موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
در هم‌صدایی با مردم مظلوم یمن

«آل مهتری» | داستانی کوتاه از «زینب شریعت‌مدار» با گویش بندری

05 تیر 1397 18:00 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای
«آل مهتری» | داستانی کوتاه از «زینب شریعت‌مدار» با گویش بندری

شهرستان ادب: در این روزها که مردم مسلمان و مبارز یمن، تنهاتر و مظلوم‌تر از هر زمانی هستند شما را به خواندن داستان کوتاهی از سرکارخانم دکتر «زینب شریعت‌مدار» -نویسنده و از فعالان حوزه ادبیات مقاومت- دعوت می‌کنیم.

این داستان با گویش خاص اهالی بندرعباس (گویش بندری) نگاشته شده است و توضیح بعضی از واژگان دشوار بومی را در پینوشت خود دارد.


" آل مهتری"[1]

بوی آب ته لنج اینقدر اذیتُ می‌نَکِه که سیلی آفتاب توی سروکله‌ام. این چوکون[2] ولی ووستادِه رَن و به حرفای فاضل گوشَ دادن. آفتاب سیخ بر وبر نگا اِکردَن تو چشمون‌مون اما فاضل دستاش بالا و پایین شِکِرد و دریا نشون چوکون شَداد و دو باره گپِ زدن.

خورشید که به کله‌اش شَزد، اینگار از دهنش اجوشید. ماشالاش بشه. نگاش اکردی، مصطفی بود به چشمونت. چوکون فاضل به بزرگتری قبول داشتند. خو اونم ادونست باشان چطور گپِ زَنه. فکر کنم ایشَ باز چی چیکا[3]ی بایی[4] تکرار اِکُن. کارش بود. چوکون جمع اکرد و عکس بایی و طیاره[5] و دریا نشان شان شَداد.

حالا این چوکون از کدام حد[6] بودند ندونم ولی چوب خشک بودند جلو فاضل. ووستاده و نشسته جم نخوردن.

از همین دور هم اشد دید که دوش فاضل از عرق گونه‌اش خیس اشده بود. موجا که آمد و شد اِکردن، صدای فاضل از گوشم می‌ربودند.

چوکون دستا سایه کرده بودن بالا صورتای سیاه شون که حالا سُرخَم شده بود.

گاه به گاهی کوچکترها نه، بزرگترها وول اخوردن یا با تکه چوبی که آب آورده بود ساحل یا از اجاق مسافرا مونده بود، نقشی رو شن ها اکشیدن. دختا با جوتی[7] هاشان ور ارفتن و پسرها با سروکله خودشان یا بغل دستی‌شان.

نفهمیدم چطو شد که صدای فاضل یک مرتبه رفت بالا که : "هوی ! قادر! حواست به من بده بعد اگویی نگفتم . گوشت به من بده ".

 

دختا حواسشان بیشتر بود. نه با گیسای جلویی ور ارفتن و نه کندوره[8]ی تازه ماه بانو چشمونشون گرفته بود.

فاضل حرف ازد انگار باباش بود. مثه اون موقع ها که مصطفی برا ما جغرافی ایگفت، نه یک رود جا می‌انداخت و نه یک کوه. نه یک صحرا، نه یک تپه. با شور و حرارت همه چی قشنگ و دقیق توضیح شَداد . فاضل عین مصطفی شده بود. البت مصطفی از وقتی بابا امجدش رو آمریکاییا تو طیاره کشتن، یک باره بزرگ شد. حالام فاضل با رفتن مصطفی بزرگ شده بود.

صدای فاضل کم و کم‌تر شد و جاش صدای چوکون بالا گرفت. یکی‌یکی از رو شنا کف ساحل بلند اشدن. دختا دامن شَتکوندن و بزرگتراشان نقاب جابجا اَکردن و راه افتادن سمت بلوار جهانگردی. پسرها هم یک به یک و دو به دو حرف ازدن و تکه سنگی و چوبی به سمت دریا پرت اکردن و به سمت بلوار ارفتن.

از پچ و پچ شان معلوم بود باز فاضل شیرشان کرده. باید از حلیمه پرس و جو کنم چه می‌خوان کنن.

فاضل موقع رفتن آمد نزدیک لنج و گفت: "ها عامو خوبی؟ بچ و بار[9] خوبن؟ کمک ناخای"[10]؟ گفتم: "خوبم عامو. باز چه کنین"؟ فاضل گفت: "حال شَگم. هچ[11]. نترسین. کار بد ناکنیم". گفتمش: "جی والا[12]. تو چوک[13] خوبی. شَدونم. برو خدا نگهدارت".

صبح که حلیمه از خواب برخواست یک راست رفت سراغ تاقچه و پی جوی چی بود نودونم. هی این کتاب بر اداشت و اون یکی اذاشت و لای این کتاب نگا اکرد و لای او دفتر. بعد همه گذاشت زمین و رفت پستو. قاتی کچره[14]ها پی جو چیزی بود. حالا چه، خدا عالمه. هرچه بود زیر سر این فاضل بود.

از پستو آمد بیرون چشش افتاد به مِ[15] گفت: "سلام بَپ[16]" و سرشو پایین انداخت و رفت سراغ تخت بی بی. زیرجولکی[17] نگاش اکردم که پرسید:" بپ! چشمون بی‌بی دگه خوب نمی‌شه"؟  گفتم:"نه. نمی‌شه. سو نداره دگه". دولا شد گونه بیبیش بوسید و گفت: " این قطره رو بی‌بی اخاد"؟ گفتم:"نه. تو اخای؟ چه کنیش"؟ گفت: "هچ".

و رفت سراغ تاقچه‌اش. یک دفتر کهنه برداشت و اومد بالا سر کاکای[18] کوچکش و جغجغه اش برداشت.

دگه ناتونستم ساکت بمونم. آمدم بگم به اسباب بازی بچه چکار داری که دیدم یک نگاهی به کاش انداخت و بوسیدش و جغجغه رو گذاشت بالا سر کاش و دوید سمت حیات. مشک شیرا بز از دست مادرش قاپید و سر مشکو سرید تو دهنش و قلپ قلپ شیر خورد و رفت سمت در.

تا مادرش بیاد بجنبه و بگه: "ها ورپریده چه کنی"؟ درو به هم کوفت و گفت: "با چوکان ده قرار گذاشتیم بریم ته بولوار لب ساحل. کار داریم . تا ظهر میاییم".

مادر صداش بلند کرد:"ها هچ نمیگی به ای ورپریده"؟ گفتمش: "کارت نباشه . با فاضل مصطفی یَن. خیالت راحت باشه. مصطفی چوکان این حدات رو جمع اکرده . چه اکنه نُدونم اما دل ناگرون نباش".

بعدم تور ماهیگیری انداختم رو کولم و گفتم: "مواظب بی‌بی باش زن". مادر حلیمه گفت:"حق نگاهدارات. هستم".

در حیات که بستم از ته کوچه نرگس می‌آمد سمت حلیمه. یک مجله خوش آب و رنگ به دست داشت. حتمی برا کاش عبدالرحمن بود. عاشق پرسپولیس بود. آمد جلوتر شالش زد کنار دیدم دو تا انبه و موزم زیرجولکی همراه داره. دختا اخندیدن و پچ‌پچ اکردن. به پیچ کوچه رسیدیم، فاضل هم پیداش شد با یک کامیون که چرخش شکسته بود و یک بقچه. حوصله نکردم بیشتِه[19] پیجوی چوکان بشم. رفتم ساحل تا قبل ایکه آفتاب بیاد وسط آسمو[20] کارم کرده باشم. فصل صید نزدیک بود و این تور باید درست می‌کردم.

حالا یکی‌یکی چوکانِ سورو[21] بودن که یک به یک می رسیدن ساحل و کم‌کم چوکان حدات دگه[22] می آمدن. هر کی دستش چیزی داشت.

حنانه و هرمز هم رسیدند. بقچه‌شان گذاشتن کنار همو تخته سنگ که دیروز فاضل روش وویساده بود. سر و صدا بود و خنده. دختا نشون هم شَدادن چی آوردن. هنوز باد خنک می‌وزید و مو و شال دختا رو می‌رقصوند. انگار بادم ذوق داشت برای دیدن چوکان

فاضل که رسید همه بلند شدن و دویدن سمتش. فاضل دست کرد تو یقه‌اش و سوتش کشید بیرون. مرتضی گفتش: "بیا فاضل. بیا همین تخته سنگ دیروز وایسا".

صدای سوت فاضل، چوکان ساکت کرد. فاضل بلند بلند گفت: "هر کی کارش زود تموم کرد عصری بیاد خانه ما عکسای بایی و طیاره نشونش شَدم".

صدای سوت که دراومد همه چوکان به زمین نشستن و هی از دفترا و کتابا کندن و تا کردن. گاه به گاه هم عکس علی دایی بود که چوکان به هم نشان ادادن و یا عکس ماشینی و گلی. و فاضل سوت می‌زد " کارتان  کنید".

پسرها زودتر کارشان تمام شد. مرتضی آمد سراغ ملیکه که "های این چیه درست کردی؟ یک کم شیر بز اخوردی قوت اگرفتی. حتی درست تاش ناکردی" و کاغذها را از دست داداش[23] کشید و محکم تا کرد و خط انداخت.

حالا همه شان نشسته بودند زمین. حنانه از توی کیسه برنج هندی یک ظرف روغن درآورد و تند تند مالید به ته کاغذها که حالا می‌فهمیدم شکل قایقند.

گمبرون[24] که رسید با خودش چسب آورده بود و گفت:" بذارید اول قایقا رو چسب زنم بعد روغن بمالید. بلند بلند اگفت بابام این چسبو از دبی آورده. محکمه. قایقا رو بدید محکم کنم".

مهرانه دختر آقا مهندس هم با اون بلیز شلوار و موهای بافته‌اش رسید. روی پاش بند نبود. همین طور که طرف چوکان می‌آمد داد زد که "بچه‌ها من کرم پای مادربزرگمو آوردم. مادرم گفت حالا که مادربزرگم مرده دیگه این کرم به درد ما نمی‌خوره و گفت اگر بچه‌ها هم خواستند بهشون بده". چوکان سر بلند کردند و مهرانه رو با غیظ نگا نگا کردند که هرمز گفت: "مگه فاضل نگفت به بزرگترا چیزی نگیم دهن لق" ؟!

مهرانه تو خودش پیچید و گفت :"خوب اگر نمی‌گفتم مادرم اجازه نمی‌داد بیام. حالا که چیزی نشده. کمک‌مونم کرد".

فاضل یک فوت تو سوتش کرد و گفت "خوب حالا دعوا نکنید. کارتون بکنید. دیره. باد میره".

چسب زدن و روغن‌مالی قایقا که تموم شد فاضل رفت روی تخته سنگ و گفت:" دخترا برن عقب وویسن. قایقا رو پسرا به آب اندازن. دختا غرغر اکردن و عقب ارفتن. پسرام بادی به غبغب انداخته بودن و اومدن لب ساحل. فاضل بلند داد زد:" سوت زدم قایقا رو به آب اندازین. کسی، کسی هل نده. ساحل به این بزرگی. برید صف شید".

صدای سوت فاضل تو صدای سوت کشتی که از اسکله دور اشد، گم شد. قایق ها آب افتاد و روی آب شناور شد. فاضل سوت بعدی که زد گفت: "دخترا قایقا بار کنید".

قایقا پر شد از خوراکی های ریز و درشت. حلیمه دیدم که قطره چشمون بی‌بی گذاشت تو قایق گمبرون. یکی پفک آورده بود و یکی چیپس و مشت مشت خرمای آل مهتری و کُنار[25]. پماد سوختگی بود و باند و رنگ به رنگ خوراکی و میوه.

سوت سوم دختا عقب کشید و پسرا برد تا کنار ساحل. پسرا لب آب دراز کشیدن. با هر موج سر و سینه و اشکم شون خیس اشد. پسرها هی برمی خاستن و کله‌هاشان عقب می‌دادن و هر چی زور داشتن، نفس اگرفتن.

فاضل سوت بعدی که زد، خودش هم دوید کنار پسرا، کاسه کامیونش را آورد و انداخت به آب. موزا و انبه‌ها انداخت تو کامیون و خودشو به آب زد. نفس گرفت و شروع کرد به فوت‌کردن قایقش.

تا یک قایق جلو می‌رفت دختا دست ازدن و جیغ اکشیدن و بالا و پایین می‌شدن. پسرا تا گردن توی آب شده بودن و قایقا را فوت اکردن اما فاضل هرچه فوت اکرد قایقش عقب میامد که جلو نمی‌رفت. طفلی فاضل هی براگشت و ساحل نیگا اکرد. باز بلند می‌شد نفس اگرفت و فوت اکرد و هچ که هچ.

گمبرون که قایقش به موجا سوار شد آمد کمک فاضل. با هم فوت اکردن اما فایده نداشت. نگا فاضل که دنبال کردم، انگار ته بلوار جهانگردی بود. از آخر بلوار یکی بدو می‌آمد. الیاس بود. تلبمه دستش بود. فاضل الیاس که دید گفت: "کجایی الیو؟همه قایقا رفتن". الیاس تلمبه به دست بدو آمد کنار ساحل و تا زانو توی آب شد و شروع کرد به تلمبه زدن. کم کم جلو و جلوتر رفت تا کامیون فاضل هم سوار موجا دریا شد.

پسرا و دختا همه با هم دست ازدن. فاضل و الیاس رو دست پسرا بلند شدن.

چوکان بالا پایین می پریدن و هورا اکشیدن. صدا خنده‌شان از موجا دریا بلندتر شده بود. فاضل که زمین گذاشتن داد زد: "گمبرون و الیاس و هرمز عصری بیاید خانه ما عکسا باییم نشان‌تان بدم". یک نگاهی به چوکان کرد و گفت:" نه . ناخاد. همه‌تان بیاین. به مُم اگم خاک شیر لیمو خنک درست اکنه. بیاید هم عکسا باییم نشان تان شَدم و هم طیاره تکه شده و ناو آمریکایی نشان‌تان شَدم".

چوکان هر چی مانده بود جمع اکردن و راه افتادن سمت بولوار جهانگردی و سورو[26] .

از آن روز، ساعت دو و هفت و نه و ده و نیم حلیمه می‌نشست پای تلویزیون و اخبار گوش اکرد. صدا از کسی درمی امد اگفت : "ها ساکت بذارید اخبار بشنوم".

یک هفته ده روز بعد بود که اخبار اعلام کرد: "کشتی کمک‌های مردمی جمهوری اسلامی ایران پس از طی مسیر خلیج فارس و دریای عمان و گذشتن از دریای عدن در بندر حدیده[27] پهلو گرفته و کمک های غذایی و دارویی کودکان ایرانی در اختیار کودکان یمنی قرار گرفت".

 

 



[1] یک نوع نخل با قامتی رسا و باریکه که رطب آن زودتر از سایر انواع به بازار می‌آید و با استقبال روبه‌رو می‌شود.

[2]  بچه ها

[3] داستان

[4] پدربزرگ

[5] هواپیما

[6]  محله

[7] کفش

[8] لباس محلی بندرعباس

[9] زن و بچه

[10] نمیخواهی

[11] هیچ

[12]  آفرین

[13]  بچه

[14]  خرت و پرت

[15]  من

[16]  پدر

[17]  یواشکی

[18] برادر

[19] بیشتر

[20]  آسمان

[21]  محله ای در بندر عباس

[22] دیگر

[23] خواهرش

[24]  نام قدیمی بندر عباس و در این جا نام پسر

[25] میوه ای گرمسیری

[26] محله ای در بندرعباس

[27]  بندری در یمن



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «آل مهتری» | داستانی کوتاه از «زینب شریعت‌مدار» با گویش بندری
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.