موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده کتاب «دخیل هفتم»

دردی‌کشی از جنس گل | یادداشتی از محسن حسن‌نژاد

29 مرداد 1397 11:58 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای
دردی‌کشی از جنس گل | یادداشتی از محسن حسن‌نژاد

شهرستان ادب: محسن حسن‌نژاد، نویسنده و منتقد، در یادداشت اخیر خود نگاهی داشته است به رمان «دخیل هفتم»  نوشته‌ی محمد رودگر. این یادداشت را با یکدیگر می‌خوانیم:

دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند

گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

حافظان حرم ستر و عفاف ملکوت

با منِ راه‌نشین بادۀ مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعۀ کار به نام منِ دیوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند

این‌چنین، انسان خود را قرار گرفته در جهان دید؛ سرگردان و حیران و غرق روزمرگی! در میان آن‌چه که از نوع خویش می‌دانست.آنگاه که بدین امر التفات یافت، خود را فراتر از آن دید، که بِدان تن در دهد، پس این‌چنین خود را در کشاکش آنچه او را به روزمرگی می‌خواند، آنچه به او نوید دیگر می‌داد، یافت و عجب کشاکش سخت و سهمگینی بود! این توجّه و خروج از روزمرگی، نصیبی برای او داشت که عامل رنج بود، ولی انسان نمی‌توانست از آن دل برکند. «آنچه را می‌دید ، نمی‌خواست! و آنچه  می‌خواست نمی‌دید!» و این زندآگاهی با مرگ‌آگاهی عجین گشت و دلهره پدید آمد؛ این‌چنین آدمی، با این اضطراب خو گرفت و آسایش از او رو! و این نوا که آنچه می‌بینم، نمی‌خواهم و آنچه می‌خواهم نمی‌بینم، در گوش جانش طنین می‌انداخت و شدّت می‌گرفت و این بود که از چنین انسانی، خواب و خوراک گرفته شد.

اگر بخواهیم در یک کلمه بگوییم «این‌همه دین از کجا، این فلسفه‌ها برای چه؟ این عمر تاریخ هنر و ادب از چه مایه می‌گیرد؟» پاسخ ما در همین پرسش نهفته است؛ آدمی آنچه می‌بیند، نمی‌خواهد، و آنچه می‌خواهد نمی‌بیند. این‌همه تکاپو جز برای این‌چنین پرسشی نیست و نمی‌تواند هم باشد!

پاسخ‌ها سر برآوردند. کَلبیّون و رواقیّون گفتند: «این دردها از تمنّا و تعلّق مایه می‌گیرد؛ از آنجا که جهان را نمی‌شود تغییر داد و به میل خود برآورد؛ پس باید خود را تغییر داد و این تمنّاها و تعلّقات را به دور افکند. ریشۀ تعلّقات را برافکنید که درمان، در این راه نهفته است!»

انسان در جهان مدرن، بدیلی دیگر پیشنهاد کرد؛ جلوۀ تام این بدیل در آثار فرانسیس بیکن مشاهده می‌شود. «اسیر» طبیعت شوید تا امیر آن گردید. افسار این اسب سرکش طبیعت را بدست گیرید و او را به تسخیر خود درآورید. برای این کار لازم است بیش از این‌ها در باب او بدانید. زود دست بکار شوید و از او اعتراف بگیرید، اعتراف نمی‌کند؟! با شکنجه چنین خواهید کرد! این طرح، به‌صورت مبسوط در «ارغنون» و «آنتلانتیس نو» از آثار بیکن مشاهده می‌شود.

برخی ادیان، مرگ پویایی را پیشنهاد کردند؛ انسان مرگ را پیشِ‌روی خود می‌یابد و به استقرا می‌بیند که همگان به سمت مرگ پیش می‌روند و این زندگی، دوران از دست دادن جان است. اگر مرگ‌آگاهی را -از آن جهت که استقرا، مفید یقین نیست، محصول استقرا بدانیم- عجیب نخواهد بود که در طلب رهایی از آن بکوشیم. اندکی به برخی از این جهت حق دهیم که شاید آنقدرها هم بی‌ربط نمی‌گویند که از مرگ می‌شود رهایی یافت! انسان، مرگ‌اندیش می‌شود، مرگ‌هراسی گریبانش را می‌گیرید و در پاسخ به پرسش معنای مرگ و زندگی، این سه مرگ سابجکتیو، انواع ارتباطی که انسان با مرگ آبجکتیو برقرار میکند - یعنی مرگ‌آگاهی، مرگ‌هراسی و مرگ‌اندیشی- مرگی دیگر را بنا می‌نهد. مرگ‌پویایی یعنی با زندگی فرد چگونه مردن خویش را تعیین کنیم و آخرت عقبا را متعلّق اهتمام خویش قرار دهیم. زندگی در این دنیا توأم با درد و رنج است – و لقد خلقنا الانسان فی کبد- و از این واقعیت تکوینی در دنیا گریزی نیست؛ حال آن‌که معنی «از مرگ نمی‌توان گریخت» آن است که از مرگ نهراسیم، به سمت آن برویم، به گونه‌ای زندگی کنیم که در زندگی جاودانه از این زجر و درد رهایی یابیم.

