شهرستان ادب: پروندهپرتره زندهیاد استاد «احمد عزیزی» را با یادداشتی از شاعر جوان و دانشجوی رشته ادبیات دانشگاه فرهنگیان «معین اصغری» بهروز میکنیم:
سهراب کلاسیک
همیشه خدا را شاکرم در عصری به دنیا آمدهام که میتوانم با خیال راحت حافظ و سهراب بخوانم و لذت ببرم. حتم دارم اگر در زمان هرکدام از اینها میزیستم، تیغ تند صنعتگران و کارمندان ادبیات نمیگذاشت از شگفتیهای این دوجهان بنشسته در یکگوشه لذت ببرم و اینقدر نادانِشِ ادبیشان را بر سرمان میزدند تا بالأخره اقرار کنیم که نه، خیلی هم این دونفر شاعر بزرگی نیستند. دو آدمی که نمیدانم اول شعر بوده و بعد به آنها لقب شاعر دادهاند یا اول اینها بودهاند و بعد به سخنانشان لفظ شعر. بهنظرم حافظ اگر لباس هندی بپوشد و بعد که خوب خودش را در آینه برانداز کرد، از خانۀ عروض بیرون بزند میشود همان سهراب. دوشاعر با یکدنیا شگفتی و راز، یکجهان شاعرانگی و زیبایی، یکپنجره خیال و چشمهچشمه ذوق. حالا همین سهرابخان اگر دوباره به خانۀ عروض برگردد، اما اینبار در اتاقی بهغیر از غزل بیتوته کند میشود احمد عزیزی. شاعری که هنوز در شب قدر سر میکند و عیارش مجهول است و جز اهالی خاص ادبیات تقریباً کسی او را نمیشناسد. بهنظرم بیش از آنکه هندیبودن، احمد عزیزی را به سهراب نزدیک کند، «اصل»بودن و قلابینبودن، ایندو را قرین هم ساخته است. قلابیها هیچوقت جای اصل را نمیگیرند و حتی اگر بخواهند هم عاجزند. انگشتر بدلی را هزارویک رنگ هم که بزنی باز بدلی است و هیچکس به آن طلا نمیگوید. شاهدمثالش هم هزارویک شعر بیهویتی که در اینسالها در فضای مجازی منتشر شده و زیرش نوشتهاند: «سهراب»! بدلیها فکر میکنند اگر به در و پنجره و دیوار خانهشان جان ببخشند و با آنها صحبت کنند دیگر همهچیز تمام است، غافل از اینکه اتفاقاً از اینجا بهبعد تازه کار شروع میشود. احمد عزیزی این را به درستی فهمیده بود و بیشتر از آنکه بخواهد ادای سهراب را دربیاورد، سعی کرد خودش باشد و الحق موفق هم بود: «در سکوتستان هوش شاخهها/ پچپچ گل زير گوش شاخهها/ بال باران سايه بر گل ميگشود/ رزق گلدان را مقرر مينمود/ ما به سمت نامرادی میرویم/ تشنهلب وادیبهوادی میرویم/ میکشد ما را و میکاهد ز ما/ اینشب قطبی چه میخواهد ز ما». * «من خیلی قلبم ضعیف است، دلم مثل پروانهها میلرزد. وقتی در ایستگاه گازوئیل پیاده میشوم از درختان خجالت میکشم. میدانید من عاشق پرورش زخمم، همیشه یکماهی سرخ کوچولو در شقیقهام خواب دریا را میبیند. فقط خدا کند امشب باران ببارد، من رختهای تعالیام در ایوان است». چه اهمیت دارد اینحرفها را احمد عزیزی گفته باشد؟ شما بنویسید سهراب، هیچکس شک نخواهد کرد. عصر ما عصر بیسهرابی است. عصری که هیچکس نمیخواهد در ایوان، رختهای تعالیاش را پهن کند. عصری که هیچکس از خیسشدن اندیشهاش نمیترسد و همه فقط ادای آدم دلواپسها را درمیآورند. احمد عزیزی و سهراب، پیشتر و بیشتر از هرلقبی که شایستۀ آن باشند شاعرند. همۀ ویژگیهایشان را باید در شعاع شاعرانگیشان تحلیل کرد. عزیزی حتی جایی که میخواهد برای حجاب هم تذکر بدهد اول شاعر است بعد یکموعظهگر: «خواهرم! حجاب تو از همۀ عریانیها زیباتر است. بدان که دستهای تو فاختگان ولایت خورشیدند و هنگامیکه آیینهداران عفاف تو از پس کوچههای عصمت میگذرند، شفیرۀ آشتی، فریباتر در باغچۀ رؤیاها خواهد رویید. خواهرم! رایحۀ گلخانههای نهانیات را به بادهای هرزه مبخش و عطر آسمانی دیدارت را به آیینههای هرجایی مفروش! مگذار سوداگران اندام، کالای آسمانی نگاهت را در مغازۀ تماشا حراج کنند وتاجران هوس، کنیزکان لبخند تو را به مزایدۀ خواجگان بگذارند!». روح ناآرام احمد و سهراب بیاختیار با آنها کاری کرده بود که بدوند تا ته دشت و بروند تا سر کوه. قلابیها اینروح را ندارند و بههمینخاطر فکر میکنند هرچه بیشتر بدوند بیشتر میرسند. باید یکروح بیکار داشت تا قطرههای باران و درز آجرها را بشمارد. روحی که در جهت تازۀ اشیاء جاری است و حتی گاهی از شوق، سرفه اش میگیرد. روحی که فکر میکند دورها آوایی است و یکنفر مدام او را صدا میزند. در بررسی تطبیقی اشعار ایندو شاعر میبینیم اشتراکهای مضمونی بینشان کم نیست، اما بهدلیل آنچه که تاکنون آمد اصلاً نمیتوانیم انگ تقلب را به عزیزی بچسبانیم. چه اشکال دارد هردوشاعر در شقایق چیزی ببینند که آنها را به ادامۀ زندگی دعوت میکند: «خاکخواهان دشمن سنجاقکند/ دوستداران شقایق اندکند/ کس نیارد در قدمگاه هجا/ مستحبات شقایق را بهجا». درمورد ایندوشاعر حرف ناگفته زیاد است و هنوز هم میتوان گفت و شنید و نوشت، اما در اینمجال کوتاه باید به یکنکتۀ مهم دیگر اشاره کنم که بسیار مهم و کلیدی است. شاید مهمترین تفاوت ایندوشاعر موضوعاتی است که به آنها پرداختهاند. اگرچه در محتوا هم ایندو خیلی بههم نزدیکاند، اما احمد عزیزی تنها به کنایهها و حرفهای کلی بسنده نمیکند و حرفش را در مسائل مختلف بیان میکند. از ایننظر احمد از سهراب جلوتر است، بهعبارتدیگر در گلستانِ احمد ورقهای رنگارنگ زیادی است که میشود آنها را برد، ولی در میخانۀ سهراب عناصر مستی محدودند و معدود. احمد به سعدی نزدیک است و سهراب به حافظ. اگر از سهراب بپرسید آخر چرا جهان را اینگونه میدیدی: «دم غروب، میان حضور خستۀ اشیاء/ نگاه منتظری حجم وقت را میدید/ و روی میز، هیاهوی چند میوۀ نوبر/ به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود»، احمد عزیزی به شما میگوید چون: «ما دو فنجان رنگ از گل خوردهایم/ وز گیاهان تخیل خوردهایم/ هیچکس از بوی گل بیبهره نیست/ هیچکس بیسایه و بیسهره نیست/ سایۀ سبز سرودن مال ماست/ سیبهای سرخ بودن مال ماست». از گیاهان تخیل خوردن قوت غالب ایندوشاعر بوده است، چون سایۀ سبز سرودن را داشتند و سیبهای سرخ بودن را. در ذهنم وقتی احمد میپرسد: «ای ازلداران! ابدهاتان کجاست؟/ وهم میریزد سبدهاتان کجاست؟» این سهراب است که آهسته فریاد میکشد: «کنار مشتی خاک/ در دوردست، خودم تنها نشستهام... از پنجره/ غروب را به دیوار کودکیام تماشا میکنم». در پایان، اینیادداشت را با چندبیت از عزیزی که دربارۀ فلسطین سروده است به پایان می برم: «ما به فرعونیترین قصر آمدیم/ ما به موساییترین عصر آمدیم/ باغداران «فلسطین» مردهاند/ شاعران «دیر یاسین» مردهاند/ کس نیارد در قدمگاه هجا/ مستحبات شقایق را بهجا/ ما به سوی آبهای ناگوار/ بستهایم از برکۀ بابونه بار/ ای خدا! آواز ده خورشید را/ بین ما تقسیم کن توحید را/ گلهای بخش از شبانان امین/ رسم شیون را برانداز از زمین/ دست هرآلاله یکبیرق بده/ کسبوکار باد را رونق بده/ قفل شبهای «حرا» را باز کن/ کوه بعثت را طنینانداز کن/ از زمین بردار رسم لرزه را/ منزوی کن آبهای هرزه را».
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز