شهرستان ادب: با بازگشایی پروندهپرتره گابریل گارسیا مارکز در سایت شهرستان ادب، به یادداشت تازهای از محمدحسین موسویتبار میپردازیم که به زندگی ادبی و آثار مارکز پرداخته است. شما را به خواندن این مطلب دعوت میکنیم:
در کلمبیا متولد شد. حقوق خواند و روزنامهنگاری کرد.
پیش از آن که خواندن و نوشتن بداند، نقاشی میکشید.
دوستی نزدیکی با «فیدل کاسترو» داشت و بهدلیل دفاع از حکومت فیدل کاسترو که از نگاه روشنفکرانِ طرفدار آمریکا به یکرژیم خودکامه بدل شده بود، وارد بحثهای تند سیاسی شد و تا مدتها حق ورود به آمریکا را نداشت، هرچند که سالها بعد برای معالجۀ سرطان بارها به کالیفرنیا سفر کرد.
گابو کودکیاش را نزد مادر بزرگ گذراند. «گابو» یا «گابیتو» نامی است که مردم آمریکای لاتین او را به این نام میخوانند.
خودش در جایی گفته، شروع داستاننویسیاش از «مسخ» کافکا بود.
اما نخست قصهگویی مادربزرگش در او تحولی ایجاد کرد. زنی که افسانهها و قصههای عجیب را ساده و باورپذیر نقل میکرد. گابو از اینروش در نگارش «صد سال تنهایی» بهره برد.
در جایی گفته است: «او داستانهای فانتزی و ماوراءالطبیعه را خیلی طبیعی تعریف میکرد. آنچه از همه مهمتر بود، حالت چهرهاش بود. مادربزرگم وقتی داستان میگفت اصلاً حالت صورتش را تغییر نمیداد و این، همه را غافلگیر میکرد. در تلاشهای قبلیام برای نگارش «صد سال تنهایی» سعی کردم داستان را بدون اینکه باور کنم، روایت کنم. متوجه شدم کاری که باید انجام دهم این است که خودم داستان را باور کنم و به همان شکلی که مادربزرگم قصه میگفت، آنها را روایت کنم: با چهرهای سنگی».
او را خالق سبک ادبی «رئالیسم جادویی» میدانند، هرچند که خود او نپذیرفته است.
در سال1999 مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد و یکسال بعد مردم کلمبیا با ارسال طومارهایی، خواستار آن شدند که مرد رئالیسم جادویی ادبیات، ریاستجمهوری کلمبیا را بپذیرد و او این درخواست را رد کرد.
مارکز، شانس این را داشت که در زمان حیاتش برندۀ «جایزۀ ادبی نوبل» شود و شاهد فراگیرشدن آثارش باشد.
در آخرین روزهای عمرش و در زمانیکه با سرطان دستوپنجه نرم میکرد، زندگی را چنین تصویر کرد:
»زندگی آنچه زیستهایم نیست، بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده و آنگونه است که به یادش میآوریم تا روایتش کنیم».
مارکز و سطرهایش
1ـ طوفان برگ: اولین رمان اوست که شامل 11 فصل است با سهروایت، تا مخاطب نگرشهای مختلف را در برخورد با اتفاقی واحد ناظر باشد.
2ـ وقایعنگاری یکمرگ از پیش اعلامشده: در صفحۀ نخست از وقوع مرگی خبر میدهد که پس از بیستسال گریبانگیر شاهدانش میشود.
3ـ کسی به سرهنگ نامه نمینویسد: سرهنگی بازنشسته که سالها در انتظار نامهای از طرف دولت است تا برای حضورش در جنگی از سالهای دور برایش مقرری در نظر گرفته شود. مارکز، انتظار را در پیرمرد بهطرزی واقعپذیر نشان داده که مخاطب را متأثر میکند.
«سنتیاگوناسار در آنموقع خوابی را که دیده بود برایش تعریف کرده بود، اما او چندان اهمیتی به آن درختان در خوابهای وی نداده بود و فقط گفته بود: هرنوع خوابی در مورد پرندهها معنی سلامتی را میدهد».
4ـ از عشق و شیاطین دیگر: مارکز گفته اینرمان، نسخۀ داستانیشدۀ افسانهای محلی است که مادربزرگش در کودکی برایش گفته است.
در قسمتی از متن کتاب آمده: «هیچدارویی نمیتواند چیزی را درمان کند که خوشبختی نتوانسته باشد».
5ـ ساعت شوم: برای آشنایی با نگاه مارکز، رمان خوبی است؛ زعیمان و صاحبان منصب هرکدام سعی دارند مردم را به روش خود رهبری کنند و این چنددستگی حوادثی در پیش دارد که جامعه را مورد تهدیدهایی قرار میدهد .
«پدر آنخل گفت: بگو ببینم هیچوقت گناهی را پنهان کردهای؟
ترینیداد با اشارۀ سر گفت: نه.
پدر آنخل چشمانش را بست، بهناگاه دست نگهداشت. قاشق را روی لبۀ بشقاب گذاشت، دستش را دراز کرد بازوی ترینیداد را گرفت و گفت: زانو بزن».
6ـ صد سال تنهایی: اینرمان دچار طاعون بیخوابی است. مارکز ریشۀ اینطاعون را از «افسانۀ اُدیپ» گرفته است.
آغاز تکاندهندۀ رمان را میتوان خلاصۀ رمان نیز دانست، آنجا که آمده است:
«سالها سال بعد، هنگامیکه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را بهیاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود».
7ـ پاییز پدر سالار: مارکز پس از دهسال مطالعه دربارۀ دیکتاتورهایی مانند فرانسیسکو فرانکو در اسپانیا، آناستازیو سوموزا، و رافائل تروخیو در جمهوری دومینیکن هفتسال از عمرش را صرف نوشتن اینرمان کرد، رمانی که از لحاظ زمانی، سیال است و حواسجمعی خواننده را میطلبد.
مارکز به زندگی ژنرال پیری پرداخته که در اوان حکومت محبوب و محترم بوده، اما رفتهرفته با چشیدن لذت قدرت به فردی سفاک و ستمگر بدل میشود که در کاخی مملو از کثافت و فضلۀ حیوانات، فرمانروایی میکند. پاییز برای ژنرال، زمانی رخ میدهد که بعد از کودتا مردم را همراه خود نمیبیند.
مارکز دربارۀ این اثرش گفته: ازلحاظ ادبی، مهمترین کتاب من پاییز پدرسالار است. ایناثر که همیشه دوست داشتم بنویسمش، مرا از گمنامی نجات داد. برای خلق ایناثر بیش از ۱۷سال کار کردم. مارکز در جایی گفته است: بارها از مارلون براندو شنیده که او دوست داشته اینداستان تبدیل به فیلم شود تا او نقش پدر سالار را بازی کند.
8ـ عشق سالهای وبا: و عشق از یکتلگراف شروع میشود. فلورنتینو جوانی است که در کودکی پدرش را از دست داده و در تلگرافخانه مشغول کار شده و بعد از رساندن تلگرافی، شیفتۀ فرمینا میشود که پدری ثروتمند دارد و از مادر بیبهره است.
پس از بروز عشق و مکاتباتی که بینشان رد و بدل میشود. پدر فرمینا با مسافرتی طولانی وقفهای در اینعلاقه ایجاد میکند و عشقی با سهضلع پدید میآید، از همانهایی که نظیرش را در روزمره میتوان دید.
فلورنتینو آریثا بدون اینکه به خود رحم کند، هرشب نامه مینوشت. نامهای پس از نامۀ دیگر در دود چراغ روغن نخلسوز در پستوی مغازۀ خرازی، و هرچه سعی میکرد نامههایش بیشتر به مجموعهاشعار شعرای موردعلاقهاش در کتابخانۀ ملی که در همان زمان به هشتادجلد میرسیدند، شباهت پیدا کنند، نامهها طولانیتر و دیوانهوارتر میشدند. مادرش که در ابتدا در آن عذاب عشق تشویقش کرده بود، رفتهرفته نگران سلامتی او میشد. وقتی از اتاقخواب صدای بانگ اولین خروسها را میشنید بهطرف او فریاد میکشید: «داری عقلت را از دست میدهی، مغزت معیوب میشود، هیچزنی در عالم وجود ندارد که لیاقت اینهمه عشق را داشته باشد».
9ـ ژنرال در هزارتوی خود: شرح حالی است از آخرین روزهای رهبر کلمبیا «سیمون بولیوار» از دیدگاه مارکز.
در مقدمۀ رمان آمده است:
روز دهم دسامبر سال 1830، بولیوار، هفتروز پیش از مرگش بههنگام رد پیشنهاد پزشک شخصی خود مبنی بر نوشتن وصیتنامه و اعتراف نزد کشیش، اظهار میکند: «این چه پیشنهادی است؟ مگر آنقدر حالم خراب است که از کشیش و وصیتنامه با من صحبت شود؟ نمیدانم چگونه از این لابیرنت بیرون روم!».
10- خاطرات دلبرکان غمگین من: آخرین رمان مارکز که در سال 2004 منتشر شد، اهتمام گابو بر این است که هوس را از عشق تفریق کند و نشان دهد که هر کدام چه اثری بر آدمی می گذارد.
و دیگر آثاری که از مارکز به جا مانده شامل چندین داستان کوتاه و چند مجموعه غیر داستانیست،که از جمله آن ها می توان آثار زیر را نام برد: زائران غریب، تشییع جنازه مادر بزرگ، سرگذشت یک غریق، بوی خوش گواوا، زیستن برای بازگفتن و...
سرانجام گابریل خوزه گارسیا مارکِز در 87 سالگی و در زمانی که از فراموشی رنج می برد در خانه اش در مکزیکوسیتی آخرین رمانش همان زندگی را به پایان می رساند.