شهرستان ادب: همزمان با ایام اربعین حسینی، داستان کوتاهی میخوانیم از آقای مهدی کفاش، نویسندهی دو رمان وقت معلوم و قرار مهنا در انتشارات شهرستان ادب. این داستان کوتاه در حال و هوای پیادهروی اربعین نوشته شده است. شما را به خواندن این داستان دعوت میکنیم:
«خدا را شکر که بالاخره آقااسماعیل پیدا شدند. این پیرمرد همه چشم و چراغ خانهی ما بودند.»
مینا، عروس بزرگ آقااسماعیل، این را گفت و رویش را از مهین، دختر بزرگ آقااسماعیل، گرفت سمت سمیرا: «بالاخره شما و آقا ابراهیم هم قصد خیر داشتید و چه میدانستید اینطور میشود؟»
سمیرا سنگینی نگاه سه خواهرشوهر را روی خودش حس میکرد؛ همهی دختران آقااسماعیل. زینب، دختر کوچک آقااسماعیل، بلند شد: «من بروم چایی، چیزی بیاورم؛ گلویمان خشک شد.» سمیرا نیمخیز شد تا جای چای و قند را به زینب نشان بدهد، اما دوباره نشست. همهچیز خانهی سمیرا منظم و بهقاعده بود. آقااسماعیل همیشه میگفت: «کاش یک ذره از این نظم و انضباط تو را پسرم ابراهیم داشت.» هیچکدام از دختران آقااسماعیل به نظم و انضباط سمیرا نبودند. نظم و ترتیبی که نمیتوانست جای خالی نوهای از سمیرا را برای آقااسماعیل پر کند.
مهین، خواهر بزرگ، و شهین، خواهر وسطی ابراهیم، سر در گوش هم داشتند و چیزی در آن طرف اتاق پذیرایی میگفتند. گاهی صدای شهین بلندتر میشد و با چشم و ابرو و دست به سمت سمیرا اشاره میکرد و کلماتی مثل کربلا و بیعرضه و دهاتی را بلندتر میگفت.
زینب با سینی وارد شد. سینی را از جلوی مهین و شهین و مینا رد کرد و رسید به سمیرا. خواست تشکر کند که متوجه استکان دمنوش گل گاوزبانی شد که در سینی باقی ماندهبود. میدانست زینب همهی کابینتها و کشوها را حسابی وارسی کرده و دمنوشها را از جایی دور از دسترس کمد گاز یافته است. دمنوشهایی که برای خودش و ابراهیم کنار گذاشته بود.
سمیرا سرش را چرخاند و ساعت دیواری قاب چوبی را نگاه کرد؛ اگر آقااسماعیل بود، ساعت بزرگ را هر روز صبح و شب کوک میکرد، اما حالا با پاندول بیحرکت، مطمئن نبود که ساعت دیواری، شش عصر را درست نشان میدهد یا نه.
زینب که نگاه سمیرا را به ساعت بزرگ چوبی دید، ناگهان بلند شد و در قاب شیشهای را باز کرد: «زنداداش! این کلید کوکش کو؟ میخوام کوکش کنم.»
سمیرا دیگر حس مالکیتی نسبت به هیجیک از اشیاء خانه نداشت. اصلاً نمیدانست چی مال خودش بوده و چی اموال آقااسماعیل است. به نظرش هیچکدام از سه خواهرشوهر و حتی جاریاش مینا هم حس مالکیت او بر هیجیک از اموال خانه را تأیید نمیکردند. مخمصهی بدی بود. چهارماه پیش، بیستروز مانده به اربعین توی جلسه خانوادگی که برای تعیین تکلیف آقااسماعیل مثل همیشه توی خانهی مشترک آقااسماعیل و پسرش ابراهیم گذاشته بودند، دختران آقااسماعیل هرکدام از نگهداری پدرشان که زمینگیر شده بود، شانه خالی کردند و بهانهای آوردند. مینا هم کار خیاطی که سرش ریخته بود و نبود شوهرش اسحاق به خاطر سفرهای ترانزیت را بهانه کرد. ابراهیم که تا آنموقع ساکت بود، یکهو به صدا آمد که: «اینها را ول کنید! میخواهم آقاجان را برای اربعین ببرم کربلا. هر فکری که دارید، بماند برای بعد سفر!»
سمیرا نزدیک بود از تعجب همان کنار پشتی پس بیفتد. همه ساکت شدند. اما اسحاق که معمولاً حرف نمیزد، به صدا آمد که «من خرج سفر آقاجان را میدهم. خودم هم تا لب مرز میرسانمشان.» وقتی که مینا نیمخیز شد تا چیزی بگوید، کف دستش را به سمتش گرفت: «بار دارم همان طرفهای مهران.»
سمیرا میدانست که این دو برادر کمحرف چقدر پدرشان را دوست دارند و با خواهرهایشان فرق دارند. اما آقااسماعیل دخترهایش را بیشتر دوست داشت. این را مهین و شهین و زینب راهبهراه در هر مجلس عروسی و عزای زنانهای، جلوی غریبه و آشنا میگفتند. سمیرا اجاق کوریاش را دلیل برخورد خواهرشوهرهایش میدانست، اما نمیفهمید با مینا که سه پسر داشت و اصلاً دختر نداشت، چرا آنطور تا میکردند؟
سه سال بود که آقااسماعیل زمینگیر شده بود. آقااسماعیل به خلاف پسرش ابراهیم، مردی درشتهیکل بود که در هفتادسالگی چیزی از هیبتش کم نشده بود. خانهشان روستا بود که بعد از فوت همسرش، بدرِ قمر، روستا برایش قفس شد و رفت شهر. ابراهیم تازه از سربازی برگشته بود و شیرینی نامزدی سمیرا را خورده بود که آقااسماعیل با وانت کهنهای آمد روستا و ابراهیم را راضی کرد که با او به شهر برود. هر بار که آقااسماعیل و ابراهیم با وانت از شهر برمیگشتند، برای اهالی سوغاتی تازه میآوردند. تابستان روستا خشک و داغ آفتاب بود که به مدد پنکهسقفیهایی که آقااسماعیل میآورد، همهی خانهها خنک شد. پنکهسقفیها نو نبود، اما خوب بود و فقط کمی قیجقیج اضافی داشت. سمیرا نفهمید که دخترانش آقااسماعیل را به شهر کشاندند یا آقااسماعیل در سودای رفتوآمد به شهر، سه دخترش را به شهریها شوهر داده بود.
ابراهیم اصرار کرد که سمیرا هم با او به شهر برود. میگفت: «توی شهر مردم پول روی پول میگذارند.» پرت نمیگفت؛ به سال نکشیده، وانتپیکان کهنه جایش را به مزدای آبی نو داد. تمام آشپزخانههای اهالی روستا پر شد از کابینتهایی که آقااسماعیل و ابراهیم میآوردند. کابینتها رنگورو رفته بود و گاهی گوشههایش پوسیدگی داشت. ابراهیم با دستگاه جوش اکسیژنی که آورده بود، پوسیدگیها را میکَند و با ورق گالوانیزه وصله میکرد. یکی دوتا جوان بیکار روستا هم برایش کار میکردند و کابینتها را به دلخواه اهالی رنگ میزدند. کمکم تعمیر کابینت را هم ابراهیم سپرد به جوان دیگری و مغازهی بزرگ کابینتسازی راه افتاد. کابینت آشپزخانه که آمد تازه معلومِ زنان و دختران آبادی شد که چیزی ندارند و همهی دارایی جهازشان بیشتر از یکی، دو لنگه کابینت را هم پر نمیکند و فقط دیگ و برگ مسی و رویی میماند گوشهی انباری و پستو. انواع لوازم خانگی دست دو، به سفارش زنان آبادی با مزدای آبی آقااسماعیل میآمد به آبادی. چشم همهی زنان به تلوزیون بود و گوشه و کنار همهی سریالها و فیلمهای ایرانی، نداشتههایشان را میجُستند. اما هوار شدن دیوار روی کمر آقااسماعیل در خانهای که برای کندن در و پنجرهاش پیش از تخریب رفته بودند، پایان خوشیِ چند ساله بود. آقااسماعیل قوی بود که زنده ماند، اما کمرش عیب کرد. چندماه طول کشید تا سرپا شود. بعد از یک سال دوا و درمان، تازه آقااسماعیل با عصا راه افتادهبود، اما تعادل نداشت و بیهوا یله میشد روی زمین. خرج بیمارستان سر به افلاک میسایید که قرار شد هرکدام از دخترها و پسرها، نگهدار پدر باشند برای چند هفته. کمر و پای آقااسماعیل عیبناک بود، اما زبانش بیعیب میچرخید و یادآور هیبت گذشته بود. به هر بهانه عصبانی میشد و هرچه دم دستش بود، از ظرف غذا تا لیوان آب، همه را پرت میکرد. سر و صدای بازی نوههای دختری و تنها پسرش را نمیتوانست تحمل کند و همین بهانه شد برای اینکه سهمیهی چند هفته نگهداری پدر توسط بچههایش برسد به چند روز و مابقی پرستاری بیفتد گردن تنها عروس اجاق کور آقااسماعیل. بیقراریهای آقااسماعیل هم کمتر شد. سه دختر و اسحاق پسر بزرگ آقااسماعیل میگفتند: «آقاجان در خانهی خودش راحتتر است!»
این «خانهی خودش» را هم با تأکید میگفتند. بیشتر اقساط خانه را ابراهیم دادهبود و سند خانه هم سه دانگ، سه دانگ بین پدر و پسر تقسیم شدهبود؛ اما سمیرا حالا میشنید که او و ابراهیم هیچ سهمی از خانه ندارند. انگار خواهرها و برادر ابراهیم خودشان را به نادانی زده بودند.
ساعت از هفت شب گذشته بود. چند بار سمیرا شمارهی ابراهیم را گرفت، اما در دسترس نبود. سمیرا کس دیگری را نداشت برای زنگ زدن. همهی خانوادهاش روستا بودند و هنوز عادت به مکالمهی تلفنی نداشتند. مهین به دو دخترش و شهین به تنها دخترش زنگ زد. زینب در ماه ششم بارداریاش بود و به دوستانش زنگ میزد. شوهر زینب، منشی بیمارستان بود و دوست نداشت وقتی سرکار است، کسی به او زنگ بزند. گوشیهای موبایل به کار افتاده بود و همهی زنان خانوادهی آقااسماعیل مشغول صحبت بودند، جز سمیرا که بیخود و بیجهت گوشیاش را جلوی صورتش گرفته بود، اما گوشش به صداهای اطراف بود و حواسش به ابراهیم.