 این هم نوع دیگری از پاسخ بود که عمدتاً نسبت به مرگ در مرگ‌اندیشی‌های دینی به‌چشم می‌خورد.

پاسخ دیگر «هنر» بود! و عدّه‌ای دیگر هم این مهمّ را ارج نهادند. هنر، مرحله‌ای‌ست که بتوان خلق کرد؛ هنر جایی‌ست که در آن می‌شود «آنچه را که می‌بینی بخواهی و آنچه را که می‌خواهی ببینی»؛ هنر این پاسخ را به تو عرضه می‌کند.

من در ادامۀ این مطلب، قصد ندارم به تفسیر و نقد این آراء بپردازم؛ چرا که کاری‌ست عظیم و درخور تأمّلات بسیار و شایستۀ اهل نظر که در محدودۀ این صفحات نمی‌گنجد؛ لکن می‌خواهم مسأله‌ای را نمایان سازم که صاحبان و قائلان به این آراء باید توجّه کافی بدان مبذول دارند و بدون توجّه به این نکته، تلاش ایشان و رهنمودهای آنان بسی مبهم خواهد بود و نخواهد توانست که آدمی را به طریقتی شایسته، رهنمون سازد و حتّی بسی کژتابی به‌همراه خواهد داشت و در صورت عدم توجّه به این مهمّ، نه‌تنها زنجیری را از این بنی‌آدم نخواهد گشود، بلکه خود، زنجیری به روی سایر زنجیرها خواهد بود. این‌ها باید مشخّص کنند که تکلیف آزادی و خلّاقیت و عشق چه می‌شود! بدون توجّه به این سه، هرچه که در زندگی انسان باشد در رکود و جمود خراب خواهد شد و حال آن‌که نام آن را دین و شرع نهیم، یا آن‌که باز از جامعه سخن بگوییم. اگر بگویید نگارنده، عدالت را از قلم انداخت، می‌گویم عدالت همواره در مورد چیزی است و عدالت در این سه، یعنی امکان بهره‌داشتن عمومی از آزادی، خلّاقیت، و عشق مرتبت اعلای عدالت است،

سخن به گزاف نمی‌گویم. من را به خیال‌پردازی‌های جوانی متّهم نکنید؛ آرزوست و آرزو بر جوانان عیب نیست! همین‌که سخن از آزادی به میان آید، عدّه‌ای با پتک، نظم و آسایش را بر سرآدم می‌کوبند و درد، این است که آنها خود، سال‌ها شعار آزادی داده‌اند.«استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» مگر شعاری نبود که  پیرمردهای این دوران، و جوانان گذشته سر داده‌اند؟ حال که موسم پیری رسیده‌است بر آرزوهای جوانی می‌خندند و حتّی آرزو را بر جوانان عیب می‌شمارند! این هم از حکایت‌های تلخ دوران ماست.

سخن به درازا کشید و لازم است سخن را کوتاه کنم. باز هم طبق عادت معهود، آنچه که کمتر از همه از سخن می‌رود، همانی است که باید در باب آن سخن گفت؛ امّا باید تکلیف این سه ارزش بنیادین را روشن سازیم؛ آیا میان این سه، یک رابطه طولی هم برقرار است یا خیر؟

آزادی همواره آزادی برای هدفی است؛ آزادی همواره آزادی در چیزی‌ست؛ برای نمونه بنده آزادم که فلان کار را انجام دهم. خلق هم همواره خلق چیزی است! هر چیزی را هم برای چیزی خلق می‌کنیم. ابزار را می‌سازیم تا فلان کار را به انجام برسانیم، یا فلان اثر هنری را خلق می‌کنیم تا معنایی را افاده کنیم؛ امّا عشق اگرچه عشق به چیزی است، امّا برای آن برهان و دلیل نمی‌توان آورد. عشق، غایت نمی‌طلبد. عشق، مطلوب لِذاته است. بارها گفته‌ام عشق، همان نهاد آدمی است. همۀ ما عاشقیم و این عاشق بودن 50 درصد ماجراست! طنز نمی‌گویم؛ واقعاً چنین است؛ کافی است معشوق رخ نماید تا این کیفیت بالقوّه به فعلیت درآید! ندیده‌اید آدمی چطور به همه‌چیز دل می‌بندد؟! یا کودکی را که از زمان به‌دنیا آمدنش به اسباب‌بازی‌هایش دل می بندند؟! امّا مسیر عشق تمامی ندارد؛ انسان بزرگ می‌شود و خود را و عشق خود را بالاتر از آن می‌بیند که به این اسباب‌بازی دل بندد. عشق هست، امّا معشوق نیست و این‌چنین است که عاشق از ابتدای عمر خود به دنبال معشوق است. به نظر می‌رسد عشق، حیث التفاتی مشخصی نمی‌خواهد. فیلسوفان عمری را در تعریف انسان سر کرده‌اند. گفتند «حیوان ناطق»، «حیوان ابزارساز»، «حیوان سیاسی»، «حیوان اقتصادی»، «حیوان اجتماعی»؛ امّا من سخنی دیگر دارم؛ انسان، «حیوان عاشق» است! اینچنین است در یک پیمانۀ گل، جان‌مایۀ دردی نهاده می‌شود و آدمی بار امانت عالم و آدم را به دوش می‌کشد!

دریغا که چندی است که زندگی ما کمتر، از نسیم عشق بهره می‌برد و حیف که پشتوانۀ عظیم ادبیات فارسی در باب عشق به کناری نهاده شده! قافیه‌پردازان عشق، طریقت خجلت پیشه‌ساخته‌اند و گوشه‌نشین شده‌اند. در دفتر زندگی ما به‌ندرت، خطّی از دفتر عشق به چشم می‌خورد.

بشوی اوراق اگر هم‌درس مایی

که درس عشق در دفتر نباشد!

کتاب «دخیل هفتم»، اثری است کم‌نظیر، که شبیه آن را در رمان‌ها و ادبیات معاصر ایران به‌ندرت می‌توان دید. در دورانی که هنر و ادب، بازاری شده، چاپ و نشر این‌چنین آثارس، حقیقتاً غنیمت است. این داستان که از دیالوگ‌های یک عاشق پیر (متعلّق به دوران پیش از انقلاب) و یک عاشقِ دوران پساانقلاب مایه می‌گیرد، ماجرای عشق را با بهره از ادبیات غنی فارسی، ارج می‌نهد. برخلاف بیان‌های کمی متعارف‌شده، این عشق، از زمین و از همین دنیا آغاز می‌شود؛ از ملکوت به ملک نمی‌آید بلکه از فرش ملک، ره به سوی عرش ملکوت می‌برد؛ از این‌رو لاف‌های غریبانه در آن نیست و به جان می‌نشیند. این کتاب می‌رود تا عشق را نشان دهد، که چگونه عاشق و عشقش، از معشوق‌های گوناگون عبور می‌کنند و این راه پر فراز و نشیب را به سوی والاترین معشوق‌ها می‌پیمایند. آغاز داستان، تصویری از زندگی متعارف ایرانیان دارد و بیان اوّل‌شخص آن به‌خصوص به معیّت خاستگاه زبانی و معنایی آن، به انسان موهبت پانهادن در زیست جهان مؤلّف را ارزانی می‌دهد؛ امّا فایدۀ این دست کتاب‌ها، در چنین امری محدود نمی‌شود و به گمان من، امکان دیگری نیز نوید می‌دهد و آن، گشوده شدن دری به احیای تاریخ هویّتی ایرانیان است. در درک معانی ادبیات کهن عاشقانۀ فارسی، معضلی هست که امکان بهره‌وری از این غنا را دشوار می‌سازد و آن اختلاف بسیار در افق تاریخی است. به‌نظر می‌رسد پس از چند نسل دیگر، با نسل‌هایی از ایرانیان مواجه خواهیم شد که نه از حافظ بهره‌ای برده‌است و نه از مولانا! و هویّت تاریخی ایرانیان در پی این گذار نسل‌ها رنگ خواهد باخت. چه راهی می‌شود برای نفس‌بخشیدن به این سنّت‌ها در پیش گرفت؟! زبان، خاستگاه زیست جهانی دارد. از دالّ‌های زبانی نمی‌شود راه به سوی معنای نزیسته برد! در میان ما و حافظ و مولانا قرن‌هایی است که زبان عشق، مدلول معانی خویش را از دست داده‌است. ما هم‌اکنون نیاز وافر داریم به کسانی که زبان نسل نو را بفهمد و درد و جهان زیستۀ آن‌ها را با جان دریافته باشد و از این طریق، ترجمانی از این تراث هویّتی، به زبان ایرانیان معاصر عرضه کند. سرتاسر کتاب «دخیل هفتم» مشحون است از تماثیل و عبارات ارزشمندی که پیوند با این میراث تاریخی دارد و توأمان با تصاویر این‌زمانی داستان، معانی عاشقانه را به زمان حال می‌آورد و به خواننده یاداوری می‌کند که عشق آن‌قدرها هم دور از دسترس نیست.

فضیلت دیگر این کتاب این است که عشق در آن به عزلت‌نشینی‌های صوفیانه محدود نمی‌شود؛ بلکه عشقی است توأم با حرکت؛ عشقی که رنگ و بوی سیاسی و اجتماعی نیز می‌گیرد و دغدغه‌های روزمرّۀ انسان ایرانی را در دو دهۀ 60 و 90  نیز به چشم می‌آورد؛ بنابراین، نویسنده توفیق‌ یافته‌است تا مضمون فراموش‌شدۀ عشق را در مدنیّت اجتماعی و سیاسی ایرانیان به یاد آورد، که کاری است بسیار با ارزش!

مطالعۀ این کتاب خوب را حقیقتاً به همگان توصیه می‌کنم.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • دردی‌کشی از جنس گل | یادداشتی از محسن حسن‌نژاد
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.