شوخی نکن خلیل که وقت مزاح نیست
چشمان تو مسافر آن دور دورهاست
دریا به وقت شرعی چشمان ساکتت
لبریز از ترانۀ شوق حضورهاست
شوخی نکن خلیل که دریا کنار تو
شرجیترین ترنم مردان بندر است
پلکی بزن که موج بخواند برای ما
از چشم پاک تو غزلی را که از بر است
این جاشوی شکسته بدون نگاه تو
هی گیج میزند به خدا گیجِ گیجِ گیج
پلکی بزن که راه به خشکی برند باز
این لنجهای گم شده در غربت خلیج
بیدار شو خلیل که بی شور شعرهات
دنیا برای جمع رفیقان پر از غم است
احساس میکنم که اگر خون بریزد از
چشمانشان برای شما بازهم کم است
با ماسههای ساحل دریا دویدهایم
اما به روشنان نگاه تو راه نیست
ما در کنار پبکرت از دست میرویم
بیدار شو خلیل که وقت مزاح نیست
شعر از بهروز سپیدنامه