قبل از سفر اربعین هرچه اصرار کردهبود که همه با هم جمع شوند تا پرستار بگیرند، یکی دفترچهی قسطهای شوهرش را رو کرده بود و دیگری جهیزیهای که مجبور بود برای دختر دبیرستانیاش جور کند. اسحاق نالیده بود که این سفرهای راهبهراه ترانزیت اعصابش را به هم ریخته و مجبور است دارو مصرف کند تا بتواند پشت فرمان تریلی بنشیند. مینا به دارو میگفت: «مواد مخدر»! شنیده بود که مینا به ابراهیم شکایت برادرش را میکرد که معتاد به تریاک شده و خرج و برجشان با این همه سفر خارجی با هم نمیخواند و او دست تنها مانده با سه پسر و سایهی سری که بیشتر سال نیست. ابراهیم گفته بود: «شکر خدا کن زنداداش که چهار ستون تن داداش سالم است و بیروزی نماندهاید. هرکاری سختی خودش را دارد.» سمیرا میدانست که اگر خواهرها بو ببرند که مینا در مورد برادرشان چه گفته، در حمایت از اسحاق مرافعه راه میاندازند و راحت از گناه مینا نخواهند گذشت. این وسط هیچکس صدای سمیرا را نمیشنید که از صبح تا شب باید زیر بغل آقااسماعیل را میگرفت و دستشویی میبرد. آقااسماعیل گاهی تشکر میکرد، گاهی که دیر به توالت میرسید، سر عروسش غر میزد: «از روستا آمدهای، اما قد گاو و گوسفند توی آبادی که مراقبشان بودی، بلد نیستی پرستاری کنی!»
سمیرا هیچ وقت از هیچ گاو و گوسفندی نگهداری نکرده بود. گاهی قالیبافی کرده بود.کارهای آشپزخانه و مایه زدن ماست را هم بلد بود. گُرمکشی پنبه رفته بود و گل زعفران پَر کرده بود؛ همین!
چهار ماه بود که همهی جزئیات سفر کربلا را مرور میکرد. قد و قوارهی سمیرا درشت و همقد آقااسماعیل بود. قد سمیرا از خواهرشوهرها و حتی از پسرهای آقااسماعیل بلندتر بود. برای همین به ابراهیم پیشنهاد داد که برای دست کمک او در مراقبت از پدرش همسفر کربلا شود. ابراهیم توجهی به پیشنهاد سمیرا نکردهبود و فقط عینکش را با نوک انگشت بالا داده بود. چروکی به بینیاش انداخته بود و بیحرف در خانه را باز کردهبود و رفتهبود. شب، سر سفرهی شام گفتهبود: «چند سال است که اینهمه آدم رفتند پیادهروی اربعین. اینهمه اصرار کردم که بیا ابراهیم برویم کربلا، شاید امام حسین نظر کند و بچهمان شود؛ اما گوشات بدهکار نبود. حالا چه شده یکهو با این وضع آقاجان هوس کربلا و زیارت کردهای؟»
ابراهیم این بار بدون این که سرش را از بشقاب استانبولی بالا بیاورد، گفته بود: «حرفی نیست؛ بیا.»
اسحاق اصرار کرده بود که با تریلی او بروند مهران. ابراهیم هم یک ویلچر جور کردهبود. با ویلچرهای طوسی که تا به حال دیدهبود، فرق داشت؛ قرمز و مشکی بود و انگار پشتیاش کوتاهتر بود. آقااسماعیل حاضر نبود روی آن بنشیند؛ میگفت: « اُف دارد بهخدا، من با این سن و سالم سوار این اسباببازی رنگیپنگی بشوم.» موقع نشستن هم سخت میان دستههای ویلچر جا شد. طول کشید تا ابراهیم دور و بر ویلچر چرخید و پیچهای تنظیم عرض و ارتفاع را پیدا کرد و ویلچر را به دل آقااسماعیل تنظیم کرد.
سر مرز نگذاشتند تریلی تا پایانه برود. به هیچ ماشینی غیر از اتوبوسهای ستاد اربعین اجازهی عبور نمیدادند. ناچار همان جا از اسحاق خداحافظی کردند. چشمان اسحاق خیسِ اشک بود. یک کیف کوچک چرمی که با بندش به کیف موبایل میمانست، گردن ابراهیم انداخت: «یک میلیون تومان است؛ بیست تا چکپول پنجاهی. جایی نمیگیرد.» ابراهیم دست برادر بزرگش را رد نکرد. از وقتی آقااسماعیل از سفر کربلا خبردار شدهبود، کمحرف شدهبود. چند روز آخر بیحرف. کلمهای نمیگفت مگر خیلی ضروری.
