شهرستان ادب: در روز بزرگداشت فردوسی، پروندهپرترۀ این شاعر بزرگ را با یادداشتی از علی جواننژاد بهروز میکنیم. جواننژاد در این یادداشت به ملیگرایی فردوسی در شاهنامه پرداخته است.
دِریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
شاهنامۀ فردوسی
داستان جنگ هاماوران-تصحیح دکتر خالقی مطلق
وطن و وطنپرستی به این معنا که در ذهن ما وجود دارد، مفهوم جدیدیست که بعد از جنبش مشروطه به وجود آمده. از این رو نباید انتظار داشت که شعرای کلاسیک با دیدی که ما امروزه به وطن داریم با این مسئله برخورد کرده باشند. در بین شعرای کلاسیک، فردوسی بیش از هر شاعر دیگری از ایران و ایرانیان سخن گفته و دغدغههای ملی آشکاری داشته است. اما باید توجه داشت که وطن در ذهن فردوسی نمیتوانسته همان معنایی را که در ذهن ما ایجاد میکند، داشته باشد.
توجه فردوسی به ایران و ایرانیان تا حدیست که میتواند سؤالی را در ذهن ما به وجود بیاورد: «آیا شاهنامه یک کتاب ناسیونالیستی افراطیست؟» این یادداشت سعی دارد شاهنامۀ فردوسی را از منظر ملیگرایی بررسی کند. قصد ما البته تطهیر شاهنامه یا تقدیس آرای فردوسی نیست؛ بلکه گونهای ارزیابی شتابزده، اما محتاطانه است.
بیش از شروع بحث لازم به یادآوریست که نمیتوان بر اساس ابیات مشکوک و الحاقی دربارۀ اثر فردوسی یا هر شاعر دیگری حکم داد. شاهنامه به جهت محتوای ویژهای که دارد و زمان زیادی که از نگارش آن میگذرد، دستخوش تحریفها و افزودنیهایی شدهاست که بهراحتی میتواند ما را به اشتباه بیندازد. لذا باید به دقت بررسی کرد بیتی که مورد استشهاد قرار میگیرد، قابل استناد هست یا نه. بسیاری از ابیات عربستیزانه که به نقل از فردوسی این روزها بیشتر از هر زمان دیگر دستبهدست میچرخد، عموماً از شاهنامه نیست. حتی تعدادی از آنها ساخته و پرداختۀ شعرای نیمقرن اخیر است.
همچنین باید توجه داشت که طول زمان سرایش شاهنامه آنقدر زیاد است که تغییر نگرش فردوسی امری طبیعیست و این، کار را برای یافتن دیدگاهی واحد دشوار میکند. هرچند فردوسی بعد از اتمام شاهنامه آن را بازبینی کردهاست، اما یافتن تناقض در جهانبینی این شاهکار مسلم بشری امری طبیعیست.
از طرفی باید توجه داشت که شاهنامه روایتگر حماسههای ملیست و طبیعی مینماید که از ایران و ایرانیان ستایش کرده باشد؛ اما باید دید در این ستایشها فردوسی تا چه اندازه جانب اعتدال را رعایت کرده است.
از سویی اگر قرار باشد در میان دیالوگها و تکگوییها به دنبال جنبههای ملیگرایی فردوسی باشیم، هیچگاه به جوابی راضیکننده نخواهیم رسید. عموماً دیالوگها بر اساس ذهنیت شخصیتهای شاهنامه است و نمیتوان آنها را نمایندۀ فکری فردوسی دانست. شخصیتهای شاهنامه در درجهای از پرداخت و پختگی قرار دارند که در گفتار، هیچگاه سخنگوی تمام و کمال فردوسی نیستند. این راه برای کشف ذهنیت فردوسی بسیار فریبنده و غیرقابل اعتماد است.
اگر شاهنامه را از لحاظ واژههایی که برای اقوام استفاده میکند بررسی کنیم، یکی از چیزهایی که به چشم میآید استفاده از انیران برای مردمان غیر ایرانیست. دیگر آنکه فردوسی همهجا لفظ آزادگان را در معنای ایرانیان به کار برده است، اما لفظ آبادبوم کمتر اختصاصیست. فردوسی آبادبوم را هم برای ایران و هم برای روم به کار میبرد.
در شاهنامه بارها به فرۀ ایزدی اشاره شده. در تفکر پیش از اسلام ما با سه نوع فره روبهرو هستیم: فرۀ زردشت، فرۀ ایزدی و فرۀ آزادگان یا ایرانیان؛ این بدان معناست که در اندیشۀ ساسانی اقوام غیرایرانی فاقد فره هستند و همین به ایرانیان گونهای از برتری را میدهد که یک غیرایرانی به هیچ طریقی نمیتواند آن را به دست بیاورد. هرچند این معنا بهطورمشخص در شاهنامه استفاده نشده، اما میتوان پذیرفت که در منابع شاهنامه وجود داشته است و فردوسی از آن آگاهی داشته. با این دیدگاه میتوان گفت استفادۀ اختصاصی از لفظ آزادگان در شاهنامه، به نوعی رنگ و بوی ملیگرایی افراطی دارد.
به نظر میرسد بهترین روش برای بررسی ملیگرایی در شاهنامه، تکیه بر کلیت داستانهاست نه کلمات و دیالوگهای موجود در متن؛ چرا که فردوسی در گزینش روایتهای مختلف و یا انتخاب داستانها تمایلات شخصیاش را بیشتر دخیل کرده تا در انتخاب جزئیاتی که روایات انتخابیاش داشتهاند. گواه ما حذف تعدادی از داستانهاییست که به احتمال زیاد در منابع فردوسی وجود داشته و فردوسی از آنها چشم میپوشد؛ مثلاً روایت گرشاسپ. فردوسی به احتمال قریب به یقین با این داستان آشنا بوده است؛ چرا که حدود پنجاه سال بعد از سرایش شاهنامۀ همشهریاش، اسدی طوسی، با ذکر آنکه فردوسی داستان را از قلم انداخته، گرشاسپنامه را به نظم در میآورد.
در میان داستانهای شاهنامه دو داستان تأثیر کلیتری بر روند کتاب دارند. یکی تقسیم جهان توسط فریدون است و دیگری داستان سیاوش. پیش از فریدون جهان شاهنامه جهان یکپارچهایست و سخنی از جنگ ملیتها به میان نمیآید. جمشید نه پادشاه ایران، که پادشاه پادشاهان است. از این روست که با برگشتن فره از جمشید، ایرانیان به ضحاکی رو میآورند که عرب است. این خود گواهیست که در ذهنیت داستان، نژاد تأثیری در انتخاب حاکم ندارد. حتی شومی کار ضحاک به جهت پیروی از ابلیس و هوای نفس است، نه به جهت تبارش. فردوسی پیش از ورود ضحاک به داستان، مرداس، پدر ضحاک را بهخوبی ستوده و بیان نژاد ضحاک که تازیست، تأثیر چندانی در سرنوشت او ندارد.
بعد از به پادشاهی رسیدن فریدون، فریدون که شاه جهان است برای اولین بار جهان را به بخشهایی تقسیم میکند. در این تقسیمبندی روم و خاور به سلم، ترک و چین به تور و ایران به ایرج واگذاشته میشود. از آنجا که شاهنامه اثری ملیست، طبیعی مینماید که ایران را سرزمین مادر بداند و هرکجا را فرعی بداند از این اصل. اما تعبیر فردوسی از ایران در اینجا ستایش بیشتری دارد. فردوسی در همان ابتدای داستان با آوردن «دشت گُردان و ایران زمین» وجاهت بیشتری به سرزمین مادر میدهد. میتوان این ستایش ضمنی را نوعی حسن تعلیل تلقی کرد؛ چرا که با آوردن «دشت گُردان»، ذهن مخاطب آماده میشود تا بعد از شنیدن شیوۀ واگذاری این بخشها، به سلم و تور حق بدهد که فکر کنند در حقشان ستم شده. فردوسی ذهن ما را آماده میکند تا وقتی سلم و تور متعرض میشوند که فریدون بهترین جای جهان را به پسر کوچکتر، یعنی ایرج، بخشیده، بپذیریم فریدون به پسران ارشدش به نوعی ستم کرده است. این ستم ریشۀ جنگهای بعدی شاهنامه است. باید دقت کرد در این جنگها ریشۀ هر دو حکومت ایرانیست و پادشاهان ایران و توران و پادشاهان روم، در بخش تاریخی، به گونهای فرزندان فریدون هستند. این تلقی در اساطیر ایران ریشهای نژادپرستانه دارد. انگار ایرانیان میخواستهاند به خود بقبولانند که اگر فاتحی کشورشان را گرفته، خود ایرانی بوده است. اما از طرفی دیگر همین دیدگاه مداخلۀ بحثهای نژادی را در اصل داستان کاهش میدهد و معیار در نبردها نه نژاد که حق است.
