داستان کوتاهی از مریم دهخدایی
14 آذر 1391 |
23:25
زمان را گم کردم. توی خانۀ خودم هستم یا توی خانۀ زهرا؟ قبل از پرت شدن به جایی دیگر، با شک و تردید از افسانه پرسیدم: «عینکیه؟» افسانه سر تکان داد: «مگه میشناسیش؟» بعد قیافۀ ناراضی میگیرد: «یه کم تند تند حرف میزنه»...
روایتی از حال و هوای این روزهای شاگردان و دوستان خلیل عمرانی
14 آذر 1391 |
13:59
بیمارستان قلب تهران در کارگر شمالی، طبقة سوم، اتاق (ccu 4)، تختی داشت که ایستادگان بیرون از آن باید یکی یکی میرفتند و از نزدیک نگاه مضطربشان را در تلاقی چشمان نیمهبستة یک شاعر، به افقی به رنگ دعا و تضرع میدوختند و اشکشان را پنهان میکردند.