یادداشت مهدی کفاش پیرامون رمان «زمانیکه یک اثر هنری بودم» نوشتۀ اریک امانوئل اشمیت
شهرستان ادب: در چهارمین صفحه از پروندۀ «رمان معناگرا» یادداشتی میخوانیم از آقای مهدی کفاش منتقد ادبی و نویسنده رمانهایی چون «وقت معلوم» و «قرار مهنا». کفاش در این یادداشت، بهرمان «زمانی که یک اثر هنری بودم» نوشته «اریک امانوئل اشمیت» پرداخته است. با هم این یادداشت را میخوانیم:
دنیای مدرن و جایگزینی هنجارها و ارزشهای نو
اریک امانوئل اشمیت مشخصات دنیای مدرن و انسانی که در آن میزید را میشناسد. او حتی ناامیدی و انتخاب مرگ را پایان انسان نمیداند. دنیای مدرن، قانونگذاری و تبعیت از قوانین را چارۀ بهرهمندی یکسان انسانها از آزادی میداند. اریک امانوئل اشمیت چشماندازی از آینده در پیش چشم انسان میگشاید که در آن، همین قانون که برای جلوگیری ازعصیانگری و تضییع آزادی آمده بود، خود تبدیل به بزرگترین مانع بر سر راه آزادی فردی خواهد شد. «زمانیکه یک اثر هنری بودم» اعتراضی به دنیای مدرنیته و دستاوردهای آن است. نگاه اومانیستی اشمیت در این اثر، برجسته و مشهود است. اشمیت به موقعیت انسان در دنیای معاصر اعتراض میکند. انسانی که اندکاندک تا حد یک شیء تنزل مییابد. او به تعریف آزادی انسان در دنیایی که داعیۀ آزادی انسان دارد هم اعتراض دارد.
او تفاوت هنر ناب و اصیل آنیبال که محاکاتی از نظام خلقت و آفرینش دقیق خداوند است را با هنر تصنعی و طغیانگر بر نظام خلقت زئوس پترلاما مینمایاند، هنری که سرکشی در مقابل خالق هستی است. زئوس پترلاما خیلی صریح، نظرش را اعلام میکند که: «تو شبیه هیچچیز شناخته شدهای نیستی... هنر تقلید نیست!» یا «تو اثر من هستی، یک اثر هنری. پیروزی من!».
اریک امانوئل اشمیت، تغییر نظام ارزشی و هنجارهای جامعه را نشان میدهد. او جامعهای را پیش چشم خواننده میگذارد که اغواء شده است، به گونهای که دختران زیبایش متفاوتبودن و در چشمها جلوهکردن را ارزش میدانند و برای رسیدن به این ارزش به هر ناممکنی تن میدهند. هنر نیز تبدیل به ابزاری برای تفاخر ثروتمندان و از اهداف متعالی آن تهی شده است. انسان برای حفظ زیبایی و جلوگیری از زوال جوانی حاضر به منجمدشدن میشود. آنقدر جذابیت و گیرایی ظاهری اهمیت دارد که جای زیبایی معنوی را گرفته است. زیرا این جذابیت، ثروتآفرین و زودبازده و ملموس است. برخلاف زیبایی معنوی که مانند آثار آنیبال دیربازده و غیرملموس است و معمولاً بعد از مرگ هنرمند دیده میشود.
به دلیل همین تغییر نظام ارزشی است که هیچکس پدر شدن آدامبیس را نمیخواهد ببیند، چون قراردادی میان آدامبیس و زئوس وجود دارد که در آن آدامبیس اعتراف به تبدیلشدن به اثر هنری زئوس کرده است و مقدراتش را به خالق هنریاش زئوس واگذار کرده است. در این نظام ارزشی است که نمایشگاهی در توکیو نشان داده میشود که در سالنهای مختلف آن، هرآنچه تابهحال زشت و مشمئزکننده بوده است بهعنوان هنر به نمایش گذاشته شده است. مثلاً در سالن 2 باعنوان «بدن من مثل یک قلم» مردان و زنان عریانی دیده میشوند که در رنگ، مانند قلممو غوطهور میشوند و خود را به صفحات میکشند. یا در سالن 3 باعنوان «بدن من بین خدا و کثافت!» دل و رودۀ خوک، روی تن زنی زیبا ریخته میشود یا کسی با آتش سیگار سوزانده میشود بهحدیکه صدای جلز و ولز و بوی سوختگی سالن را پر میکند. همۀ این رفتار غیرانسانی و دردناک پیش چشم بینندگان مسحور این هنر شیطانی انجام میشود.
