شهرستان ادب: در ادامهی پروندهکتاب «دخیل هفتم» یادداشتی میخوانیم از علی الماسیزند که به بررسی این رمان از محمد رودگر پرداخته است.
خواندن این اثر، مجالی برای خواننده فراهم میسازد تا در مورد جدیّت و اصالت عشق زمینی بیشتر فکر کند؛ بیپرده و رُک، فارغ از ژستهای جانمازآبکشیدۀ عشق به پروردگار، طبیعت، والدین، فرزند و امثالهم، درواقع دقیقاً عشق به جنس مخالف! رودگر برای شکستن بیپروای این تابو، شخصیت اصلیاش را یکبچۀ قمیِ روحانیزادۀ انقلابیِ جبههرفتۀ جانباز انتخاب میکند، یکمرد همهچیزتمام.
نویسنده مشخصاً از موجودیتی مستقل از انسان و خدا، بهنام «عشق» صحبت میراند که گهگاه از آن بهعنوان «حضرت عشق» نیز یاد میکند.
این عشق خاکی که در سنت ما در بهترین حالت در سیر الیالله، طریقیّت سافلی داشت، در کلام رودگر ازبسکه طریقیّت دارد، موضوعیت یافته است. عشقی که اتفاقاً چون از مراحل «شدن» انسان بوده، مقدس است. عشقی که اصلاً هم اشتباهی و سافل نیست. این عشقِ به چشم و ابرو و قد و بالا و زیباییهای پیچیده و ظرافتهای زنانه و دلبرانه، اتفاقاً و کاملاً، همانگونه است که باید باشد؛ مادی، خاکی، انسانی؛ چراکه «امکانِ شدن» تنها در دنیای مادی فراهم است و لاجرم ملزوماتش هم دنیایی است. اهمیت «حضرت عشق» در نگاه رودگر بهقدری است که گویی در بستر داستان و بهگونهای ضمنی، همواره یکتثلیث «خداـانسانـعشق» را یادآوری میکند.
«شدنهای» زیادی وجود دارد اما رودگر عاشقیکردن را بهترین گزینه و «عشق» را بهترین راه میداند.
«یهبار از مادر متولد میشی، یهبار هم خودت خودتو به دنیا میآری. این «من» یه «منِ» دیگه است».
(ص 311)
این زندگی دنیوی بیعشق را پوچ میداند؛ چراکه اگر زندگی فرآیند «شدن» نباشد، هیچ نیست جز خور و خواب و دفع! اینجاست که اهمیت درست زندگیکردن، مشخص میشود. اینکه انسان وظیفه دارد تا به بهترین نحو زندگی کند. زندگی درست، به عاقبتی زیبا منتج خواهد شد. اینزندگی درست، همانا عاشقبودن و عاشقزیستن است و باز اینجاست که عشق، موضوعیت مییابد.
«عاشق باید فقط به مقصود فکر کنه نه مقصد». (با تصرف از ص 15)
«راه از مقصد مهمتر است». (ص 221)
«عشق مقاماتش رفتنی است، نه گفتنی». (ص 223)
از طرفی رودگر میگوید اگر در پی «شدنی» هستیم که بتواند ما را از پوستۀ مادیمان دور کند و افسار را به دست «روحمان» بدهد، باید اول عاشق شویم و بعد تا آخر عمر، این احساس مقدس را همچون دُرّی در صدف دل، حفظ کنیم. به قول خودش عاشق نباید «باغ خیالش» را رها کند و باید همواره به آن سر بزند. از فرازهای جالب داستان آنجاست که قهرمان عاشق ما دلیل ازدستندادن باغ خیالش را که حاصل عشقش به فاطمه است، دستهای قنوتش میداند. رودگر میخواهد بگوید اتفاقاً هرقدر مؤمنتر باشیم، استعدادمان برای همین عشق خاکی هم بیشتر است.
«ـ تو هنوز باغ خیالتو کمپلت از دست ندادی. گمونم مرتب بهش سر میزنی. یه چیزی توی زندگیت هست، یه عنصر نیرومند که ـخودت بهتر میدونیـ شب و روزتو مثل نخ تسبیح وصل میکنه به تصویرهای خیالت.
ـ پس باید خیلیخیلی بیشتر از این، قدر دستهای قنوتم را بدانم. ایندستها را نباید دست کم گرفت».
(ص 224 و 225)
رودگر در این سیر انسانی، تنها «عشق» را اصیل و حقیقی میداند و اصالت الباقی امور انسانی را مشروط به نسبتی میداند که با عشق دارند. در جایی از داستان از زبان «عاشق» میگوید: «بعد از مدتی، کارم بهجایی کشید که هرچیز و هرکسی را که میدیدم، ربطش میدادم به عشق خودم با فاطمه. به این نتیجه رسیدم که آنچه در ذهنم رخ میدهد، واقعیتر از اتفاقات بیرون است». (ص 143)
عشق موردنظر نویسنده، البته و لزوماً ارتباطی با ارادۀ به رسیدن عاشق به معشوق و حس مالکیت ندارد و بهقدری موجودیت مستقل و قابل اعتناء دارد که حتی بهمرور معشوق را نیز پشت سر میگذارد.
«شنیدم پل سومی وجود داره. اگه اون ورِ پل باشی و یه روز ناغافل نگاهت به عشق اولت بیوفته، اونو یه چیز دیگه می بینی!». (ص 55)
معشوق: «من میرم توی برفها، تو فقط باید پاتو جا پای من بذاری. اگه جای دیگه بذاری سوختی! قبوله؟ قبول؟».
حدیث نفس عاشق: «منظورش از سوختن برای من معلوم بود: «به هم نخواهیم رسید». (ص 104)
و به قول سارتر: «عشق اصیل یعنی لذتبردن از وجود یک «دیگری»، بدون حس و حتی ارادۀ مالکیت».
در سیر داستان بارها از زندان، سخن به میان میآید. سهزندان که شخصیت اصلی در آنها روزگاری را سپری کرده است. اولی زندانی خودساخته در زیرزمین خانۀ پدری در عوالم کودکی و نوجوانی، دومی زندان کمیتۀ ضدخرابکاری ساواک در پیش از انقلاب و سومی هم زندانی باستانی در زیر خانۀ آباءواجدادی. سخن توأمان از «زندان» و «عشق»، تعریف جالبی از عشق را به خاطرم آورد؛ اینکه عشق همان تلاش یکروح برای ارتباط بلاواسطه و مستقیم با روحی دیگر است. ارواحی که در زندان تن اسیرند. اینجاست که باید به اوج عاشقیِ قهرمان داستان در زندان کمیته اشاره کنم. جایی که تمام تلاشش را میکرد تا شاید بتواند ارتباطی با معشوقش یعنی فاطمه در سلولی دیگر در همانسالن برقرار کند. همین تلاشهای یکروح بیقرار و صبوریاش در تحمل سختیهاست که مادیّت را کمرنگ میکند.
«وقتی خیال فاطمه آمده بود توی سلولم تا 40 روز گرسنهام نشد». (ص 254)
رفتهرفته دیوارها در برابر قهرمان عاشقپیشۀ ما شفاف میشوند. او دیگر سایه ندارد؛ چراکه تعادل در ثنویت انسانیاش بههمخورده و کفّه به سمت روح، سنگینی میکند.
«سایهام، هرروز کمرنگ و کمرنگتر شد، تااینکه یکروز یکهو از دستش دادم». (ص 153)
در عشق اصیل، تلاش روح برای خروج از زندان یا شاید زندانهای خویش، به شوق وصل و دیدار بلاواسطۀ روحِ یک«دیگری»، به ثمر مینشیند اما پس از خروج از زندان است که با حقایقی بزرگتر روبهرو میشود و دیگر تضمینی ندارد که آن روحِ «دیگری» را به همان زیبایی پیشین بنگرد؛ این همان آغاز رهایی است.
«روزی لای یکی از کتابهام عکس دختری را دیدم که نمیشناختمش. بعد که شناختم دو ساعت نشستم و فکر کردم که چرا نشناختم کسی را که اینهمهمدت باهاش بودهام. به خاطرش زندان رفتم و تمام فکر و ذکرم فقط و فقط او بوده؟ ربطی به آلزایمر و پیری زودرس نداشت. نقشی که خودم کشیده بودم و به دلم آویزان بود، هزاربرابر قشنگتر از اصلش بود». (ص 171)
و جالب اینجاست که وقتی این ارواح در تلاش برای ارتباط بیواسطه، ناموفق میشوند و پای زندانبان تن به میان میآید، ارتباط، جنبۀ مادی مییابد و هرچه زندانبانها بیشتر نقش بازی کنند و پیغاموپسغامهای ارواح را رأساً برسانند، رابطه مادیتر میشود. مثال جالب رودگر برای این مورد، همان ماجرای باغ خیال ازدسترفتۀ عاشقی است که رابطهاش با معشوقۀ خویش به سکس تقلیل یافته.
ویژگی این اثر در توجه خاص به وجود مستقلی بهنام «عشق» و اهمیت اینموضوع در مسیر «شدنِ انسانِ خداپرست» میباشد. این دقیقاً چیزی است که در اینروزگار به آن احتیاج داریم. واقعاً توجه به همین عشق خاکی مقدس و انسانی و بسط آن در جامعه، میتواند شرایط را برای بسط اخلاق و معنویت در برابر آماج رویکردهای سکسی و فیزیکالیستی فراهم آورَد.