شهرستان ادب: امروز هشتم مهرماه سالروز بزرگداشت جلالالدین محمد بلخی، شاعر بزرگ قرن هفتم است که بیشتر از تخلص خود «خاموش» با القابی چون «مولوی» و «مولانا» شناخته میشود.
مولوی با غزلهای شورانگیزش در «دیوان شمس تبریز» و با مثنویهای حکیمانهاش در «مثنوی معنوی» توانسته جایگاه خود را به عنوان یکی از برترین شاعران، سخنوران و عارفان عالم تثبیت کند. با اینحال جلالالدین محمد در کنار غزلها و مثنویها در قالبهای دیگری هم شعرهای بسیار زیبایی سروده است که مهمترینشان رباعیات اوست. با توجه به رتبه و درخشش بالای این رباعیات، شاید اگر درخشش مولوی در غزل و مثنوی نبود او را به عنوان یکی از بزرگترین رباعیسرایان پارسیگو میشناختیم.
در ادامه مطلب گزیدهای از رباعیات مولوی را به انتخاب شهرستان ادب و به مناسبت روز بزرگداشت او می خوانید.
ای خورشیدی که چهره افروختهای
از پرتو آن کمال آموختهای
از جملهٔ اختران که افروختهای
تو بیشتری که بیشتر سوختهای
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد
بیجان ز کجا شوی که جان خواهی شد
اول به زمین از آسمان آمدهای
آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد
بر رهگذر بلا نهادم دل را
خاص از پی تو پای گشادم دل را
از باد مرا بوی تو آمد امروز
شکرانهی آن به باد دادم دل را
شمشیر ازل بدست مردان خداست
گوی ابدی در خم چوگان خداست
آن تن که چو کوه طور روشن آید
نور خود از او طلب که او کان خداست
در مجلس عشاق قراری دگر است
وین بادهی عشق را خماری دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کاری دگر است و عشق کاری دگر است
تا مدرسه و مناره ویران نشود
اسباب قلندری بسامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بندهی حق به حق مسلمان نشود
از حال ندیده تیره ایامان را
از دور ندیده دوزخ آشامان را
دعوی چکنی عشق دلآرامان را
با عشق چکار است نکونامان را؟
تا با غم عشق تو مرا كار افتاد
بيچاره دلم، در غم بسيار افتاد
بسيار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنين زار كه اين بار افتاد
سوداي تو را به ناله اي بس باشد
و از گوش تو را ترانه اي بس باشد
در كشتن ما چه ميزني تیغ جفا؟
ما را سر تازيانه اي بس باشد
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز قبول جاوید نشد
لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خورشید نشد؟
بانگ مستی ز آسمان میآید
مستی ز فلک نعرهزنان میآید
از نعرهی او جان جهان میشورد
کان جان جهان از آن جهان میآید
ای دوست! قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
نایی ببرید از نیستان استاد
با نه سوراخ و آدمش نام نهاد
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که این لبت را دم داد
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیام، غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
بر من در وصل بسته می دارد دوست
دل را به عنا شکسته می دارد دوست
زین پس من و دلشستگی بر در او
چون دوست، دل شکسته می دارد دوست
ای دوست که دل ز دوست برداشتهای
نیکوست که دل ز دوست برداشتهای
دشمن چو شنیده مینگنجد از شوق
در پوست که دل ز دوست برداشتهای
من درد تورا ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کآن درد به صد هزار درمان ندهم
ای در سر زلف تو پریشانیها
واندر لب لعلت شکرافشانیها
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی
ای جان چه پشیمان که پشیمانیها!
من بودم و دوش، آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه ، حدیث ما بود دراز