شهرستان ادب: در سالگرد درگذشت داستایوفسکی، نویسندۀ شهیر روسی، یادداشتی میخوانیم از خانم مریمسادات حسینی که به نقد و بررسی رمان «بیچارگان» پرداختهاند.
بیچارگان اولین رمان داستایفسکیِ جوان است و دقیقاً به همین دلیل اهمیت دارد. ماجرای مشهوری در مورد آن نقل میشود که ارزش بازگو کردن دارد و من هم این یادداشت را با نقل همین ماجرا شروع میکنم:
سال 1844 است. داستایفسکیِ بیست و چند ساله که غیر از ترجمهی چند داستان هیچ اثری از او چاپ نشده، شرایط اقتصادی خوبی ندارد. عادتش به قمار حسابی دستش را خالی کرده. پس تصمیم میگیرد دست به کار شود و خودش رمانی بنویسد بلکه بتواند به واسطهی آن پول خوبی به دست بیاورد. نوشتن رمان نه ماه طول میکشد. داستایفسکی بعد از اتمام کار، نسخهی دستنویس رمان را پیش دوست منتقدش گریگاروویچ میبرد تا او بخواند و نظرش را بگوید. گریگاروویچ هم رمان را پیش منتقد دیگری به نام نکراسوف میبرد. همان شب هر دو شروع میکنند به خواندن رمان و صبح نشده رمان به پایان میرسد. به نظرم در اینجای ماجرا نمیشود تردید کرد. حجم رمان کم است، لحن نویسنده گیراست و قصهای هم که دو شخصیت رمان کمکم تعریف میکنند و سر و شکل میدهند، آنقدر جذاب است که هر رمانخوان حرفهای هوس میکند در یک نشست کتاب را تمام کند.
سپیده نزده، رمان تمام میشود. گریگاروویچ و نکراسوف هیجانزده میروند سر وقت داستایفسکی، از خواب بیدارش میکنند و به خاطر شاهکاری که خلق کرده به او تبریک میگویند. (چه کسی میداند داستایفسکیِ خواب و بیدار از شنیدن این حرف چه حالی پیدا کرده؟) نقل قولی از نکراسوف در مورد داستایفسکی و این رمان وجود دارد که اندازهی خود رمان مشهور است: «گوگول دیگری ظهور کرده است.»
اما این گوگولِ ثانوی دقیقاً در بیچارگان از چه نوشته و چه کرده که اینطور توجه منتقدان زمان خودش را جلب میکند؟
بیچارگان در نسخهی فارسیاش 207 صفحه است و در سبک نامهنگارانه نوشته شده است. یعنی کل رمان عبارت است از نامههایی که بین دو شخصیت اصلی رد و بدل میشود؛ یکی ماکار داووشکین که کارمندی دونپایه و رونویس است و دیگری واروارا الکسییونا که دختری جوان و خیاط است. این دو نفر که در همسایگی هم و در دو مجتمع جداگانه زندگی میکنند و نسبت فامیلی دوری هم دارند، به دلیل پارهای ملاحظات اجتماعی نمیتوانند یکدیگر را از نزدیک ملاقات کنند و ترجیح میدهند از طریق نامه و مکاتبه با هم در ارتباط باشند. این ارتباط به علقهای دوستداشتنی و در نوع خودش عجیب منتهی میشود که خواندن رمان را شیرینتر میکند.
چنانچه از اسم رمان هم برمیآید مضمون اصلی اثر فقر و بیچارگی است. راوی این فقر و بیچارگی داووشکین و واروارا هستند که در نامههای گاه کوتاه و گاه بلندشان از خودشان و زندگی روزمرهشان برای هم مینویسند که این روایت از خود، ناخودآگاه به روایت از فقر و وضعیت فلاکتباری که در آن به سر میبرند، میانجامد. شأن آدمی، بخشش، ملاحظات و سرخوردگیهای اجتماعی و مناسباتی که بین طبقات مختلف اجتماعی روسیه وجود دارد، از دیگر مضامین رماناند که در کارهای بعدی داستایفسکی با تفصیل بیشتر تکرار میشوند.
تا اینجا نه در مضمون و نه در سبک رمان، شاخصهی ویژهای وجود ندارد. رمان نامهنگارانه را داستایفسکی ابداع نکرده است و پیش از او بارها دیگر نویسندگان در این قالب نوشتهاند. ضمن اینکه پیش از داستایفسکی هم دیگرانی نوشتن از مضمونِ فقر و مردم عادی را آغاز کرده بودند و در این زمینه آثار درخشانی در ادبیات روسیه خلق شده بود. خصوصاً که شخصیت کارمند دونپایه و تجسم فقر او از شخصیتهای پرتکرار ادبیات آن روز روسیه بود. شاید شاخصترین اثر با این مضمون داستانِ شنلِ گوگول باشد. پیش از داستایفسکی، این گوگول بود که مردم عادی را وارد داستانها کرد. تا پیش از آن، قهرمان داستانها افسانهای و دستنیافتنی بودند. اما با گوگول مردم عادی این فرصت را پیدا کردند که وارد دنیای داستانها شوند، قهرمان یک ماجرا باشند و دنیایشان دیده شود. شاید بتوان گفت در این زمینه داستایسفکی تنها راهی را که با گوگول آغاز شده بود، ادامه داد. یاد آن نقل قول مشهور افتادید که میگوید «ما همگی از زیر شنلِ گوگول بیرون آمدهایم»؟ از اتفاق بسیاری از منتقدان معتقدند بیچارگان متأثر از شنل نوشته شده. چه اینکه در جایی از بیچارگان هم داووشکین داستان شنل را میخواند و در مورد آن اظهارنظری هم میکند که باعث میشود ذهن هر خوانندهای ناگزیر سمت داستان شنل کشیده شود. اما اگر بخواهیم بین این دو اثر مقایسهی جدیتری داشته باشیم باید بگوییم که در بیچارگانِ داستایفسکی خصلتی هست که در شنلِ گوگول نیست. خصلتی که داستایفسکی را از نویسندگان همعصر و پیش از خود متمایز میکند و باعث شعف منتقدان معاصر و منتقدانِ پس از خود، مثل باختین میشود.
باختین (متفکر و منتقد ادبی روسی قرن بیستم) میگوید آنچه داووشکین را از سایر شخصیتهای مشابه جدا میکند و به تبع آن آثار داستایفسکی را متمایز از سایر آثار همدورهی خود و پیش از خود میکند، ویژگی خودآگاهی قهرمان رمان است.
به نظر باختین حتی منتقدان معاصر داستایفسکی هم که این همه از خواندن بیچارگان مشعوف بودند، به درستی متوجه وجه تمایز این اثر نشده بودند. شاید بشود ردّپای داووشکین را به عنوان یک کارمند دونپایهی فقیر در بسیاری از آثار آن زمان دید ولی تا پیش از داستایفسکی هیچ نویسندهای به آن کارمند خصلت خودآگاهی نبخشیده بود. همگی فقط راویِ بیرونی فقر او بودند. ناظری که از منظر دانای کل ماجرایی را مشاهده میکند و شروع میکند به شرح آن. این داستایفسکی است که برای نخستین بار به این شخصیت پرتکرار اجازه میدهد به وضع خود آگاه باشد و از این خودآگاهی سخن بگوید. اجازه میدهد که خودش زبان به سخن بگشاید و راویِ نحوهی بودن خود باشد. داووشکین نه تنها به خود آگاه است که به تعبیر باختین حتی جهان پیرامون او و زندگی روزمرهی پیرامون او هم به درون فرآیند خودآگاهیاش کشیده میشود. در بیچارگان دیگر این مؤلف داستان نیست که برای مخاطب از وضع جهان میگوید، بلکه ما همهی آنچه را که در جهان میگذرد از منظر قهرمان میبینیم و از زبان او میشنویم. داستایفسکی به تعبیر باختین به محتوای جهان گوگولی، به محتوای شنل و دماغ و یادداشتهای یک دیوانه دست نمیزند، اما در چگونگی بیان این محتوا، انقلاب کوپرنیکی کوچکی ایجاد میکند.
بگذارید با مقایسهی موردی دو تکه از بیچارگان و شنل به گفتهی باختین وضوح بیشتری ببخشیم:
آکاکی آکاکیویچ در داستان گوگول به شنلِ نو نیاز دارد. همکارانش در اداره به خاطر شنل مندرسش او را مسخره میکنند. ضمن اینکه شنل آنقدر نازک شده که جلوی سرما را نمیگیرد و آنقدر تار و پودش از هم وارفته که امکان وصله کردنش هم نیست. برای همین آکاکی آکاکیویچ تصمیم میگیرد با مدیریت مخارجش شنلی نو بخرد: «آکاکی آکاکیویچ فکر کرد و فکر کرد و سرانجام تصمیم گرفت مخارج روزانهاش را حداقل برای یک سال تقلیل دهد. میبایست از نوشیدن چای عصرها صرفنظر کند، شبها را بیشمع سر کند و اگر نیازی به پاکنویس کردن پیدا میشد، به اتاق صاحبخانهاش برود و این کار را آنجا انجام دهد. میبایست روی سنگفرش خیابان حتیالامکان به آرامی قدم بردارد –حتی نوک پا راه برود- تا تخت کفشهایش ساییده نشود.» (گوگول، 1381: 145) وضع آکاکی آکاکیویچ رقتانگیز است ولی همهی اینها را گوگول است که به ما گزارش میدهد. ما چندان به آن انسان کوچکی که در آکاکی آکاکیویچ حضور دارد («انسان درون انسان» تمثیلی است که داستایفسکی برای خودآگاهی به کار میبرد) و در مورد خودش و جهانش و دیگران و سرما و فقر میاندیشد، دسترسی نداریم. ما نمیدانیم چه در سر خود قهرمان میگذرد، ما او را از بیرون و از منظر گوگول میبینیم.
حالا تکهای مشابه همان مضمون را از بیچارگان بخوانیم: «من حتی در گزندهترین سرما میتوانم بدون پالتو بیرون بروم و بیچکمه هم سر کنم. البته اذیت میشوم اما با آن کنار میآیم، ککم هم نمیگزد. من یک آدم عادی هستم، یک آدم کوچک –اما مردم چه میگویند؟ دشمنان من، همهی این زبانهای زهردار، همهی آنها وقتی که من بدون پالتو بیرون بروم چه میگویند؟ هرچه باشد آدم پالتو را به خاطر دیگران میپوشد و چکمه را هم همینطور. من به چکمه نیاز دارم، مامکم، عزیزم، تا بتوانم شرفم و آبرویم را حفظ کنم؛ اگر چکمههای من سوراخ باشند هم شرفم به باد میرود، هم آبرویم.» (داستایفسکی، 1396: 138) در اینجا ما بیواسطه با خود قهرمان و اندیشههای او مواجهایم. قهرمانی که به شدت خودآگاه است و گاهی میزان خودآگاهی و میزان اشراف او به زوایای روحش تکاندهنده و رعبانگیز میشود.
باختین داستایفسکی را «از بزرگترین نوآورانِ عرصهی فرم هنری» و خالق رمان چندصدا میداند. این خودآگاهی قهرمان است که به رمانهای داستایفسکی خصلت چندصدایی میدهد. خودآگاهی در نسبت با دیگری است که شکل میگیرد. بدون وجود و حضور دیگری من نمیتوانم به خودم آگاه شوم.
«میدانم چقدر مدیون تو هستم، کبوترکم! وقتی تو را شناختم کمکم توانستم خودم را هم بهتر بشناسم و آن وقت به تو دل بستم. قبل از اینکه تو در زندگیام پیدا بشوی، فرشتهی کوچولوی من، من تنها بودم. همان بهتر که فقط میخوابیدم، چون اصلاً انگار در این دنیا وجود نداشتم. آنها، این بدخواهان من، میگفتند حتی ریخت و قیافهام زشت و مبتذل است؛ با من با انزجار و نفرت روبهرو میشدند و خب، من هم از خودم بدم میآمد. میگفتند من احمق هستم و من خودم هم باورشان میکردم. وقتی تو سر راه من پیدا شدی همهی زندگی تیرهی مرا روشن کردی، و دل و روح من روشن شد، روحم آرام و قرار گرفت و فهمیدم بدتر از بقیهی آدمها نیستم.» (همان: 151)
به محض ورود دیگری به زندگی من، دیالوگ آغاز میشود. و دیالوگ یعنی تقسیم عادلانهی صدا بین من و دیگری یا به عبارت دیگر همان چیزی که باختین رمان چندصدا مینامد. داستایفسکی در بیچارگان نخستین گامهای سبک هنری خاص خود را برمیدارد. در ظاهریترین سطح، میتوان رد دیالوگ و چندصدایی را در سبک نامهنگاریِ رمان پیدا کرد. چراکه «ویژگی مشخصهی نامه، وجود آگاهی عمیقی از همسخن است.» (باختین، 1395: 415) ولی در لایههای عمیقتر میتوان رد دیگری و صدای او را در تکگفتارهای یک شخصیت واحد هم پیدا کرد. گفتار و دیالوگ دیگری به کلام قهرمان نشت میکند. قهرمان در عین حال که دارد وضع خود را واگویه میکند، گویی دارد دیالوگ مقدر دیگری را هم پیشگویی کرده و پاسخ میدهد. گاه نشت این کلام دیگری در گفتار قهرمان، آنقدر پرقدرت است که در گیومه مینشیند و ذکر میشود:
«خیال نکن که چیزی را پنهان میکنم و تازه چیزهای بیشتری هم از آنچه گفتم وجود دارد؛ با خودت نگو "اما بالاخره آشپزخانه است!" بله، کاملاً درست است من در آشپزخانه پشت یک پاراوان زندگی میکنم، اما این مهم نیست. من جدا از همه زندگی میکنم و چه بهتر، در سکوت و آرامش.» (داستایفسکی، 1396: 12)
اینها اولین نشانههای تولد سبک داستایفسکی هستند که باختین آن را چندصدایی مینامد؛ سبکی که در دیگر آثار داستایفسکی شاخ و برگ میگیرد و به کمال میرسد و به نظر باختین آثار داستایفسکی را از آثار سایر رماننویسان متمایز میکند.
چنانچه پیش از این هم گفتم بیچارگان داستایفسکی را متأثر از شنلِ گوگول میدانند. حتی میتوان از این هم جلوتر رفت و گفت بیچارگان در حکم پاسخی است به شنل. در جایی از بیچارگان، داووشکین که شنلِ گوگول را خوانده و از آن رنجیده با خشم خطاب به واروارا مینویسد:
«من بعضی وقتها خودم را قایم میکنم، خودم را قایم میکنم تا کارهایی را که نتوانستهام بکنم پنهان کنم. بعضی وقتها هیچ جا رو نشان نمیدهم. میترسم. چون از فکر زبانهای هرزهای که چهها دربارهی من خواهند گفت به خودم میلرزم. چون مردم از هر چیز آدم لطیفه درست میکنند. از هر چیز آدم. و بعد به همه کار آدم هم کار دارند. از زندگی خصوصیاش گرفته تا زندگی عمومی. و همه را هم وارد ادبیات میکنند. چاپش میکنند، میخوانند، مسخره میکنند و سر زبانها میاندازند. بله اینطوری من دیگر اصلاً نمیتوانم به خیابان بروم. اینطوری که همه چیز را با این جزئیات توصیف میکنند من دیگر جرئت نمیکنم راه بروم. چون از راه رفتنم همه مرا میشناسند.» (همان: 110)
داووشکین خشمگین است چون خودش را در آکاکی آکاکیویچ یافته و دیده چطور گوگول آدمی همچو او را یک بار و برای همیشه اندازه گرفته، تعریف و نهایی کرده است. بیاینکه به او اجازهی هیچ تغییری بدهد. قهرمانِ خودآگاه داستایفسکی زیر بار بسته شدن و تعریفِ پیشینی نمیرود. به تعبیر باختین او بیزار است از اینکه ابژهی یک «شناخت نهاییبخش» باشد. او خود را انسان آزادی میداند که نمیتوان او را از پیش و از موضع بیرونی، مؤلفانه و دانای کل تعریف و نهایی کرد. با او قهرمانِ رمانی متولد میشود که خودش سرنوشت خودش را به دست میگیرد.
داووشکین در ادامهی نقد به شنل میگوید «نویسنده باید دست کم در آخر داستانش کمی جبران میکرد؛ مثلاً میتوانست بعد از آن صحنهای که کاغذ روی سر قهرمان داستان خُرد میکنند یک تکهای بیاورد و بگوید که او علیرغم همهی ضعفهایش آدم شریفی است، شهروند پرهیزگاری است که شایسته نیست همقطارانش با او اینطور رفتار کنند.» (همان) گویی خود داستایفسکی است که از زبان داووشکین خطاب به گوگول میگوید کمی هم به قهرمان درمانده و بیچارهات مجال بده ببینیم در سر او چه میگذرد.
بله، گوگول دیگری ظهور کرده بود که در همان اولین اثرش از گوگول هم فراتر رفته بود. گریگاروویچ و نکراسوف که خبر ظهور این گوگولِ ثانوی را داده بودند، نسخهی دستنویس به دست پیش بلینسکی، منتقد مشهور روسی، میروند و به خواندن کتاب تشویقش میکنند. شب دومِ بیخوابی شروع میشود. این بار بلینسکی است که دارد تمام شب شاهکار این جوان بیست و چهار ساله را میخواند و بعد از خواندن رمان از گریگاروویچ و نکراسوف میخواهد که خیلی زود داستایفسکی را پیش او ببرند. در این دیدار که بعدها داستایفسکی آن را یکی از بهترین لحظات عمرش توصیف میکند، بلینسکی از او میپرسد «خودت همهی این حقایق وحشتناکی را که نشانمان دادهای درک میکنی؟» و ادامه میدهد «ما نویسندهها تلاش میکنیم ذهن خوانندهها را متوجه اتفاقات وحشتناکی کنیم که احاطهمان کردهاند. اما کاری که تو در آن صحنهی کوتاهِ دکمهی کندهشدهی کارمند نسخهبردار کردهای، روی اصل موضوع دست میگذارد، آن هم با تصویری که کاملاً ملموس است. طوری که بیفکرترین خوانندهها هم یکهو متوجه همه چیز میشوند. راز هنر همین است. حقیقت هنر همین است.»
بیچارگان، ساده، سرراست، شیرین و دلنشین است. از حیث مضمون، شخصیتپردازی و حتی ساختار کلی، اینجا از آن پیچیدگیای که در آثار بزرگ و مشهور داستایفسکی سراغ داریم، خبری نیست. اما در همین نخستین رمانِ ساده و سرراستِ داستایفسکی جوان، ردّی از نبوغ او را میتوان دید. نبوغی که به تعبیر بلینسکی نشان میدهد نویسندهی جوانمان راز هنر و حقیقت هنر را یافته است.
منابع:
باختین، میخائیل (1395) پرسشهای بوطیقای داستایفسکی، ترجمهی سعید صلحجو، نشر نیلوفر
داستایفسکی، فیودور (1396) بیچارگان، ترجمهی خشایار دیهیمی، نشر نی
گوگول، نیکلای (1381) یادداشتهای یک دیوانه و هفت قصهی دیگر، ترجمهی خشایار دیهیمی، نشر نی