شهرستان ادب: در پروندهکتاب نعلینهای آلبالویی یادداشتی میخوانیم از علی الماسیزند که به بررسی کتاب مهدی نورمحمدزاده پرداخته است.
مجموعهداستان نعلینهای آلبالویی به قلم مهدی نورمحمدزاده، فریاد تفوُّق همیشگی ایمان را سر میدهد. نویسنده تقریباً در تمام داستانهای کتاب، قصد دارد نشان دهد که انسان چارهای جز زندگی مؤمنانه ندارد ـعلیرغم تلاشهای گوناگون و چنگزدن به ریسمانهای ناسرهـ این ریسمان سرۀ ایمان است که او را از چاه درون خود بیرون تواند کشید. آنچنانکه از بستر داستانهای این کتاب برمیآید، نگاه نویسنده به ایمان و بهتبع آن عرفان، در پرتو توجه به انسان است. گویی سوژهمندی در عرفانی که محمدزاده در بستر داستانهایش معرفی میکند، نقش تعیینکنندهای دارد.
انسان بهمثابۀ فاعل شناسا، بهقدر ظرفیتش موظف است که عارف و مؤمن باشد، یعنی چارهای جز این ندارد. بهقدر توان باید از این ریسمان بالا بیاید. هرقدر مقاومت کند بالأخره یکجای داستان زندگیاش متوجه این «باید» ِ مصلحانه که روزگار به او تحمیل میکند، میشود. ایمان که میآورد، دیگر متحمل نیست، که مؤمن است! گویی «ایمان» راه سومی است میان «اختیار متوهّمانه» و «جبر ابلهانه»، که این خود نیز تداعیکنندۀ «انسان» است، موجودی بینابینی و برزخی، میان مختار و مجبور!
نویسنده در هریک از داستانهای این مجموعه به سراغ یکی از مفاهیمی رفته که همواره ازنظر بشر، در طول یا عرض ایمان هستند. مفاهیمی که بشر مدرن همواره با ساختن دوگانههایی از آنها و ایمان، خود را به چالش کشیده است. دوگانههایی چون علم و ایمان، عشق و ایمان، ایمان و شک، ایمان و بصیرت، ایمان و عمل وقسعلیهذا. برای مثال به مواردی اشاره میکنم:
ـ در داستان «پنجاهدرصد»، شخصیتها در موقعیتی ویژه که بهسلامتی، معلولیت و یا حتی مرگ جنین در رحم خود مربوط میشود و از طرفی در مواجهه با نظر پزشک که کاملاً علمی و اینجهانی است، کاملاً شرایط امکانی این جهان انسانی ممکنالوجود را درک میکنند. با شکی مؤمنانه! پیش میروند و نهایتاً گرمای ایمان آنها را بیتوجه به «ساینس»، سر پا نگاه میدارد. ( قد ایمان از علم بلندتر است)
ـ در داستان «عشق روزهای آپولو»، پسر جوان انقلابی که عاشق دختر همتیمی خود شده است، پس از دستگیرشدن و شکنجه در زندان کمیتۀ ضدخرابکاری، با صحنهسازی ساواکیها مبنی بر اینکه آن دختر همتیمی دستگیرشده و اعتراف کرده، واداده و همهچیز و همهکس را لو میدهد ازجمله همان دختر را! گویی عشق برای مقاومت و در ورطۀ بهخطاافتادن سوژه، کفایت نداشته و به چیزی بیشتر نیاز بوده، به ایمان، به ایمان به آن دختر و خدایش، نه عشق به او! (قد ایمان از عشق زمینی بلندتر است)
ـ در داستان «برج سفید»، نویسنده از دریچهای متفاوت ـنسبت به دوداستان قبلیـ به ایمان نگاه میکند و به نتایج حفظ ایمان در عمل اشاره دارد. مهندس جوانی که در برزخ هستیشناسانه گیرکرده، با حفظ حدود الهی و ایمان به شریعت، چشمش ناگاه به حقایق باز میشود، امور اعتباری را از اصیل تشخیص و سره را از ناسره تمییز میدهد. (از محاصل ایمان: بصیرت به دیگری و جهان خارج)
ـ در داستان «نعلینهای آلبالویی» نیز که مهمترین و طولانیترین داستان کتاب است، علاوه بر ایمان و بصیرت، مسألۀ عرفان ، تقرُّر در مسیر خودشناسی برای خداشناسی و بحث ولایت مطرح میشود. این هنر نویسنده است که در داستانی کوتاه، چندین مفهوم مهم و عمیق را مطرح نموده و ازنظر بنده توانسته بهطوری مناسب ذهن خوانندۀ مدقّق را درگیر نماید. ازآنجاکه همواره ذهن نویسنده معطوف انسان و انسانیات است، عرفان مطروحه در این داستان نیز عرفانی منافی انسان نیست. گویی شناخت شخصیتهای این داستان منفعلانه و تنها وابسته به ظرفیت ایشان نیست و دارای نقشی فعال که ناشی از قوۀ شناخت ایشان است، بهنظر میرسد.
