موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از مهدی بنائیان

چشم چشم دو ابرو

25 آذر 1391 17:01 | 5 نظر
Article Rating | امتیاز: 3 با 4 رای
چشم چشم دو ابرو
معرفی مهدی بنائیان

مهدی بنائیان متولد 12 آذر سال 1350 است. او روزهای آغاز زندگی‌اش را در نیشابور سپری  کرده و مدتی را پای درس نقاشی استادش علی سیدانی گذرانده و حاصل این طرح و رنگ‌ها نمایشگاهی بوده است که به گفتۀ خودش بعد از آن «همه چیز برایم مثل یک تابلوی نقاشی، نگاه دارد، مفهوم دارد و عمق و حتی ایراد». بنائیان شعر سرود، عکاسی کرد، تار نواخت تا بتواند خودش را و دنیای از آنِ خودش را در داستان بیابد. مهدی بنائیان، دندانپزشک این روزهای شهر تهران، می‌گوید: «طرح و رنگ‌های تابلوهای نقاشی‌ام و حس کشف و دریافت از پیرامون حتی داخل مطب دندانپزشکی هم با من است، آن‌قدر که سعی می‌کنم زیباترین دندان را به عنوان جزئی از تابلوی نقاشی در چهرۀ بیمارم نقاشی کنم». داستان‌های بنائیان از حسی لطیف و عمیق لبریز است و ریزبینی در انتخاب موقعیت‌های احساسی از ویژگی‌های دیگر آثار اوست.

داستان کوتاه «چشم چشم دو ابرو»

«چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن يک گردو...» سرش را از روي کاغذ بلند کرد؛ يک قطره اشک چکيده بود وسط کاغذ، درست همان جايي که بعداً مي‌خواست دو تا خط بکشد و گردن مادرش را نقاشی کند. به چشم‌هايي که کشيده بود نگاه کرد: «دو تا نقطۀ سياه ريز وسط آن کاغذ بزرگ کجا به چشم‌هاي مامانش مي‌مانست؟» نه ترسيد و نه خجالت کشيد، بدش آمد. پاک‌کن ته مدادش را با حرص روي کاغذ ماليد. نقطه‌ها بزرگ و کم‌رنگ‌تر شد. نوک مداد را روي کاغذ گذاشت و سياهي را رنگ کرد. باز هم آن‌طور که مي‌خواست نشد. شده بود مثل چشم‌هاي گربۀ روي ديوار که برای خوردن جوجۀ یک‌روزۀ او کمین کرده بود. نوک مداد را آن‌قدر فشار داد که کاغذ سوراخ شد. پرزهاي کثيف موکت سوراخ‌ها را پر کرد. کاغذ را برداشت و جلوی صورتش گرفت. انگار ماسکی به صورتش زده باشد دور و بر اتاق را نگاه کرد. خانمی مسن (اسمش را یادش نمی‌آمد) سر جای همیشگی‌اش با قیافه‌ای اخمو داشت چرت می‌زد. سرش را از روی دستۀ صندلی برداشت و تقریباً داد زد: «سهراب‌جان! نقاشی‌ت رو بکش». ياد چشمان وق‌زده و عصباني مادرش افتاد. ترسيد بیشتر از این توی سوراخ‌های کاغذش را نگاه کند. براي لحظه‌اي چشمانش را بست. داشت دل دل می‌کرد. ته‌مانده‌های گریه هنوز با نفس‌های کشدار بیرون می‌آمد. مُفی را که تا روی لب‌هایش آمده بود با آستین پاک کرد. توی دلش خالی شد. اینجور وقت‌ها مادر روی دستش می‌زد و می‌گفت: «اَن دماغتو به آستینت نمال شلخته. با دستمال کاغذی پاک کن». دنبال دستمال، داخل کیف شکل هاج زنبور عسلش را گشت. خانم مسن، که دیگر کلافه شده بود، بلند شد و چند قدم به طرفش آمد. زودی کاغذ را روی زمین گذاشت و مداد را توی سوراخ‌ها گرداند. چشمانش را بست و با خودش فکر کرد: «حالا خوب شد». 
    با شدت دست او را کشيده بود. رد ناخن‌هاي بلند روي پوست نازکش جا انداخته بود: «بيا بريم تير به جيگرت بخوره، کلافم کردي. چي کار کنم از دست لوس‌بازي‌هاي تو». جيغ زده بود و پاهايش را محکم کوبيده بود به در توالت. شلوارش هنوز پايين بود. جلوش را خيس کرده بود. زن نيشگون بي‌هوايي از پایش گرفته بود. دیگر تکان نخورده بود تا شلوار خیس را با عصبانیت درآورده بود: «ببين خودتو جيشي کردي. حالا شلوار تميز از کجا بيارم ذليل‌مرده» و دستش را کشيده و برده بود توي حمام و شلوار چرکی را پايش کرده بود. پدرش از پايين داد مي‌زد: «کجايين شما؟ بياين ديگه. بابا هزارتا کار دارم به خدا». زن طوری که یعنی خودت مقصر هستی نگاهش کرده و زیر لب غرغر کرده  بود: «انگار من بیکارم. همۀ کارها رو انداخته گردن من. خودش رفته چپیده توی ماشین لکندش». بعد کيف پسر را برداشته و به‌دو رفته بود طرف آشپزخانه. وقتي برگشته بود چشمانش آن‌قدر بزرگ و ترسناک شده بود که او جيک نزده  و گريه‌اش را توي دلش ريخته و کفش‌هايش را تا‌به‌تا پوشيده و رفته بود پايين.
    مرد دور خودش مي‌پيچيد و غر مي‌زد. او را که ديده بود از روي جوي آب بلندش کرده و انداخته بود روي صندلي عقب. زن هن‌هن کنان آمده بود کنار ماشين. نتوانسته بود از روي جوی رد شود؛ رفته بود تا پل کمي آن طرف‌تر. کيف شکل هاجش را پرت کرده بود روي صندلي و توپيده بود به مرد: «چته؟ نمي‌بيني اين ور‌پريدت چکار مي‌کنه؟ چرا زير چايي رو خاموش نکردی؟ همۀ کارها را انداخته‌اي گردن من. حال منو نمي‌فهمي؟» مرد درحالی‌که دستش را انداخته بود پشت صندلی و برای اینکه دود سیگار توی چشمانش نرود صورتش را مچاله کرده بود، داد زده بود: «از آژانس زنگ زدن. مسافر منتظره زن. تو هم هی لفتش بده...» بعد دنده را عوض کرده بود و آن‌قدر تند راه افتاده بود که همه چيز پرت شده بود عقب. زن فریاد کشیده بود: «هوي... چه خبرته؟» و کمربند را زودي بسته بود روی شکم برآمده‌اش: «انگار من عجله ندارم. سه‌ چار تا مشتری الان نشستن تو آرایشگاه. یه دونه عروسم دارم که مدام زنگ می‌زنه به گوشیم. رفته رو مُخم حسابی...» و برگشته و با چشمان وق‌زده عقب را نگاه کرده بود.
    او همان طور که روی صندلی عقب نشسته بود چشمان به‌هم‌فشرده‌اش را باز  ‌کرده و دیده بود دو سه جاي کاغذ خيس شده است. گمان کرد دارد باران مي‌بارد و با مداد دور لکه‌هاي خيس را خط کشيد. بعد دو تا خط باريک زير گردی گذاشت و زير لب گفت: «سيخ سيخ يه گردن» و با يک حرکت يکضرب دايره‌اي قناس زير خط‌هاي گردن کشيد و همان طور خواند: «اينم يه گردي تن». دايره آن‌قدر بزرگ و کج‌وکوله بود که نصف صفحه را گرفته بود. خنده‌اش گرفت. درست همان طور شده بود که مي‌خواست. شکم مادرش بزرگ و ورقلمبيده بود، طوري که يک عروسک بزرگ تويش جا مي‌شد. قرار بود همين روزها از آن تو يک ني‌ني تپل‌مپل برايش بياورند. مادر بزرگ گفته بود: «يک آبجي خوشگل»، اما او از بچه‌ای دیگر بدش مي‌آمد. از همان روز که نصف اتاقش را خالي کرده بودند تا تخت سفيد سنگيني تويش بگذارند از او بدش آمده بود. تازه بعد مجبورش کرده بودند که تنهايي لباس‌های توی کمدش را مرتب کند که جا براي لباس‌هاي بچه باشد. مدادش را که دندان‌دندان کرده بود از توي دهانش درآورد و توي شکم مادرش يک گردي کشيد: «يعني آبجي‌اش چه شکلي است؟ چشم و ابرو که حتماً دارد». نگاهش را از روي کاغذ برداشت و چرخاند توي اتاق. چند تا بچۀ ديگر روي زمين دراز کشيده بودند. بيشترشان خواب بودند. يکي دونفرشان هم مثل او داشتند نقاشي مي‌کشيدند. نگاهش افتاد به دختری که ديروز اسباب‌بازي را از دستش کشيده و بعد که خودم خودم کرده بود صورتش را چنگ انداخته بود. بلند شد و از بين بچه‌ها رد شد و رفت بالاي سرش. به نقاشی‌اش نگاه کرد. چشم چشم دو ابرو نبود. خانم مسن انگار که هیس هیس کند گفت: «سهراب بشين سر جات». به هم لبخند زدند. برگشت و کيف شکل هاجش را برداشت و عروسکش را بيرون آورد. اين را مادربزرگش درست کرده بود. آن‌قدر دوستش داشت که خدا مي‌دانست، اما اينکه چشم و ابرو نداشت؛ نه که نداشته باشد، مادربزرگ با ماژيک دوتا گردي و يک دهان برايش کشيده بود که حالا پاک شده بود. فکر کرد: «مثلاً روي آبجي‌ام به آن طرف است. هر وقت برگشت برايش چشم و ابرو مي‌کشم». براي همين يک عالمه مو براي کلۀ کچل آبجي‌اش نقاشي کرد؛ آن‌قدر زياد که بتواند چنگ بيندازد و موهايش را بکشد و پرتش کند توي حياط. سايه‌اي افتاد روي نقاشي‌اش. سرش را بلند و بالا را نگاه کرد. يکي از مربي‌ها، که آمده بود توي اتاق، دستش را به سر او کشيد و گفت: «به به چه نقاشي قشنگي!» و رد شد.
    به نقاشي‌اش نگاه کرد. کجاي نقاشي‌اش قشنگ بود؟ آمد که براي مادرش دست و پا بگذارد، ديد براي پاهايش جا ندارد. حسابي خنده‌اش گرفت: «مامان بدون پا مثل کرم می‌مونه؛ یه کرم خاکي». خانم مربي نگاهش کرد و خنديد. تازه جايي هم براي پدرش نمانده بود. يکي از دست‌هاي مادرش را پاک کرد. پاک که نشد؛ سياه شد. چرک‌هاي پاک‌کن را فوت کرد و تند تند چشم چشم دو ابروي کوچکي توي همان لکۀ سياه کشيد و برايش دست و پا گذاشت. سيگار بزرگي هم توي دهانش کشيد. یک خط کج‌وکوله که صورت پدر را دو نصف کرده بود. فکر کرد: «آن لکه مثل دود سيگار مي‌مونه روي صورت بابا».

   ديگر همه چيز تمام شده بود. جعبۀ مدادرنگي‌هايش را از توي کيف شکل هاجش درآورد و همۀ مدادهايش را ريخت روي موکت. خواست آسمانش را رنگ کند که ديد خودش را نکشيده است. اصلاً جايي براي يک چشم چشم دو ابروي ديگر نمانده بود. دوباره گريه‌اش گرفت. خانم مربي آمد بالاي سرش و گفت: «چي شده عزيزم؟ مدادت نوک نداره؟ خوب يک رنگ ديگه بزن. اين که گريه نداره». به مداد توي دستش نگاه کرد. نوکش شکسته بود. کاغذ را برگرداند. پشت کاغذ فقط دو تا سوراخ گندۀ تاريک ديده مي‌شد. 

انتخاب و معرفی از سیدحسین موسوی‌نیا

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • چشم چشم دو ابرو
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: