یک صفحه خوب از یک رمان خوب | صفحۀ بیستویکم
«مرگی که خشمگینشان کند» به روایت «رضوی عاشور» | از کتاب «من پناهنده نیستم»
09 خرداد 1398
18:40 |
0 نظر
|
امتیاز:
4.88 با 8 رای
شهرستان ادب: «من پناهنده نیستم» داستان زندگی «رقیه» است؛ زنی فلسطینی که با خانوادهاش در طنطوره زندگی میکند. این کتاب روایت آوارگیها، بیپناهی و مصائبی است که این خانواده و دیگر مردم شهر در اثر حملۀ نیروهای غاصب صهیونیستی به فلسطین، متحمل میشوند.
رضوی عاشور، نویسندۀ این کتاب، اهل مصر است و همسر او، مرید برغوثی، شاعر فلسطینی، است. مشخصاً زندگی با برغوثی در نگارش این اثر به رضوی عاشور کمک شایانی کرده است. توصیف شخصیتها، موقعیتها، فضاها و آداب و سنن ویژۀ فلسطین، در این کتاب از ویژگیهای ممتاز آن است که شاید مخاطب نتواند باور کند نویسندۀ این کتاب یک فلسطینی نبوده است!
اسماء خواجهزاده مترجم این کتاب در مقدمۀ اثر نوشته است: « این رمان روایت درد است؛ درد خانوادهای فلسطینی که زنی به نام رقیه راوی آن است و زندگی فلسطینیان را از نکبت سال 1948 تا آزادسازی جنوب لبنان به دست حزبالله در انعکاس آن به تماشا میگذارد. قصه از دست دادن، آوارگی، پناهندگی، برپایی دولت یهود، مقاومت مردم طنطوره در مقابل صهیونیستها، استعمار انگلیس، ورود ارتشهای عربی به فلسطین، رنج مهاجرت، جنگ داخلی لبنان، حمله اسرائیل، حمله به بیروت، قتل عام، کشتار صبرا و شتیلا، کشته شدن چهرههای مطرح فکر و ادب و هنر فلسطین از غسان کنفانی(ادیب فلسطینی) تا کاریکاتوریست مشهور، ناجی علی(که در لندن کشته شد)، تلاش صهیونیستها برای سرقت تاریخ و میراث فلسطین، غصه، دلتنگی، به یکدیگر نزدیک شدن، خوشبختی و عشق، جمع کردن اضداد در کنار هم برای بافتن تار و پود قصه آدمهایی که دور از وطن با عشق به وطن زندگی کرده و با عشق میمیرند. قصهای که آنچنان دقیق به بیان جزئیات میپردازد که به یکی از مهمترین رمانهای مربوط به واقعه سال 1948 فلسطین در ادبیات روایی عرب تبدیل شده است».
یک صفحه خوب از یک رمان خوب، ستونی است در سایت شهرستان ادب که هربار به بازخوانی یک صفحه از رمانهای خوب و برجسته میپردازد. به مناسبت روز جهانی قدس، در پروندۀ ادبیات مقاومت سایت شهرستان ادب، صفحهای از رمان «من پناهنده نیستم» نوشتۀ رضوی عاشور را با یکدیگر میخوانیم:
«امین و عزّ هردو در اردوگاه کار میکنند. برای همین خبر محبوبیت پدرشان بین اهالی آنجا و فداییها را به ما میرسانند. عمو را دوست دارند، چون فعال است. مهارتها و اطلاعاتش دربارۀ مسیرها و راههای آنسوی مرز را در اختیار آنها میگذارد. در آموزش شناخت اسلحه و تیراندازی کمکشان میکند و شاید از همه مهمتر این باشد که خاطرات خود را برایشان تعریف میکند. خاطراتش با شیخ قسّام، انقلاب سال سی و شش. درگیریهای سالهای چهلوهفت و چهلوهشت. همه را موبهمو برایشان تعریف میکند. همینطور اتفاق فلان روز در فلان روستا، یا چیزهایی که بهدرد مردم میخورد. نه فقط خانواده و دوستهایش که در قهوهخانۀ منطقۀ قدیمی آنها را میبیند طرفدار اویند، بلکه حتی جوانهای اردوگاه و سایر اهالی صیدا و جوانهای دور و نزدیک هم او را دوست دارند.
