موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده‌کتاب «نعلین‌های آلبالویی»

قوس قزح مجاز | داستان کوتاهی از مهدی نورمحمدزاده

05 تیر 1398 16:23 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
قوس قزح مجاز | داستان کوتاهی از مهدی نورمحمدزاده

شهرستان ادب: ستون داستان و پرونده‌کتاب «نعلین‌های آلبالویی» سایت شهرستان ادب را با داستان کوتاهی از کتاب «نعلین‌های آلبالویی» نوشتۀ مهدی نورمحمدزاده به‌روز می‌کنیم. این مجموعه‌داستان توسط انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده است.

ـ هنوز هم راضی نیستی به ملاقات حضوری؟

ـ مگه اولش قرار نذاشتیم فقط یک‌صحبت و درد دل مجازی باشه؟ چرا اصرار داری بزنیم زیر قول‌مان!؟

ـ آخه این‌روزها تنها هستم... بدجوری تنها!

ـ همۀ مردها اینو میگن. دیگه خیلی تکراری شده این‌حرف.                                                      

ـ پس تنهایی داره اپیدمی میشه! چه بد...

ـ من الان یه کار واجب دارم و می‌خوام برم. ده‌ـ‌یازده صبح میام. فعلاً خداحافظ تا فردا.

«نگفتی برای شام چی سفارش بدم؟»

ـ اکی. خداحافظ. فردا حرف مهمی باهات دارم!

بعد بستن تلگرام، اینترنت گوشی را قطع می‌کنم و رو به فهیمه که مقابلم به انتظار ایستاده، جواب می‌دهم: «هرچی دوست داری. من زیاد گرسنه نیستم».

فهیمه سرش را پایین می‌اندازد و می‌رود سمت آشپزخانه. کنترل را برمی‌دارم و دگمۀ قرمزش را چندبار فشار می‌دهم تا صدای خوانندۀ ترک از تلویزیون بزرگ پذیرایی بلند شود. صدا را پایین می‌آورم.

«الو... لطفاً دوتا چیزبرگر به اشتراک 113... با سالاد لطفاً...ممنون».

قبل این‌که بهش اشاره کنم فقط یکی سفارش بدهد، گوشی را قطع می‌کند. حالم از ساندویچ و پیتزا به‌هم می‌خورد. شاید یک‌سالی می‌شود که مشتری «پیتزا پنگوئن» شده‌ایم و دیگر فهیمه دستش گرم نمی‌شود برای پختن غذای خانگی. حق هم دارد به‌نظرم.

«غذای گرم، مال خونۀ گرمه. وقتی تو حواست به من و خونه نیست، انگار همه‌چیز یخ زده. تو واقعاً منو دوست داری؟!».

بعضی‌وقت‌ها از خودم بدم می‌آید. نمی‌دانم اگر فهیمه بداند که ساعت‌ها با یک‌زن غریبه چت می‌کنم و درددل می‌گویم، چه احساسی نسبت به من خواهد داشت. اصلاً باورش می‌شود که من اهل خیانت باشم؟!

کاش کمی باهوش بود، آن‌وقت حتماً چیزهایی بو می‌کشید. از ساعت‌ها سکوت و ور رفتن من با گوشی و کانال‌های ماهواره. اصلاً کاش خودش همه‌چیز را می‌فهمید. شاید آن‌وقت، این‌قدر داغون و افسرده نمی‌شدم!

«معلومه که دوستت دارم! من فقط کمی گرفتارم. می‌خوام مدتی تنها باشم و تو خودم. همین!»

دلم به حالش می‌سوزد که این‌قدر ساده است و نمی‌تواند احساس آدم را از چشم‌هایش بخواند. نمی‌دانم، شاید هم چیزهایی فهمیده، اما هنوز تردید دارد که به رویم بیاورد.

کانال‌ها را می‌چرخانم تا می‌رسم به مستندی دربارۀ چالش‌ها و فرصت‌های فضای مجازی. ولوم صدا را کمی بالا می‌برم. فهیمه با لیوان دلستر هلو می‌آید و روی کاناپه می‌نشیند کنارم.

«ممنون. امروز خونه بودی یا شیفت بودی؟»

«بیمارستان بودم...راستی سقف حمام، دوباره چکه می‌کنه. به همسایۀ بالایی خبر دادی درستش کنه؟!»

«از کی؟ نفهمیدم!»

«سه‌ـ‌چهار روز می‌شه. یعنی این سه‌ـ‌چهار روزه اصلاً حموم نرفتی؟!»

فهیمه با تعجب چشم به من دوخته است و من چشم به تیتراژ پایانی برنامه که آدرس کانال برنامه را در فضای تلگرام اعلام می‌کند.

****

ـ سلام.

 ـ کجایی پس؟

ـ سلام. ببخش. شب دیر خوابم گرفت و الآن تازه صبحانه خوردم.

ـ اداره‌ای؟ کاری نداری پس؟

ـ کارمند‌جماعت مثل مرده‌شور می‌مونه، مرده بیارن می‌شوریم! مرده نباشه کاری هم نیست و آزادیم!

ـ عجب توصیف شاعرانه‌ای!

ـ شاعرانه‌ای!

ـ بگذریم... تو شروع می‌کنی یا من؟

ـ چی رو؟

ـ قرار بود از شوهرت برام بگی... چرا می‌خواد طلاقت بده؟

ـ آهان، اما تو هم قرار بود از زنت بگی! اول تو شروع کن.

ـ زن من حرف خاصی برای گفتن نداره! دیدی ماهیای شیشه‌ای را که همه چیزشون معلومه؟ صاف و شفاف. همۀ دل و روده‌شون جلو چشم آدمه! زن من همین‌طوریه. هیچ‌چیزی نداره که آدم بخواد کشفش کنه. بخواد باهاش بحث‌وجدل کنه یا حتی درباره‌اش فکر کنه! می‌فهمی چی می‌گم؟

ـ این‌که خیلی خوبه. خیلی از مردا دنبال همچین زن‌هایی هستن.

ـ شاید، اما برای من حتی خوبی محض هم زیاد جذاب نیست! فکر می‌کنی چرا کسی دنبال رشته‌های محض نمی‌ره؟ مثلاً ریاضی محض، شیمی محض!؟

ـ چه ربطی داره؟! تو مشکل اصلیت چیه؟ شیشه‌ای بودن زنت؟!

ـ خودم هم درست نمی‌دونم، اما اینو می‌دونم که آدمِ هم نیستیم! کاش خودش هم اینو می‌فهمید و لااقل سعی نمی‌کرد ادای لیلی و مجنون برای من دربیاره! تو بهم حق می‌دی؟

ـ آدم‌های زیادی تو این‌گروه هستن برای دوستی و هم‌صحبتی و حق‌دادن به حرف‌های آدم. چرا نظر من برات مهمه؟!

ـ به‌خاطر این‌که راحت تأیید و رد نمی‌کنی! فکر می‌کنی و حرف می‌زنی. این‌چیز کمی نیست تو روزگار عوضی ما!

ـ چی بگم؟! راستش خودم بعضی‌وقتا فکر می‌کنم این‌کار ما یک‌جور بنزین ریختن روی آتیشه. شاید هم یک‌جور خیانت! مخصوصاً وقتی می‌بینم شوهرم این‌قدر بهم اعتماد داره!

ـ مگه شوهرت نمی‌دونه اهل چت هستی؟!

ـ بیچاره اون‌قدر گرفتاره که اصلاً نمی‌دونه چت چیه و تلگرام کیه!

ـ گرفتار چی؟

ـ دقیقاً نمی‌دونم! برای یک‌زن بدترین چیز همینه، که ندونه درد شوهرش چیه. حتی نمی‌دونم اصلاً دردی داره یا خوشی زده زیر دلش! اولش این‌طوری نبود، اما یواش‌یواش عوض شد. حالا انگار می‌خواد تا تهش بره...

ـ تا ته چی؟

ـ اونم نمی‌دونم. فقط اینو می‌دونم داریم از هم دور می‌شیم. یک‌دور شدن خیلی خاص! انگار دو طرف یک‌خیابون ایستاده بودیم و یهو خیابون فرو رفت تو زمین! به هم نزدیکیم، اما وسط‌مون یک‌درۀ عمیق هست، خیلی عمیق، اون‌قدر که تهش دیده نمی‌شه!

ـ می‌ترسی از طلاق؟

ـ خیلی... از تنهایی خیلی می‌ترسم.

ـ از کجا این‌همه مطمئنی؟

ـ از چشم‌هاش!

***

«می‌خوای گوشی منو بردار، زیاد لازمش ندارم. سیم کارتت که نسوخته؟»

محض احتیاط با یک‌سیم‌کارت جدید وارد تلگرام شده‌ام تا کسی از آشنایان نشناسدم و گاه و بی‌گاه با پیام‌های پوچش مزاحمم نشود. به قول همکارم، سیم‌کارت دوم هم چیزی مثل زن دوم است که باید مخفیانه بماند. برای همین به جای «سیم‌کارت‌ها» می‌گویم «سیم‌کارت».

«خوشبختانه سیم‌کارت سالمه. گوشی را هم دادم تعمیر، گفت فردا حاضره»

گوشی نوکیا 1100 فهیمه را از روی میز آشپزخانه برمی‌دارم و می‌گویم:

«تو از این‌گوشی خسته نشدی؟ نه برنامه‌ای، نه دوربینی، نه فیلم و موسیقی! به چه دردی می‌خوره این‌گوشی عتیقه!»

«به درد صحبت‌کردن، مگه تلفن چیزی غیر از اینه؟!»

مثل همیشه دمغ می‌شوم و ناامید که چرا فهیمه اهل کنجکاوی و تجربۀ چیزهای جدید نیست. چرا نمی‌خواهد گوشی‌های لمسی و برنامه‌های اندروید و اینترنت4G را تجربه کند؟! اما انگار یک‌جور احتیاط و تعصب مردانه هم هست که ته دلم کمی احساس رضایت دارم از این‌که گوشی فهیمه همین است و دسترسی به اینترنت و تلگرام و واتس‌آپ ندارد. هرموقع که من با گوشی یا کانال‌های ماهواره ور می‌روم، فهیمه یا کتاب انگلیسی‌اش را می‌خواند و یا پشت کامپیوتر نفتی دوران دانشجویی‌اش می‌نشیند و سراغ سایت‌های پرورش گل و گیاه می‌رود. مانده‌ام آن‌کامپیوتر نفتی اصلاً چطور به اینترنت وصل می‌شود؟!

«گوشیت کجا افتاد تو آب؟ داخل توالت؟»

«اون‌جا می‌افتاد که کلاً بی‌خیالش می‌شدم! داشتم تو آب‌دارخونه داخل قابلمۀ لوبیا، پیاز خرد می‌کردم. گوشی‌ام هم بغل گوشم بود و مشغول صحبت که یهو چاقو رفت تو دستم و تا دستم را کشیدم، گوشی افتاد داخل قابلمه. خیلی حیف شد!»

«غذا؟ یا گوشی؟!»

چیزی نمی‌گویم. بی‌حوصله آخرین لقمۀ پیتزای خودم را برمی‌دارم و از پای میز آشپزخانه بلند می‌شوم. نگرانم و ناراحت از این‌که قرار چت امروز را از دست خواهم داد. گفته بود فکر می‌کند و امروز جواب می‌دهد که برای ملاقات حضوری فردا آماده است یا نه. فهیمه که بی‌اعتنایی من را می‌بیند، اخم می‌کند. قوطی خالی پیتزا را برمی‌دارد و به زور داخل سطل آشغالی که از ظروف و بطری‌های یک‌بارمصرف پرشده، فشار می‌دهد. دست‌هایش را آب می‌کشد و می‌رود پشت کامپیوتر نفتی‌اش. حوصلۀ کانال‌های ماهواره را هم ندارم. قوطی سیگار و فندکم را از جیب کاپشنم برمی‌دارم و پا می‌کشم سمت تراس.

شهرک اکباتان، دوباره برایم پرشور و هیجان شده است. مثل اول‌باری که همراه بابا آمدم تهران برای ثبت‌نام دانشگاه. هوا هنوز تاریک بود که رسیدیم. خوابم پریده بود و محو تماشای خانه‌های روشن اکباتان شده بودم. اتوبوس در ترافیک انتهای اتوبان کرج‌ـ‌تهران گیر افتاده بود و من چشم دوخته بودم به آدم‌هایی که در نور کم‌جان هالوژن‌های آشپزخانه صبحانه می‌خوردند و لباس می‌پوشیدند، بی‌خیال چشم‌هایی که از داخل اتوبوس‌ها و ماشین‌ها، آن‌ها را می‌پایند و برای‌شان قصه در می‌آورند!

«این‌ها زندگی نمی‌کنن که! فقط بلدن بدوند، مثل اسب...».

چیزی نگفتم در جواب بابا. حواسم به دختر موبلندی بود که در خنکای صبح اواخر شهریور، داخل تراس آمده بود برای برداشتن چندتکه لباس خشک‌شده و گاهی نگاهی می‌انداخت به هجوم نورانی ماشین‌هایی که اتوبان را پر کرده بودند.

سیگار را آتش می‌زنم و چشم می‌دوزم به تابلودیواری «مردان خشمگین» که از این‌فاصله، چیزی از خشم مردهایش معلوم نیست. خیلی دوست داشتم محل قرارمان شهرک اکباتان باشد، مثلاً جلوی همین تابلویی که «تنها» نقاشی کرده است، نقاش مرموزی که معلوم نیست در این طرح‌های پیچیده دنبال چیست و چرا اسمش را تنها گذاشته است.

ترسیدم کسی ببیند و بشناسد. اصلاً از کجا معلوم همان ساعتی که من قرار داشته باشم، فهیمه روسری سرش نکند و نیاید تراس!؟ چه حالی می‌شود وقتی ببیند من ساعتی که باید اداره باشم، با یک‌زن غریبه مشغول قدم‌زدن هستم؟!

فکر کنم همان اول زبانش بند می‌آید، گریه می‌کند و فوری وسایلش را جمع می‌کند و مستقیم می‌رود ترمینال. بی‌هیچ حرف و خبری. نه، همان بهتر که قرار را گذاشتم آزادی. درست وسط میدان، زیر برج آزادی!

***

«چه عجب این‌وقت ظهر اومدی؟ نگران شدم. چیزی شده؟»

بغضی ناشناخته گلویم را خفه می‌کند. می‌خواهم مثل بچه‌هایی که تاب پنهان‌کردن خراب‌کاری‌شان را ندارند، خودم را بیندازم تو بغل فهیمه و بگویم که آمده‌ام لباس بپوشم و بروم سر قرار با یک‌زن غریبه!

«چیزی نیست! یک‌جلسۀ مهم داشتم. اومدم لباس عوض کنم».

«ترسیدم. آخه تا حالا این وقت ظهر خونه نیومده بودی! ناهار خوردی؟»

«جلسه، ناهار هم داره. تو امروز مگه شیفت نبودی؟»

«چرا. یکی از دوستام براش خواستگار اومده، می‌خواد باهام مشورت کنه. میرم پیشش، بعد میرم بیمارستان».

هوای سرد یخچال، صورت داغم را خنک می‌کند. یک‌بطری فلزی پپسی برمی‌دارم و در یخچال را می‌بندم.

«بردار...تو گرما می‌چسبه».

فهیمه، لیوان نیمه‌پر نوشابه را برمی‌دارد و چشم‌های خیسش را پاک می‌کند. اشک‌هایش نگرانم می‌کند.

«چی شده؟ اتفاقی افتاده؟!»

«نه... آخه خیلی‌وقت بود، چیزی بهم تعارف نکرده بودی!»

با پشت دستم عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و قوطی نوشابه را سر می‌کشم. گوشی و کلیدهایم را که روی میز عسلی پذیرایی می‌گذارم، فهیمه می‌پرسد: «بالاخره درست شد؟».

«بله. همین یک‌ساعت پیش رفتم و گرفتمش!»

«میگم می‌شه امروز جلسه نری؟»

لحن التماس‌آمیز جمله‌اش ناراحتم می‌کند. انگار یک‌مریض سرطانی، آخرین خواسته‌اش را مطرح می‌کند، آن‌قدر ترحم‌انگیز که نمی‌توانم مثل همیشه یک «نه» خالی تحویلش بدهم. قوطی خالی نوشابه را روی سینی می‌گذارم و می‌گویم:

«قبلاً قرارش اکی شده. کاری داری مگه؟!»

«می‌خواستم، می‌خواستم بگم میشه امروز ناهار بریم بیرون؟ مهمون من البته!»

«مگه با دوستت قرار نداری؟ ناراحت میشه اگه نری...»

«خوب بهش میگم. اصلاً بعداً باهاش قرار می‌ذارم! تازه به من چه که براش خواستگار پیدا شده!؟ ها؟! بریم همون آبگوشتی که تو دوست داری؟!»

«کاش دیروز می‌گفتی. الآن دیگه خیلی دیر شده. یک‌ساعت بعد جلسه شروع میشه».

سه‌بار رمز طولانی گوشی‌ام را اشتباه می‌زنم و مجبور می‌شوم سی‌ثانیه صبر کنم تا گوشی دوباره فعال شود. نگاه سنگین و مأیوس فهیمه را روی خودم احساس می‌کنم. با انگشت‌هایی که لرز گرفته‌اند، بالاخره رمز صحیح را وارد می‌کنم و می‌روم سراغ تلگرام. پیام جدیدی نفرستاده است. آخرین پیامش، همان مال سه‌ساعت قبل است.

ـ میام، اما با تردید!

ـ سر ساعت اونجام.

ساعت گوشی یک ظهر را نشان می‌دهد. بلند می‌شوم و می‌روم سراغ کمد لباس. کت و شلوار آبی را تنم می‌کنم و جلوی آینه می‌ایستم.

«چقدر بهت میاد! عطر بزنم؟»

داخل آینه فهیمه را می‌بینم که بادقت، شیشۀ عطر را زیر یقۀ کت می‌مالد و بعد در گوشم می‌گوید: «منم بیام؟ منتظر میشم بعد جلسه بریم ناهار... باشه؟».

«شاید جلسه طول بکشه. تازه مگه قرار مشاوره با دوستت نداری؟!»

شیشۀ عطر را روی میز آرایش می‌گذارد و از اتاق‌خواب بیرون می‌رود.

***

«فهیمه... فهیمه... خونه‌ای؟»

گوشی را که روی میز عسلی می‌بینم، خیالم راحت می‌شود. خوشحالم که رفته است. خانه می‌ماند اعصابش داغون می‌شد و حتماً به کارهای امروزم فکر می‌کرد. گریۀ بی‌صدایش آن‌قدر اعصابم را به‌هم ریخت که یادم رفت موقع رفتن، گوشی‌ام را بردارم.

باعجله گوشی را برمی‌دارم و ساعت دیجیتالی بزرگش را می‌بینم که یک‌وچهل دقیقه را نشان می‌دهد. فقط بیست‌دقیقه فرصت دارم سر قرار برسم. موقع بیرون آمدن صدایی ملایم و وزوز مانند می‌شنوم. گوش می‌گیرم برای تشخیص منبع صدا.

کامپیوتر نفتی فهیمه روشن است و فن کهنه‌اش به وزوز افتاده است. ماوس را تکان می‌دهم تا صفحۀ مانیتور ظاهر شود.برنامۀ ناآشنایی در حال اجراست که گوشۀ سمت چپش همان علامت اختصاصی تلگرام را نشان می‌دهد. سمت راست پنجره هم یک‌پیام متنی دیده می‌شود که داخلش نوشته شده:

«میام، ولی با تأخیر».


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • قوس قزح مجاز | داستان کوتاهی از مهدی نورمحمدزاده
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.