ابراهیم موبایل پیشرفتهای را از دوستش امانت گرفته بود تا از دوربینش استفاده کند. همانجا موبایل را درآورد و جلوی جوانی را گرفت تا از جمع چهارنفرهشان عکس بگیرد. جوان چندتا عکس گرفت و چندبار جابهجایشان کرد و باز عکس گرفت. چشمان ابراهیم و اسحاق خیس اشک بود. یکهو اسحاق دوید سمت تریلی و جست زد روی رکاب و سوار تریلی شد. وقتی که پیاده شد، دستش ماژیک بود. زانو زد پشت ویلچر و آقااسماعیل. در ماژیک را باز کرد. قیافهاش شده بود مثل بچههایی که مشق مینویسند. از زمین که بلند شد، خط خوش نستعلیق سفید رنگ، ماند پشت ویلچر. درشت نوشتهبود: «به عشق آقام» زیرش هم ریزتر شمارهی تلفن همراه ابراهیم را نوشته بود.
مهین بلند شد و آمد کنار سمیرا نشست. سمیرا سرش را با کنترل تلوزیون نقرهای بیست و یک اینچ قدیمی، گرم کردهبود. صدای تلوزیون کم بود. شبکهی کودک بود و کارتون پخش میکرد. کارتونی که حرفی نداشت و فقط موسیقی تندی داشت که مناسب فرار کردن موش بود. مهین آرام دستش را روی زانوی سمیرا گذاشت: «خب میدانی سمیراجان، نباید ناراحت باشی. شکرخدا آقاجان از کربلا میآید و هرچه که بوده، گذشته!» سمیرا همانطور که چشمانش روی دست مهین ثابت مانده بود، نمیدانست چی گذشته است.
گذشته بودند و گذرنامهها را به پلیس ایران تحویل دادهبودند تا مُهر کند. سمیرا هوس کردهبود، خودش ویلچر آقااسماعیل را هُل بدهد. نگاهش خوردهبود به نشان حکشدهی بنیاد جانبازان پشت ویلچر. همانطور که از صفرمرزی میرفتند تا وارد پاسگاه مرزی عراق شوند، متوجه شد که همه طور دیگری نگاهشان میکنند. با مشورتهایی که ابراهیم از دوستان و آشنایانی که هرسال پیادهروی اربعین میرفتند گرفته بود، قرار شد اول به کاظمین بروند.
به کاظمین که رسیدند، توی حرم آقااسماعیل از ویلچر پایین آمد. صورت به سنگهای کف حرم چسباند. صورتش را که بالا آورد، نگاهش گنگ شده بود. انگار سمیرا غریبه بود. سمیرا خواست زیر شانههای آقااسماعیل را بگیرد، اما آقااسماعیل دستانش را پس میزد. ابراهیم رفته بود کفشها را بدهد کفشداری. برگشت و تقلای سمیرا برای کمک به آقااسماعیل که فقط «نه نه» میگفت را دید. نشست و شانه داد به دستان پدر و کمر آقااسماعیل را با دستانش حلقه زد و بلندش کرد. آقااسماعیل روی ویلچر که آرام گرفت، چیزی در گوش ابراهیم گفت. ابراهیم پیشانی پدرش را بوسیده بود که «آقاجان این خانم عروست سمیرا است. دختر دوست همولایتی شماست.»
سمیرا هم خم شد و این بار بیمقاومت آقااسماعیل دستهایش را گرفت و پیشانیاش را بوسید. موبایلها را پیش از ورود به حرم امامین کاظمین (علیهما السلام) میگرفتند. ابراهیم پیش از ورود به حرم چند تا عکس از خودش و پدرش گرفت. بعد گوشی را به رهگذری داد تا یک عکس سه نفره بگیرد. چند عکس تنها هم از زوایای مختلف از صورت آقااسماعیل گرفت. کولهها و موبایل را به امانتداری دادند و وارد حرم شدند.
مهین گفت: «هنوز مانده که داداش اسحاق و داداش ابراهیم برسند. یک بار دیگر میگویی که آقاجان را آخرین بار کجا دیدی؟» شهین خندید: «این طفلی را اذیت نکن، خودت گفتی هرچه بوده گذشته! توی این چهار ماه، هزار بار گفته کجا آقاجان را گم کردهاند. الان هم که شکر خدا دارند پدر را بر میگردانند، بهتر است این خاطرات بد هم فراموش شود.»
مینا به شهین گفت: «خب اگر آقااسماعیل برگشتند و حالشان مثل قبل از سفر کربلا باشد، تکلیفشان چیست؟ زینبجان که پابهماه است. من هم که گرفتار خیاطی و آقااسماعیل هم که حوصله ونگ پسرهای من را ندارند. میمانید شما و مهین خانم و... نگاه مینا برای لحظهای ثابت ماند روی صورت سمیرا.»
گربه، بالاخره موش را از دم گرفته بود و توی هوا آویزانش کردهبود. سمیرا نتواست ساکت بماند و رو از تلوزیون گرفت سمت مینا که روی صندلی تلفن نشسته بود: «آقااسماعیل من را نمیشناسد. فکر میکند نامحرم هستم!»
سمیرا چند بار تعریف کرده بود که حافظهی آقااسماعیل از کاظمین به بعد مشکل پیدا کردهبود و گاهی چیزهایی را یادش نمیآمد، اما نگفته بود که یکی از آن چیزها خود سمیرا بود. هر وقت سمیرا مینشست به تعریف کردن و جواب دادن به پرسشهای تکراری خواهرشوهرها و جاریاش، ابراهیم یا بلند میشد و بیرون میرفت یا مثل برادرش اسحاق و دامادها ساکت مینشست، سرش را پایین میانداخت و لای پرزهای قالی دنبال چیزی میگشت که نبود.
شب را کاظمین ماندند. سمیرا رفت به چادر بزرگی که موکب خانمها بود. کف چادر موکت پهن بود. یک پتو زیرش انداخته بود و یک پتو رویش، اما نیمهشب از سرما بیدار شد. فکری شده بود که نکند جای آقااسماعیل سرد باشد و آقااسماعیل دستشویی لازم شود! راه افتاد سمت چادری که آقااسماعیل و ابراهیم داخلش بودند. ابراهیم بیرون چادر نشسته بود و سیگار میکشید. رفت و کنارش نشست. ابراهیم اصلاً متوجهاش نشده بود. سمیرا دوباره یاد سرما و آقااسماعیل افتاد. از ابراهیم ساعت پرسید و گفت: «آقااسماعیل شبها لااقل یکبار قبل از صبح دستشویی میرود. اینجا سرد است فکر کنم باید به آقاجانت سر بزنی.» ابراهیم همانطور که به جایی در آسمان خیره شده بود، دود را قیقاج کرد: «یعنی آخر و عاقبت ما هم مثل آقاجان میشود؟» سمیرا سرش را به سمت آسمان چرخاند و سعی کرد حلقههای دود را دنبال کند: «شنیدی چی گفتم ابراهیمجان؟» شنیده بود که جواب داد: «تازگی از دستشویی آقاجان را آوردهام. الان زیر چهارتا پتو خواب خواب است. بهتر است بروی بخوابی فردا صبح زود باید برویم نجف.» موبایل را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به مرور عکسهایی که گرفته بودند. روی عکسهای آقااسماعیل ضربه میزد و بزرگ میکرد و باز عکس بعدی.
از کربلا که برگشتند، تا یک ماه کار اسحاق و ابراهیم این بود که پای تلفن بنشینند و زنگ بزنند به ستاد اربعین و پلیس گذرنامه و حج و اوقاف. اسحاق زنگ که میزد، به جملهی پنجم نرسیده داد و هوارش به هوا میرفت: «پدرم است! مگه بچهاست که میگی رنگ لباسش چی بود؟» یا از پلیس زنگ میزدند که بیایید برای تحقیق و باز اسحاق عصبانی میشد: «میگم آقاجانم را کربلا گم کردهاند، آنوقت شما میخواهید ما را بازجویی کنید؟» بعد نگاهش را توی پذیرایی میچرخاند تا ابراهیم را بیابد و رویش بماند. ابراهیم سرش پایین بود و هیچ نمیگفت. زینب، کوچکترین دختر آقااسماعیل، بیشتر از دیگران با ابراهیم جور بود. میآمد و مینشست کنار ابراهیم و دستش را میگذاشت روی زانوی برادرش. چیزهایی سر در گوش هم میگفتند که زینب دست برادر را میکشید و با خودش میبرد به حیاط. سمیرا از پنجره، ایوان را میدید که در آنجا ابراهیم به حرف افتاده بود و عصبانی دستهایش را در هوا تکان میداد و گاهی نوک انگشتش را میگرفت سمت پنجرهی پذیرایی؛ «آنها آنها» میکرد. سمیرا همینقدرش را از حرکت لبهای ابراهیم میخواند. سمیرا نمیفهمید که این «آنها » او را هم شامل میشود یا نه؟ هرروز با ابراهیم غریبهتر میشد و ابراهیم تنهاتر از پیش. ماه بعدش دیگر کنار سمیرا نمیخوابید. میرفت توی اتاق آقااسماعیل و کنار تخت آقااسماعیل، روی زمین می خوابید. سمیرا خیلی دلش میخواست اینها را به خواهرشوهرها و مخصوصاً زینب بگوید، اما نمیتوانست. اگر میگفت، مجبور میشد از گریههای شبانهی ابراهیم هم بگوید. گریههایی که بعضی شبها به فریاد و ناسزا و دعوا با « آنها» میرسید.
سمیرا به ساعت چوبی توی پذیرایی که زینب کوکش کرده بود، نگاه کرد. ساعت 8 شب را نشان میداد. بلند شد؛ باید برای شام فکری برمیداشت و حاضری چیزی آماده میکرد. توی آشپزخانه سبد سیبزمینی را نگاه کرد. آنقدری نبود که کفاف کوکوسیبزمینی جمعیت را بدهد، اما تخم مرغهای توی یخچال برای کوکوسبزی کافی بود. بستهی سبزی یخزده را درآورد؛ به عادت همیشه گذاشت تا آب شود، اما از در آشپزخانه بیرون نرفته برگشت. بستهبندی سبزیها را همیشه برای سه نفر در نظر میگرفت و این یک مشت سبزی برای این همه آدم کم بود.
«تا اربعین هرچقدر که بخواهی غذا توی مسیر پیادهروی نجف تا کربلا هست.» این را مردی گفته بود که ظرفهای یکبارمصرف قیمه را به سمیرا میداد. سمیرا تنهایی رفته بود حرم. با ابراهیم قرار گذاشته بود که یکی کنار ساک و کوله بماند و نوبتی بروند زیارت حضرت علی (علیه السلام). سمیرا از حرم که درآمد، گرسنه بود. قد بلندش به مددش آمد و بیرون سیطره دید که غذای نذری میدهند. دوید و لای جمعیت خودش را رساند به مردی که غذاها را توزیع میکرد. مرد یک غذا به او داد و با لهجه عربی گفت: «برو، بعدی!» سمیرا ظرف غذا را توی هوا تکان داد: «این برای سهنفر کم است!» با انگشتان دستش سه را نشان داد. مرد یک غذای دیگر روی غذای قبلی گذاشت. سمیرا گرسنه بود. مرد راست میگفت، غذای نذری زیاد بود و حتماً غذا گیر میآمد. خودش را رساند به ابراهیم که کنار وسایل و ویلچر آقااسماعیل روی زمین نشسته بود و با پدرش حرف میزد. لبهای پیرمرد تکان میخورد، اما توی سر و صدا و شلوغی سمیرا نمیشنید که بین پدر و پسر چه حرفهایی رد و بدل میشود.
دو غذا را سهنفره خوردند. باب القبله بودند. در فضای مسقف و شلوغ اطراف صحن. ابراهیم موقع غذا خوردن از آقااسماعیل عکس میگرفت. آقااسماعیل کنارشان پشت به کولهها داده بود و غذا میخورد. آقااسماعیل آب خواست. ابراهیم رفت که آب بیاورد. سمیرا خواست بلند شود و ظرفها را جمع کند، اما آقااسماعیل دستش را گذاشت روی زانوی سمیرا: «دخترم کارت دارم.»
سمیرا دوبهشک بود که نکند با یکی از دخترهایش اشتباهی گرفته است. تا به حال از آقااسماعیل «دخترم» را نشنیده بود. آقااسماعیل اینبار زد به پشت سمیرا: «دخترم حلالم کن!» سمیرا دلش آتش گرفت. با دستانش بیهوا، دستان آقااسماعیل را در دست گرفت. آقااسماعیل دستانش را آرام از دستان سمیرا که چشم در چشم پیرمرد داشت، بیرون کشید. سر سمیرا را با دستانش پیش آورد و پیشانیاش را بوسید.
توی آشپزخانه آمدهبود تا به بهانهی شام تنها باشد؛ اما حالا جاریاش و خواهران ابراهیم همه توی آشپزخانه بودند و هر کدام کاری انجام میدادند. مهین ظرفهای تلانبار شدهی ظهر را میشست و شهین آب میکشید. زینب کنار کتری روی گاز بود و مشغول چای ریختن برای همه. مینا هم بیکار نبود؛ کنارش سبد خیار و گوجه و پیاز بود و مشغول درست کردن سالاد شیرازی. همه منتظر بودند. منتظر این که ابراهیم و اسحاق بیایند و آقااسماعیل را بیاورند. دخترها نه شوهرانشان را به این ضیافت دعوت کردهبودند و نه بچهها را آوردهبودند.
مهین آخرین قابلمه را که داد دست شهین پرسید: «یعنی آقاجان را امام حسین(ع) شفا داده؟ یعنی حالا سرپا شده؟» شهین یک دستش به قابلمه ماند. مینا یک دستش به خیار و دست دیگر به چاقو بیحرکت ماند. زینب سینی چای را گذاشت زمین و همانجا نشست و پشت داد به کابینت. سمیرا برگشت و کفگیر چوبی را دست گرفت و در ماهیتابه را برداشت.
ماه پیش بود که همه از یافتن آقاجان ناامید شده بودند. مردها آمدند خانهی ابراهیم برای صلاح و مصلحت. اسدالله مرد محترمی بود. شاطر بود و به قول خودش نان پربرکت سرسفره زندگیاش میآورد. امیر، شوهر شهین، تعویض روغنی داشت و مکانیکی هم میکرد. ایزدی نیامده بود، کشیک بیمارستان داشت. پیغام داده بود که هر تصمیمی گرفتید، من هم راضی. اسحاق پا به رکاب رفتن به بندرعباس بود. امیر شروع کرد: «بالاخره همهی ما گرفتاری داریم و سه ماه است که خبری از آقااسماعیل که توی دیار غربت گمشده نیست.» اسدالله، لااله الا االلهی گفت و نیمخیز شد و از جیبش تسبیح دانه درشت آبیرنگ درآورد. صدای کوبیده شدن دانه های سنگ مانند تسبیح روی هم، توی اتاق میپیچید. رو کرد به اسحاق: «حاج اسحاق، ما همه آقااسماعیل را دوست داشتیم و جای ایشان واقعاً خالی شده بینمان؛ اما خواهرهای شما حرفهایی دارند که به ما گفتند به شما دو برادر برسانیم.» اسحاق گفت: «چه حرفی آقا اسدالله که خواهرهای ما جَنَم گفتنش را نداشتند؟» ابراهیم گفت: «امیر خان، شما بگو اگه آقا اسدالله رویشان نمیشود.»
امیر گفت: «اتفاقاً اصل حرفشان با شماست آقا ابراهیم. خلاصت کنم، میخواهند بدانند سهمشان از ملک پدریشان چقدر است؟ انشاالله که آقااسماعیل پیدا میشوند و از کشور بلاخیز عراق، ساق و سالم برمیگردند؛ اما خب آقااسماعیل اموالی دارند که دخترها و علیالخصوص شهین خانم میگویند برای اینکه بشود برای آقااسماعیل پرستار گرفت، لازم است خرج خودشان شود.»
ابراهیم پشتش را از پشتی کَند. دستش میلرزید: «اگر منظور شما این خانه است، که سهدنگاش مال آقاجانه.» امیر دوید توی حرفش: «حالا هرچی. چه میدانم خانه، ماشین، حساب بانکی، زمین. بالاخره قرار است خرج آقااسماعیل شود. تا الان شما نگهدارش بودی، از این به بعد خواهرا.»
اسحاق با استکانش توی نعلبکی بازی میکرد. ساکت بود. فقط زیرچشمی به اسدالله و امیر نگاه میکرد و با شدت و سرعت بیشتری استکان را توی نعلبکی میچرخاند. سمیرا میترسید. این حالتهای اسحاق را می شناخت. خاطرات دعواهایش در ازمیر و استانبول را که برای همه تعریف میکرد، شنیده بود. روی دست و بال و حتی صورتش جای جوش خوردن زخمهای ناسور کم نبود. اسحاق دست از ساباندن برداشت. سمیرا سینی را گرفت جلویش. اسحاق استکان را زمین گذاشت و پارچ آب یخ و لیوان را برداشت. سر بالا آورد، چشم در چشم سمیرا شد. سمیرا به جای چشم، دو کاسهی خون دید توی صورت اسحاق.
ابراهیم سرش را بالا آورد: «هرچه خواهرها بخواهند، میدهم. فقط باید مطمئن شویم از وضعیت آقاجان.»
اسحاق سرش را بالا آورد گفت: «به خواهرها بگید، آقاجان زنده است. آدمِ زنده، وکیل وصی نمیخواهد. حرمت برادر کوچکتان را نگه نمیدارید، لااقل حال برادر بزرگتان را بفهمید و مال پدر گمشدهتان را مثل مال میت، ارثبُری نکنید.» امیر خواست چیزی بگوید که اسحاق لیوانی که در دست لرزانش بود را به سمتش گرفت و گفت: «هیس! ....»
آقاجان و ابراهیم رفتند حرم حضرت علی(ع). دل سمیرا شور میزد. حرم شلوغ بود و ویلچر را نبردند. پدر و پسر دست هم را گرفتند و وارد حرم شدند. چشم سمیرا به خروجی باب القبله خشک شد تا صبح. ویلچر و وسایل را سپرد به خانوادهی کناری و رفت وضو گرفت. نماز را همانجا خواند، اما آقااسماعیل و ابراهیم نیامدند. صبح شده بود که ابراهیم آمد. تنها بود.
زینب گفت: «سمیرا جان، کجا آقاجان را گم کردید؟ نجف بود؟»
آفتاب طلوع کرده بود که ابراهیم رفت و آقااسماعیل را آورد. آقااسماعیل خواسته بود جایی کنار صحن تنها باشد. به اول مسیر پیادهروی که رسیدند، آقااسماعیل هوس کرد از روی ویلچر پایین بیاید و پیادهروی کند. اول سختش بود و بعد پابهپای پیادهها میآمد. ویلچر شدهبود چرخ دستی و رویش ساک و کولهها بود. گاهی ابراهیم آن را هل میداد و گاهی سمیرا. آقااسماعیل دیگر صحبت نمیکرد. شده بود صمٌ بکم. اما وقتی که ابراهیم میخواست عکس بگیرد، میخندید و ابراهیم و سمیرا را به آغوش میکشید. عکسهای یکنفرهاش کمتر شده بود و بیشتر اشاره میکرد که سهنفره عکس بگیرند. صبح روز چهارم در هلالیات مهمان خانوادهی عربی بودند. وقتی سمیرا برای نماز صبح بیدار شد و رفت تا اتاق مردانه که ابراهیم را برای ادامهی مسیر از خواب بیدار کند، ابراهیم فریاد زد که پدر نیست. خانوادهی عرب نمیفهمیدند که چه اتفاقی افتاده است. مَبیت شان حاشیهی کانال آبی بود که میرسید به شعبهای از فرات. ابراهیم دوید تا لب کانال، چشم چرخاند به هر دو سوی کانال پرآب، شاید نشانی از پدر ببیند. شب قبل، مرد عرب آنها را از راه اصلی با ماشینش به اصرار به مبیت آورده بود. ابراهیم با ایما و اشاره توضیح میداد که آقااسماعیل گم شده است، اما مرد عرب و خانوادهاش و بقیه زائران، آقااسماعیل را ندیده بودند. ابراهیم به سمیرا گفت که همهی وسایلشان را جمع کند و توی ویلچر بگذارد؛ اما ویلچر هم نبود. مرد عرب آنها را با ماشین به مسیر اصلی برگرداند. ابراهیم به اولین موکب ایرانی که رسید، ماجرای گم شدن پدرش را توضیح داد. آنها هم شمارهی ستاد اربعین در کربلا را دادند. ابراهیم اصرار داشت که توی این شلوغی چارهای جز رفتن به کربلا نداریم. توی کربلا به ستاد رفت و گزارش گم شدن آقااسماعیل را داد. سمیرا جلوی ستاد صف بلندی دید که گمشدهها و گمکردهها را اعلام میکرد. به کنسولگری ایران هم رفتند، اما بیفایده بود. عملیات تروریستی حله آنقدر شهید داشت که کنسولگری تمام هم و غمش، تعیین هویت شهدا و بعد پاسخگویی به خانوادهها بود. ابراهیم که نگرانی سمیرا را دید، گفت: «امکان ندارد آقاجان سر از حله درآورده باشد.»