در انتهای داستان چون زئوس پترلاما اصیلبودن آدام را انکار میکند، او را کنار زبالهها رها میکنند و میگویند: «تو آزادی چون ارزش هنری نداری!»؛ یعنی ارزش اثر هنری بیش از آنکه به اصالت هنری و زحمت انجامشده روی آن اثر مرتبط باشد، متکی به نام و عنوان و شهرت پدیدآورندۀ آن است. نام و شهرتی که منشأ آن تبلیغات مطبوعات و تلوزیون و رسانههای جمعی است. باب ویلیان بهعنوان وابستۀ مطبوعاتی برادران فیرللی خود را مالک این دو برادر میداند. برای این دو برادر برنامهریزی میکند تا بتواند پول بیشتری از جذابیت ظاهری آنها در بیاورد و حتی وقتی که یکی از دو برادر میمیرد، نهتنها ناراحت نیست که خوشحال است و وقیحانه به برادر دیگر بشارت میدهد که با این مرگ، کار تبلیغاتی تا دوسال دیگر تأمین شده است. در این دنیای بهظاهر جدی مدرن، حتی پزشکی مانند فیشه که باید متعهد به اخلاق پزشکی مطابق سوگندی که خورده، باشد هم برایش رنج و درد انسانها مهم نیست. در نظر فیشه که اتفاقاً شاغل در پزشکی قانونی هم هست، مهم ثبت کشف علمی به نام خود است نه جان انسانها!
آنچه که ما را با داستان به پیش میبرد، مبارزۀ تدریجی انسان برای رسیدن به خویشتن خویش است، چیزی که سرانجام، تنها هنر، قادر به انجام آن می شود. هنری که در خدمت انسان است، نه هنری که انسان را به بردگی بکشاند. او بردهداری در دنیای متمدن را به شکلی ملموس و متأثرکننده، به رخ مخاطبش میکشاند. یکی از ویژگیهای بسیار جذاب اثر، طنز پنهان و پیدای آن است. طنزی که به واقعیت تلخ دنیای معاصر انگشت میگذارد و مخاطبش را گاه میخنداند و گاه به گریه میاندازد.
اشمیت در کتابش نشان میدهد که در این دنیای خالی از اخلاق و انسانیت، بهخلاف ظاهر پر طمطراق و هیاهوی جنجالی مدرنیسم، همهچیز رو به زوال است. این ماهیت رو به اضمحلال دنیای مدرن است که صورتک جذابش توسط اشمیت کنار رفته و ماهیت واقعی و ناپایدارش به نمایش گذاشته شده است. عشق میان زن و مرد در عمارت لامبریلیک تا حد رابطۀ جنسی، پایین کشیده میشود. ملیندا که آدامبیس را با ابزار مردانۀ تازه «سونومگافورم» میبیند، شیفتۀ رابطۀ جنسی با او میشود. ارتباطی که از نظر آدام بعد از مدتی نه تنها لذتبخش نیست بلکه خستهکننده و عذابآور است. نگاه دختران و زنان به آدام هم مانند یک عروسک و برده است. نگاهی که مشابهاش را باب ویلیان به برادران فیرللی دارد و خود را مالک دو عروسک یا برده میداند.
سرانجام به مدد عشق و هنر اصیل است که انسان قصۀ ما از «تازیو» به آدامبیس (آدم پایه) و از آدامبیسی به انسانی با ویژگیهای انسانی، استحاله میشود. گویی که قهرمان داستان ما به دست یک نقاش هنرمند؛ «آنیبال» که نابینا هم هست، «نادیدنیها را، به تصویر میکشد» و تابلويی اصیل باز آفریده میشود. این بازگشت به زیبایی و خوبیهای اصیل و پس زدن تمام پیرایههای غیر اصیل از چهرۀ جهان انسانی، بشارتی است که در انتهای داستان به خواننده داده میشود.
به فرمودۀ حافظ:
«آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی»