائت کردم. سال بعد آقای شریعتی به مکّه رفتند و من برای زیارت قبولی نزد ایشان رفتم. ایشان آن روز به من حرفی زدند که من هیچوقت آن را فراموش نمیکنم. ایشان فرمودند من با این آقایان در غار حرا صدای تو را گذاشتیم و از خواندن شعرت لذّت بردیم. در فاصلهی این یک سال من یک بار دیگر به حسینیهی ارشاد رفتم و شعر فلسطین را که به درخواست آقای شریعتی سروده بودم در حضور آقای طالقانی خواندم. پس از اینکه این شعر تمام شد، آیتالله طالقانی برخاستند و در مقابل همه دهان مرا بوسیدند. آن شعر هم به زبانهای انگلیسی و عربی ترجمه شد و برای یاسر عرفات فرستادند. ایشان هم مدال فتح و متن عربی بسیار فصیح و زیبایی برای من فرستادند که هنوز آنها را دارم. من اوّلین شخصیّت سیاسی کشور بودم که به پاکستان رفتم. خدمت امام که رسیدم تا از نظر و راهنماییهای ایشان استفاده کنم، ایشان قرآنی را به عنوان هدیه به من دادند تا به آنها تقدیم کنم. وقتی من به آنجا رسیدم قرار بود که بیست دقیقه با ضیاء الحق دیدار داشته باشیم که بیش از بیست دقیقه طول کشید. ایشان هم به من سینی نقره دادند. در این جمع کسانی بودند کلاههای مخصوصی داشتند و دستکشهای سفیدی را دست میکردند. آنها خوراکیای را در سینی و ظرف نقرهکوبی در برابر من گذاشتند. من فکر کردم که این شیرینی است. آن را برداشتم و در دهانم گذاشتم! بسیار خوراکی تندی بود و همانطور که به سخنان آنها گوش میدادم ناخودآگاه اشک از چشمانم میریخت. خاطرهی دیگری را هم در حوزهی داخلی میگویم. من با پیشنهاد آقای رجایی و مرحوم بهشتی ما در قسمت برنامهنویسی آن نفوذ کردیم! سابقهی دوستی من با آقای رجایی به پیش از انقلاب بازمیگردد. وقتی انقلاب شد و ایشان وزیر آموزش و پرورش شد، ایشان مرا خواستند و به من گفتند که ما نمیرسیم برای کتابهای درسی کاری کنیم؛ چون فکری برای این موضوع نکرده بودیم. تنها کاری که الان میتوانیم بکنیم این است که تمام عکسهای شاه و فرح را برداریم، به جای آن مطلبی بنویسیم که آن را باید شما بنویسید. من متنی نوشتم که یک صفحه بیشتر نیست که با این مصراع از بیت مولوی شروع کردم: ماهی از سر گَنده گردد نی ز دُم. آن متن را نوشتیم و پخش شد. این کار در اریبهشت و فروردین 58 انجام شد. حدود سوّم آبان بود که من آن موقع رییس انتشارات فرانکلین شدم. ما در دفتر نشسته بودیم که آقای رجایی با من تماس گرفتند و گفتند که اشتباهی پیش آمده است. ایشان گفتند که میدانی مصراع دوّم این مصراعی که نوشتی چیست؟ ایشان گفت فتنه از عمّامه خیزد نی ز خُم. میدانی اگر امام این موضوع را بدانند من باید چه کار کنم؟ این اساساً مصراع دوّمی بود که ضدّ انقلاب آن را ساخته بود. حتّی بعد از آن من فکر کردم که کسی باشد تا شوخیهایی که در انقلاب شده بود را جمع کند». پس از این، ایشان شعری که برای استاد مهرداد اوستا سروده بودند را برای حاضران خواندند:
هوای صبح ز رگبار دوش غوغا بود
در آن تپیدن نبض درخت پیدا بود...
پس از این بیابانکی با خوانش رباعیای از استاد سهرابینژاد از ایشان دعوت نمود. محمَدرضا سهرابینژاد ضمن تشکّر از شهرستان ادب بابت تدارک این مراسم و عرض ادب به حاضران، در خصوص شاعری و زندگی شخصی خود اشاره کرد: «امیدوارم سال پیش رو، سالی سرشار از خیر و برکت و اعیاد پیش روی شعبانیه هم مبارک باشد. من هفدهم فروردین سال 1332 متولّد شدم. استاد آهی لطیفهای تعریف میکردند. ایشان میگفتند دختر خانمی با مادرشان در ایستگاه اتوبوس مرا دیدند و با احترام تمام از من خواستند تا به رسم یادگار برای آنها بنویسند. من برای آنها نوشتم و آنها رفتند. کمی که جلوتر رفتند، یادداشت مرا خواندند و برگشتند. از من پرسیدند مگر تو آقاسی نیستی؟ گفتم نه! من آهی هستم! آنها امضای مرا مچاله کردند و در جوب انداختند و بعد هم بهم گفتند برو گمشو! حکایت اشتباه گرفتن ما هم با وزیر نفت دورههای قبل هم حکایت همین استاد آهی و آقای آقاسی است. در خصوص شروع شعر برای من، باید بگویم که من به دلیل مسائل اقتصادی سال سوّم ابتدایی مجبور به ترک تحصیل شدم و به بازار رفتم. در همان دوران، در جایی خواندم که رهی معیّری از دنیا رفته است. شعری از او نوشته بود که مطلع آن بسیار به دل من نشست و همین باعث شد من دیوان اشعار رهی را بخرم. مهمترین اثر را رادیو داشت که برنامهای با اجرای مهدی سهیلی به نام با کاروانی از شعر و موسیقی پخش میشد. من از این طریق با شاعران بسیار زیادی از معاصرین و گذشتگان آشنا بودم و شعر خوب و بد را از این طریق میتوانستم از هم تشخیص بدهم. من دیوان رهی را حفظ کردم و از همین جا شروع کردم به نوشتن شعرهایی و برای مجلّهای به نام دختران و پسران که در آن زمان به چاپ میرسید میفرستادم. با چاپ هر کدام از این نوشتهها، من ترغیب میشدم و برای مجلّههای بیشتر شعر میفرستادم. بعد از این من مطلبی از ملکالشّعرای بهار خواندم که شاعر خوب شاعری است که بتواند در قالبهای رباعی و دوبیتی شعر بنویسد. از اینجا بود که من به ذهنم رسید قالبهای شعری را از رباعی و دوبیتی شروع کنم و پیش بروم. از ویژگیهای خاصّ اخلاقیای هم که باید به آن اشاره کنم، من متون دینی و احادیث را خواندم. من کتابی داشتم به عنوان تجلّی قرآن در غزلیّات سعدی. از همین طریق میتوانم بگویم به صورت آگاهانه تلاش کردم که بردباری بیشتری داشته باشم. نظرم هم این است که آنهایی که به انسان ستم میکنند، آنها بدهکارند و ما طلبکار و این موضوع به من آرامش میداد. اعتقاد من این است که افرادی که با آنها زندگی و کار کردیم مانند قیصر و استاد مشفق، همه کسانی هستند که من از آنها چیزی آموختهام و یاد گرفتهام که آنچه که از افراد باقی میماند خاطرهی خوب و شیرین است. برای همین تحمّل بدی و ظلمی که دیگران به من میکنند کار آسانی است». پس از پایان سخنان آقای سهرابینژاد، بیابانکی کتاب یاقوت شکسته از استاد سهرابینژاد را معرّفی کرد و از دوستان خواست در زمینهی رباعی و دوبیتی حتماً به آن رجوع کنند. در پایان ایشان چندین رباعی و دوبیتی برای مخاطبان خواندند که در زیر دوتا از آنها را میخوانید:
خلوتگه تاریک دلم نور گرفت
از بوسهی او گرم شد و شور گرفت
من بوسه ندادمش، ندادم، نه... نه...
بالله که او آمد و با زور گرفت
***
پا در سفر است، ماه شادیهایم
امشب همه اضطراب سر تا پایم
ای اشک! نریزی آبروی دل من
بعداً ز خجالت تو درمیآیم...
پس از این، رضا ابوذری –شاعر جوان متولّد فروردین- برای خوانش شعر حضور یافت. ایشان پس از عرض سلام و ادب به حاضران این جمع، تاریخ تولّد خود را یازدهم فروردین سال 1370 اعلام کرد و غزلی با این مطلع برای حاضران و تقدیم به شهید محسن حججی خواند:
عنایت میکند دلبر، وساطت میکند خنجر
که بیسر پر بگیری در هوای حضرت بیسر...
آخرین مهمان فروردینی این برنامه، آقای محسن مؤمنی شریف بودند. ایشان دربارهی خود اشاره داشتند: «من متولّد روز بیستم فروردین 1346 هستم. کار نوشتن را دیر شروع کردم. تقریباً زمانی که معلّم بودم و به عنوان هنرجو به حوزهی هنری آمدم، مشغول نوشتن شدم. به دلیل فشار کار اجرایی خیلی به سختی میتوانستم بنویسم و امیدوارم امسال بتوانم رمانی که سالهاست مشغول نوشتن آن هستم، تمام کنم. باید به این اشاره کنم که رهبری متولّد بیستونهم فروردین هستم و به دلیل مراودهای که برای نوشتن خاطرات ایشان دارم، از این موضوع مطّلع شدهام. رهبری میگفتند که در روزهای آغازین انقلاب که فرصت سر خاراندن نداشتم، اگر فرصتی پیش میآمد سعی میکردم که در جلسهی شعرهایی که بعدها زمینهی حوزهی هنری امروز را ساخت، شرکت کنند. در همین جلسه ایشان برای اوّلین بار مثنوی آقای معلّم را شنیدند. حالا که در این جلسه از آقای اوستا صحبت شد من باید اشاره کنم که رهبری به من در خاطراتشان اشاره کردند که پس از پیروزی انقلاب با استاد اوستا تماس گرفتند که انقلاب نیاز به نیروهای خوشذوقی مثل ایشان نیازمند است. ایشان هم گفتند که در خدمت انقلاب خواهند بود. رهبری در اینجا به من گفتند که نه به خاطر حرفی که ما به ایشان زدیم. ایشان از پیش از این با انقلاب همراه شده بود و خیلی پیشتر به کاروان انقلاب پیوسته بودند. مطالعات رهبری، چند نوع است. مطالعات فقهی ایشان سر شب و صبحها قبل از درس خارجشان است. امّا مطالعات ادبی ایشان پیش از خواب است. ایشان یک بار تذکّر دادند که تصوّر نشود که من کتابها را در وقت اداری میخوانم. کتابها را پیش از خواب میخوانم و ممکن است تا پاسی از شب مشغول خواندن کتاب باشم. در خصوص برنامههای مطالعاتی برای ادبیات ایران، من تأکید بسیاری بر متون کهن مانند تاریخ بیهقی هستم. علاقهی بیشتر من به کتاب مسیح بازمصلوب است و بسیاری از نویسندههای خارجی دیگر. یکی دیگر از متونی که من میتوانم تأکید بسیاری بر آن کنم، شاهنامه است. دیالوگ، توصیف در عمل و داستانپردازی همهی مواردی هستند که در این کتاب به روشنی مشاهده میشود». پس از این سخنان، آقای محسن مؤمنی شریف ضمن تشکّر از شهرستان ادب بابت تدارک این جلسه، تبریک دوبارهای به دوستان و حاضران گفت.