تا اینکه دو روز پیش خبر رسید که آقااسماعیل پیدا شده است. ابراهیم و اسحاق با هم رفتند مهران تا پدر را بیاورند. سمیرا به همهی رفتارهای ابراهیم شک کرده بود. حاضر نشده بود تا بعد از اربعین در کربلا بمانند و در روزهای خلوتی پس از اربعین به دنبال آقااسماعیل بگردند. تمام این چهارماه سرش توی موبایل بود و دیدن عکسهای آقااسماعیل. موبایل را گذاشته بود خانه تا حافظهاش را خالی کند و به دوستش برساند که سمیرا رفته بود سراغش. دلش برای دیدن آقااسماعیل تنگ شده بود و میخواست با دیدن عکس و فیلمهایی که در سفر گرفته بودند، دلش را سبک کند. فیلم کوتاه چند دقیقهای توی موبایل بود که برایش ناآشنا بود. صفحهی تاریک ابتدای فیلم کنجکاوش کرد که انگشتش را بلغزاند روی صفحه. در تاریکروشن اتاق، یک مرد قویهیکل با لباس عربی و صورتی که میان چفیه پنهان بود، دست آقااسماعیل را گرفت و از جایی که دراز کشیده بود بلند کرد و به آرامی روی ویلچر نشاند.
سمیرا تا شب هزار بار بیشتر فیلم را دید. چیزی توی گلویش گیر کرده بود. نفسش بالا نمیآمد. نمیفهمید این فیلم، توی موبایل ابراهیم چه میکند؟ نمیدانست به ابراهیم چه بگوید؟ نمیدانست مرد عرب که بود؟ چه کسی فیلم گرفته بود؟ هرچه بود، ابراهیم از آن خبر داشت.
سمیرا آن شب هم منتظر ابراهیم بود. ابراهیم که آمد، پاکتهای میوه را گذاشت روی کابینت آشپزخانه. سمیرا کنار کابینت آشپزخانه چمبرک زده بود. موبایل را گرفت سمت ابراهیم. ابراهیم گوشی را که گرفت، فیلم اجرا شد. سمیرا بلند شد و روبروی ابراهیم ایستاد و از بالا توی چشمهای ابراهیم خیره شد. ابراهیم بیهیچ حرکتی دهان باز کرد: «راستش خسته شده بودم؛ نه من، که همه خواهرها و برادرم... حتی خود تو. شنیدهبودم که میروند و پدر و مادر پیرشان را عتبات جا میگذارند. آقاجان هم فهمیده بود. وقتی که توی حرم حضرت علی(ع) از من حلالیت طلبید و گفت: «چرا برگشتی؟» بو برده بود که میخواهم جا بگذارمش. گفتم: «این چه حرفی است آقاجان؟ انگار مشاعرتان را جداً از دست دادهاید.» گفت: «من راضیام پسر. اینجا نمیگذاری، لااقل اربعین که کربلا رسیدیم، توی صحن آقا بگذارم.» خودت که دیدی، ساکت شده بود. تا آن شب که مهمان آن مرد عرب و خانوادهاش شدیم. آن مرد دیگری که فیلمش را دیدی هم مهمان مَبیت بود. کنارم خوابیده بود. فارسی میفهمید. میگفت از رزمندههای حشد الشعبی است. ماجرای زمینگیر شدن پدر را برایش گفتم. حتی گفتم از من خواسته کربلا رهایش کنم. مرد عرب هیچ نگفت. صبح که آمدم، آقاجان را برای نماز صبح بیدار کنم، دیدم نیست. فیلم را همین ماه پیش از شماره عراقی برایم فرستادند. بعداً یاد مرد عرب افتادم. شماره تلفنی که فیلم را فرستاده بود را گرفتم، اما هیچوقت روشن نیست. یک ماه است دارم با خودم کلنجار میروم که کی فیلم گرفته؟ کی پدر را برده؟»
سمیرا دیگر به ابراهیم گوش نمیداد. نمیتوانست داستانش را باور کند. نمیتوانست گریههای شبانهاش را نادید بگیرد. نمیتوانست آنهمه عکس گرفتنهای دو نفری و تک نفری از آقااسماعیل را فراموش کند. ابراهیم حتماً از چیزی خبر داشت.
سفرهی شام را پهن کردند و زنها دورش نشستند که زنگ در خانه به صدا درآمد. همه منتظر آقاجان بودند، اما سمیرا منتظر ابراهیم. اسحاق اول وارد خانه شد. پشتبندش ابراهیم. اما خبری از آقااسماعیل نبود. صدای گریهی زنها بلند شد.