با کشته شدن ایرج و سلم و تور، جنگهایی شکل میگیرد که بر اساس خونخواهی و حق طلبیست. فردوسی میتوانسته داستان را تنها از منظر ایرانیان روایت کند و حق را به تمامی از آن ایرانیان بداند، اما می بینیم که این کار را نمیکند. فردوسی در بخش سیاوش به اندرون خلوت پادشاه تورانیان یعنی افراسیاب میرود و سعی میکند شناختی بهتر از نگرش این دشمن ایران به دست آورد. در این بخش فردوسی بدون آنکه قضاوتی کرده باشد، به ما نشان میدهد که افراسیاب هم در پی خونخواهی تور است و سعی دارد ستمی که به جدش شده را مرتفع کند. برای او فتح ایران نه یک کشورگشاییِ صرف، که یک حقطلبی تاریخیست. فردوسی نشان میدهد که ایرانیان و تورانیان هر دو برای اقامۀ حق به میدان میروند، اما با تعبیرهای متفاوت از حقانیت.
افراسیاب تا زمانی که خون سیاوش را از روی حسادت و کینه نریخته، ظالمِ مطلق نیست. تنها با قتل سیاوش است که چهرۀ خاکستری افراسیاب به سیاهی متمایل میشود. لازم به تذکر است که سیاوش و کیخسرو به عنوان روشنترین اشخاص شاهنامه، دورگه هستند. دورگههایی که خون ایران و توران را در رگ دارند. این خود ما را وادار می کند که بپذیریم قومیت در ذهن فردوسی رنگ افراط نداشته است. از طرفی وجود شخصیتهای سیاهی چون کیکاووس و طوس در سپاه ایران و شخصیتهای روشنی چون پیران ویسه و منیژه در میان تورانیان ما را بیشتر به این اندیشه سوق میدهد که ذهنیت کلی شاهنامه نبرد حق و باطل در درون شخصیتهاست، نه در میان ملتها. در شاهنامه کسی چون مهراب که از نسل ضحاک است، همانقدر میتواند بر حق باشد که سام نریمان.
جای تأمل است که نجاتدهندگان بزرگ شاهنامه، یعنی رستم و کیخسرو، حاصل ازدواج ایرانیان با اقوامی هستند که بیشترین ضدیت را با ایرانیان داشتهاند. این خود میتواند تأکیدی باشد که افرادی با تمایلات دوگانه و بدون سوگیری نژادی در انتخاب حق راه روشنتری را پیمودهاند. به اعتباری شاهنامه علیرغم انتظاری که از یک اثر ملی-حماسی میرود، اثریست که ملیت و جوهر، فرع حقانیت و هنر است.
تاکید مداوم شاهنامه بر این که «هنر برتر از گوهر آمد پدید» از این جهانبینی برمیخیزد. هنر در عصر فردوسی به معنای نوعی کمال انسانیست که با سیر و سلوک و مجاهده به دست میآید، نه با اصل و نسب و وراثت. هنر نسبت چندانی با نژاد و قومیت ندارد، بلکه ریشه در خواست و تلاش فردی دارد و این معنا بر خلاف اعتقاد به فرۀ آزادگان است. شاید این نگرش کلی که بارها و بارها در شاهنامه تکرار شده، اصلیترین کلید برای یافتن پاسخی قابل اعتماد به سؤال ماست.