در این داستان، چهار شخصیت به نامهای کمال، یونس، مهرداد و ساسان که به زیارت مقبرۀ عارفی بهنام شیخاب رفتهاند، در مسیر توسط فردی، از تبعات این زیارت بیم داده میشوند و نهایتاً در مکاشفهای شبانه قرار میگیرند. اما قصۀ این مکاشفۀ شبانه برای هرکدام از آنها متفاوت است:
* ساسان که درگیر اسفل مراتب طبیعیات است و بیشتر به غذا و لذت و بوی خوش توتون مشرسول و امثالهم توجه دارد، مشرسول را با آن چپق و توتون اعلا میبیند که به کنار چادر و بر سر آتش نشسته.
* مهرداد همانطور که از نامش هم پیداست، مهری به دل دارد و عاشق دختری است. او درگیر عشق زمینی بوده و گویی خواب و خوراکش اوست. مهرداد آنشب محبوبۀ خود را با نعلین آلبالویی میبیند که کنار آتش نشسته و چای میریزد.
* یونس جوانی است که گویی آگاهتر از ساسان و مهرداد، درگیر اموری ورای وجود خود در طبیعت و زیباییهای آن بوده و نگاهی عقلانی و گهگاه علمزده دارد. او که عاشق زیباییهای طبیعت است، مرادش را با نعلینهای آلبالویی مشاهده میکند اما توجهاش بیشتر از سخنان شیخ، به قوچی وحشی است که در کنار شیخاب رام است و سر به دامانش نهاده. یونس بیشتر زمانش را در آن هنگامه، صرف عکاسی از قوچ میکند. یونس انگار همچون داستان منسوب به نامش در دل نهنگِ علم، گیر افتاده و مفرّی ندارد. نهنگ او بزرگ است اما کافی نیست! ایمان او به علم و فناوری، آنها را به روستای مدفن شیخاب و حتی بهپای مقدم او نیز رساند اما گویی کافی نبود.
* کمال اما ازآنجاکه معنای ولایت را میدانست و دل به شیخ داده بود، راه را گویی تا انتها رفت. از همه مشتاقانهتر به زیارت رفت و نق نزد. آنشب او دوزانو در کنار شیخ نشسته بود و تنها به حرفهای او گوش میکرد. کمال بود که سینی چای را زیر قوری شیخ گرفته بود و با حرکت قوری، سینی را نیز حرکت میداد، طابق نعلبالنعل! انگار تنها کمال از اهمیت مأمومبودن در پس چنین امامی واقف بود. کمال آنشب فرشتهای را دیده بود که آمده و جبین بر دامن شیخ میساید. فرشتهای که از لنز دوربین یک ساینتیست قوچ دیده شد.
ایمان کمال به او بصیرتی بخشید تا پیش از همه مقصود را تشخیص دهد، پیش از همه از چادر خارج شود و تنها او مطیع محض باشد.
و نهایتاً از تبعات مکاشفه (همانطور که از نام شیخ آب و آینه هم پیداست) بهشرط ایمان به او بهمثابۀ یک ولیالله، چیزی نیست جز مواجهه با خود!
سهم انسان از حقیقت همان است که در پی آن است.
« والسلام »