عمویم صادق را با خودش میبرد و در گروه بچهشیرها عضو میکند. مقوای سفیدی جلوی حسن میگذارد و میگوید: «پسرم، نقشۀ فلسطین را بکش. بزرگ و رنگی.» حسن مقوای سفید را روی زمین پهن میکند و انگار به سجده رفته باشد، روی آن خم میشود. مرزها را با مداد میکشد. پاککن برمیدارد تا خطوط یا کجیهایش را درست کند. بعد جعبۀ مدادرنگی را باز میکند و از دریا شروع میکند و آن را به رنگ آبی درمیآورد. صحرای نقب را رنگ زرد میزند. غرق کشیدن شهرها و روستاها میشود و بعد از نصف روز نقاشی، پدربزرگش را صدا میزند و میگوید: «پدربزرگ نظرت چیست؟» ابوامین روی نقشه دولّا میشود. تلاش میکند زانویش را جمع کند و خم شود تا جزئیات را دقیق ببیند، اما زانوها یاری نمیکنند و چهارزانو جلوی نقشه مینشیند و به آن نگاه میکند. میخندد و دندان طلاییاش پیدا میشود. دکتر جوانی این دندان را برایش کار گذاشت و عمو هنوز از او بهخوبی یاد میکند و میگوید: «هرجا هست خوشبخت باشد و خدا حفظش کند. در دانشگاه قاهره درس خواند و در حیفا مطب دندانپزشکی باز کرد.» حسن طنطوره را درشتتر از حیفا و یافا و قدس نوشته و آن را با دایرۀ قرمز بزرگی مشخص کرده است. ابوامین بیشتر در جزئیات دقت میکند. جلو میرود و روی نقشه مینشیند. دستش را دراز میکند و مداد را از حسن میگیرد. شهرها و روستاهایی را که من و امین اسمشان را هم نشنیدهایم، به نقشه اضافه میکند و میگوید: «اینجا... این روستای جبل عامل را یادم رفت... این روستا مال لبنان است و یهودیان از صلح سال چهلوهشت به آنجا مسلط شدند. مطلة، ابل القمح، ذوقالفوقا، ذوقالتحتا و منصوره.» جای هر روستا را با دایرۀ کوچک قرمزرنگی مشخص میکند و بعد کمی دستش را پایین میآورد: «اینجا... هونین، خالصه، عباسیه، ناعمه، صالحیه، و زاویه، اینها کنار هم هستند و کمتر از نیمساعت پیاده با هم فاصله دارند.» دستش پایینتر میرود: «زیر آنها کمی بهطرف شرق، قدس و مالکیه قرار دارند. عمویت، معروف سعد موقعی، که در فلسطین میجنگید از این دو تا دفاع کرده. جوانهای طرابلس و بعلبک و بنت جبیل و غیره میآمدند و اینجا در صیدا، در حیاط بابالسرای آموزش میدیدند و بعد به شمال فلسطین میرفتند. مالکیه مهم است پسرم!» دایرۀ بزرگی دور مالکیه میکشد. با دست به سمت چپ صفحه اشاره میکند و قبل از اینکه به آبی دریا برسد، توقف میکند: «و اینجا... کفر بُرعم و النبی روبین و طربیخا است.» دوباره به نقشه زل میزند و میگوید: «الشجره کو؟ الشجره را نمیبینم. اینجاست...» جایش را با مداد قرمز مشخص میکند: «تقریبا شرق صفوریه، حطین را دیدی؟ کمی پایین و به سمت غرب. عمویت ناجی را میشناسی فرزندم؟ ناجی علی، نقاشی که اهل عینالحلوه است؟ اصالتاً اهل الشجره است. عبدالرحیم محمود در الشجره شهید شده. یادت میآید چه گفته فرزندم؟» حسن که معنی و حفظ شعر برایش سخت است، شکستهبیده چیزی میگوید. صادق مداخله میکند و میخواند:
«جانم را به دستم میگیرم
و آن را در ورطۀ هلاک میاندازم
پس یا زندگی که دوست را خوشحال میکند
یا مرگ که دشمن را خشمگین میسازد»
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.