شهرستان ادب: شعری میخوانید از کتاب تازه منتشر شدهی «روح اندوهگین یک شاعر» سرودهی «سیدرضا محمدی»:
و دوستان همه ماندند ما بریده شدیم از آن بدایت بیماجرا بریده شدیم یکی یکی بند از پایمان گسست و سپس شبیه مشتی خاک از هوا بریده شدیم نه مثل چند پرنده که بی قفس گشتند پرکپرک زده از بندها بریده شدیم نه چند مؤمن مأیوس از تکلّم غیب که بیدلیل شبی از خدا بریده شدیم رها شدیم نه راه و نه نقشه و نه هدف رها شدیم نه شاید رها، بریده شدیم درست مثل دو کاغذپران رسیده بههم دو نخ شدند که از هم جدا بریده شدیم هوا پر از لبهی تیغ ها گردان بود یکییکی همه از دست و پا بریده شدیم تو بین ابر افتادی عجین شدی با برف ز یاد هم هم رفتیم تا بریده شدیم مرا تلاطم بادی کشاند شهر به شهر برای حسرت آخر چرا بریده شدیم تو سرد و تلخی من دربهدر تو دور...من...آه نمیرسیم به ما دوتا...بریده شدیم بریده یعنی با اینکه عاشقیم به هم بریدهایم از هم نیز... یا... بریده شدیم
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز