موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
روایتی از داستان ضحّاک در شاهنامه

انتخاب سرنوشت | یادداشتی از امیر مرادی

26 اردیبهشت 1397 15:31 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
انتخاب سرنوشت | یادداشتی از امیر مرادی

شهرستان ادب: سومین مطلب از پرونده پرتره فردوسی سایت شهرستان ادب اختصاص دارد به یادداشتی از آقای امیر مرادی، در مورد داستان ضحّاک در شاهنامه :

1
مصداق عینی آنچه «بلاغت روایت» نامیده می‌شود، بخش‌بخش و بیت‌بیت شاهنامه است و این حکم، هرگز ادّعا نیست. فردوسی توانسته است در یک نگاه کلان، اجزای روایت و شخصیت‌های خود را در داستان بنشاند و با ارتباطات عمیقی که میان آن‌ها برقرار کرده، اثری برآورد «که از باد و باران نیابد گزند». روایت‌های فردوسی در کمال منطق پیش می‌روند و جز آنچه مربوط به خرق عادت (از ویژگی ذاتی حماسه‌سرایی) است، بسیار به ندرت دیده می‌شود که فردوسی از ماورا، برای پیش‌برد داستان خود بهره بگیرد.
یکی از این موارد نادر –که هرگز نمی‌توان النّادر کالمعدوم را درباره‌اش به کار برد- داستان ضحّاک است. در بخش مربوط به ضحّاک، نه تنها اشارات ماورایی و بیرون از عرف انسانی فراوان است، بلکه ابلیس، به عنوان موجودی ماورایی، نقشی اساسی و کلیدی ایفا می‌کند و اساساً بدون ابلیس، داستان ضحّاک شکل نمی‌گیرد و شاید نمی‌توانست بگیرد. این نقش اساسی برای ابلیس را، دست کم در میان مادرداستان‌های شاهنامه، جای دیگری نمی‌توان سراغ گرفت.

2
بیایید کمی به عقب‌تر بازگردیم. قبل کاتِ استادانۀ فردوسی برای ورود به داستان ضحّاک (از بیت: یکی مرد بود اندر آن روزگار/ ز دشت سواران نیزه‌گذار) در شاهنامه چه خبر است؟ کافی است فقط چهار بیت برگردیم:
«منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
همی کاست آن فر گیتی‌فروز»
ابیات مربوط به پیش‌بینی فردوسی از سرانجام جمشید است. او که کشوری بی‌نظیر ساخته است، عاقبت‌به‌خیر نمی‌شود؛ ادّعای خدایی می‌کند و فرعون‌وار بانگ برمی‌زند که «مرا خواند باید جهان‌آفرین» (به یاد بیاوریم «انا ربکّم الاعلی» را) و فردوسی پیش از اینکه فرجام این ادّعا را در دل داستان مطرح کند، نتیجه را پیش‌بینی کرده است: شکست و هراس و سقوط.

3
شاید از همین ابیات و به میان آمدن نام یزدان، نطفۀ ورود ابلیس به داستان بسته شده باشد. وقتی وضعیت در ایران نابسامان است، ابلیس در سمتی دیگر دست به کار می‌شود و تمام همّت خود را به کار می‌بندد تا تجسّمی از خود را به عرصۀ ظهور درآورد؛ ضحّاک. اوّلین گام ابلیس در پروردن نسخۀ بدل خود، وسوسۀ گرفتن جای پدر است:
«بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای
چه باید پدر کش پسر چون تو بود
یکی پندت از من بیاید شنود
زمانه برین خواجۀ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد
بگیر این سر مایه‌ور جاه او
ترا زیبد اندر جهان گاه او»
ضحّاک پس از مختصر عذاب وجدانی، گناه اوّل را با جان و دل می‌پذیرد: حبّ جاه. پروژۀ ابلیس‌سازی کلید می‌خورد. وقتی حبّ جاه ایجاد شد، پس گناه کشتن پدر هم چندان دور از دسترس نیست:
«فرومایه ضحّاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر»

 4
ابلیس موردِ مناسب خویش را یافته است. گام بعدی فردوسی در داستان، گامی شگفت است. ابلیس بی‌نهایت انتخاب دارد برای ادامۀ راه با ضحّاک امّا کدام یک بنیادی‌تر است؟ ابلیس چه می‌کند؟ «جوانی برآراست از خویشتن» که می‌آید و پس از جلب نظر ضحّاک، خورش‌خانۀ او را دست می‌گیرد و خوالیگر (آشپز) اختصاصی وی می‌شود. دیگر کار ضحّاک تمام است! طعام که عوض شد، آدمی خود عوض خواهد شد. راه برگشتی برای ضحّاک نمانده است امّا ابلیس می‌داند که کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند. تیر آخر را هم می‌زند؛ آن بوسه‌های فتنه‌انگیز:
«بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او»
دیگر واقعاً کار ابلیس تمام است: ابلیس تازه، با موفّقیت ساخته شده است و دیگر انگار کاری نمانده است:
«ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید»
از جای بوسه‌ها مارهایی سیاه پدید می‌آیند: مارها از درون ضحّاک سر بر می‌آورند، از درون ابلیس جدید. مارها بی‌قرارند و ضحّاک بی‌قرارتر. پزشکان از درمان عاجزند. آیا باز لازم است ابلیس بازگردد؟ پاسخ مثبت است. امّا چرا؟ چون قرار نیست مارها فقط ضحّاک را بیازارند؛ قرار است خلقی را به هم بریزند. برای گزند رساندن به مردم، ابلیس باری دیگر بازمی‌گردد، بازگشتی که فقط یک توصیۀ باقی‌مانده در بردارد:
«به جز مغز مردم مده‌شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش»
این آخرین حضور ابلیس در داستان ضحّاک است. دیگر نیازی به حضور او نیست. از اینجا به بعد، ضحّاک خود می‌تواند ابلیس را درس بدهد و ابلیس‌ها بپروراند.

5
پس از خروج ابلیس، باز گریزی استادانه از فردوسی دیده می‌شود و بلافاصله داستان بازمی‌گردد به ایران و اوضاع آشفتۀ کشور و قیام‌های جسته و گریختۀ جا به جا و پدید آمدن حکومت‌های محلّی و مخالفت‌های سران با جمشید. شاید عبرت‌آموزترین بخش روایت فردوسی، این دو بیت باشد:
«یکایک ز ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگرفتند راه
شنودند کآنجا یکی مهتر است
پر از هول شاه اژدهاپیکر است»
اهمّیت این دو بیت در این نکتۀ ظریف نهفته است که ضحّاک نمی‌آید، می‌آورندش. مردمِ خسته از حکومت جمشید، سپاه تشکیل می‌دهند و به دنبال راه نجاتی، دست به دامن ضحّاک می‌شوند و «به شاهی بر او آفرین خواندند/ ورا شاه ایران‌زمین خواندند». این نهایت استیصال است و البتّه نهایت اثرگذاری؛ این مردم هستند که انتخاب می‌کنند، ولو انتخاب غلط. به نقش مردم در ادامه دوباره بازخواهیم گشت.
خلاصه اینکه پادشاه زبونِ خودشیفته‌ای چون جمشید، جز اندکی تاب نمی‌آورد و حکومت به دست ضحّاک می‌افتد؛ دیوی بیرون می‌رود و دیوی دیگر درمی‌آید. مردمی که انتظار تغییری 180 درجه‌ای داشتند، ثبوتی 360 درجه‌ای را تجربه می‌کنند: از دیکتاتوری جمشید به دیکتاتوری ضحّاک.

6
سرزمینی که ابلیسی چون ضحّاک، بر آن حاکم باشد، چه توصیفی می‌تواند داشته باشد بهتر از این چند بیت شاهکار فردوسی:
«نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز»
هر شب مغز دو جوان، خوراک مارهای ماردوش می‌شوند. کاربرد مَجازین فردوسی از مغز بی‌نظیر است: هر شب دو فکر قیام، دو اندیشۀ اصلاح و دو قوّۀ تغییر هستند که قربانی می‌شوند و این داستان ادامه می‌یابد تا جایی که آشپزخانۀ پادشاه به دست دو مرد می‌افتد و اینان موفّق می‌شوند هر بار یکی از جوانان را از مرگ نجات بدهند و ناچار مغز جوان دیگر را را با مغز گوسفندی ترکیب کنند و به خورد مارها بدهند. نقش این دو خوالیگر جوان در داستان بسیار پراهمّیت است و اگر نبود تلاش این دو، بی‌شک ریختن برگ و بار سرزمین به خشک شدن شاخه‌ها و سرانجام، نابودی ریشه‌ها می‌انجامید. از جوانان فراری، سپاهی نهانی تشکیل می‌شود.

7
ضحّاک خواب اسارت و سقوط می‌بیند، خوابی که تعبیری دارد از همان‌گونه تعبیری که خواب فرعون داشت: به زودی فرزندی پدیدار خواهد شد و حکومت را به دست خواهد گرفت. تازه این تعبیر را معبّران با هزار ترس و لرز بیان می‌دارند. ضحّاک هنوز یک شانس دارد: «هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد/ نیامد گه پرسش و سرد باد». پس شروع می‌کند به جستجوی فریدون. امّا فریدون که فرزند یکی از قربانیان ضحّاک (آبتین) است، به دنیا می‌آید، از برمایه بهره می‌گیرد (نقش گاو به عنوان نماد زندگی و زایایی را بعدها بر سر گرز فریدون هم می‌توان دید) و می‌بالد و منتظر می‌ماند. در این روزگار بی‌خبری، ماردوش، مرگی تدریجی را تجربه می‌کند؛ نام فریدون، خواب و خوراک آرام را از او می‌گیرد. کم حادثه‌ای در شرف وقوع نیست و برای دیکتاتوری هم‌چون ضحّاک، هیچ چیزی سخت‌تر از این نیست که همۀ آنچه برای به دست آوردنش جان کنده و جان‌ها گرفته، از دست برود:
«نشد سیر ضحّاک از آن جست و جوی
شد از گاو گیتی پر از گفت و گوی»
فرانک (مادر فریدون) که این مایه تلاش برای یافتن فریدون را می‌بیند، او را فراری می‌دهد و به مردی دینی می‌سپرد. بدین ترتیب، فریدون برای انجام مأموریت خود، زنده می‌ماند. به شانزده سالگی که می‌رسد، پی مادر را می‌گیرد و از راز بزرگ حیات خویش آگاهی می‌یابد و آمادۀ نبرد نهایی و بی‌تاب اقدام عملی، دلش می‌جوشد.

8
فردوسی داستان را می‌برد سمت ضحّاک؛ او که از یافتن فریدون به ستوه آمده است، سعی بر آن دارد که هویتی پوشالی به نظام سست خویش ببخشد: استشهادنامه‌ای جمع می‌کند با این مضمون که کسی از ضحّاک جز خوبی ندیده و نشنیده است. سران کشور هم که جان و نان خویش را در گروی وجود شخص ضحّاک می‌دانند، از ترس، دروغ‌های ضحّاک را تأیید می‌کنند. در گیر و دار همین جمع‌آوری امضاست که پای کاوه به داستان باز می‌شود. او که از ظلم پادشاه به ستوه آمده است، داد و قال راه می‌اندازد و مستقیم و بی که از چیزی بترسد، رو در روی ضحّاک، دادخواهی می‌کند و فرزند خود را پس می‌گیرد.
چگونه ضحّاک با آن همه یال و کوپال، در برابر کاوه، به عنوان نمایندۀ جامعۀ کارگری و قشر ضعیف و به قول خود کاوه، بی‌زیان جامعه، سریع تسلیم می‌شود؟ در اینجا باید اشاره کرد که آنچه هر دیکتاتوری را بیشتر در دیکتاتوری خود مصمّم می‌کند، این است که تا به حال کسی جرأت نکرده است مقابل او بایستد، که اگر بایستد، ابهّت پوشالی دیکتاتور، به دادی و قالی، از جنس داد و قال کاوه بند است.
ضحّاک که به کاوه امتیاز داده است، سعی می‌کند تا تنور داغ است، نان خود را بچسباند و از کاوه نیز مهر تأییدی بر ستم‌های خود بگیرد امّا کاوه کسی نیست که کوتاه بیاید و نه تنها استشهادنامه را امضا نمی‌کند، بلکه آن را پاره و زیر پا له می‌کند. کاوه خوب می‌داند که ضحّاک قدرت عکس‌العمل خود را سال‌ها پیش –وقتی به مردم پشت کرد- از دست داده است.
دادخواهی کاوه، حرف جدیدی نبود و در نهان‌خانۀ وجود تمام مردمان، بارها شنیده شده بود و کار کاوه فقط آن بود که این حرف را ابراز کرد. به همین خاطر هم بود که به محض اینکه از کاخ بیرون آمد، هواداران فراوانی یافت.

9
کاوه سردستۀ قیام می‌شود. اوّلین پیام کاوه، حرف آخر او و فردوسی است. حرف کاوه این است که مردم! شما به چرایی حضور فریدون برسید، چگونه بیرون راندن ضحّاک، خود رخ خواهد نمود:
«کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحّاک بیرون کند»
این فراز، پررنگ کردن دوبارۀ نقش مردم است. یادمان نرفته که ضحّاک را مردم بر سر کار آوردند و باز همین مردم هستند که فریدون را سر کار می‌آورند. انتخاب ابلیس یا یزدان، با مردم است و با انتخاب هر کدام، سرنوشت آینده رقم خواهد خورد.

10
مردم به سردستگی کاوه می‌روند و فریدون را می‌آورند. کار فریدون، فقط زدن تیر خلاص است، وگرنه قبر ضحّاک را ابتدائاً خود او و سپس مردم کنده‌اند. فریدون ضحّاک را به بند می‌کشد و در دماوند زندانی می‌کند؛ درست همان تعبیری که خوابگزاران بیان کرده بودند:
«بیاورد ضحّاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش به بند»
 فریدون در ظاهر امر، انتقام پدر و در باطن، انتقام تمام مغزهای جوان ایرانی را می‌ستاند و فصل جدیدی از تاریخ آغاز می‌شود.

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • انتخاب سرنوشت | یادداشتی از امیر مرادی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: