داستان کوتاهی از مهدی بنائیان
25 آذر 1391 |
17:01
مرد دور خودش ميپيچيد و غر ميزد. او را که ديده بود از روي جوي آب بلندش کرده و انداخته بود روي صندلي عقب. زن هنهن کنان آمده بود کنار ماشين. نتوانسته بود از روي جوی رد شود؛ رفته بود تا پل کمي آن طرفتر. کيف شکل هاجش را پرت کرده بود روي صندلي و توپيده...