شهرستان ادب به نقل از قفسه (ضمیمۀ کتابخوانی روزنامۀ جامجم) : برخورد آدمها با حیوانات مثل همۀ کارهایشان متفاوت است. عدهای آنقدر مهربان هستند که هرحیوانی را به خانۀ خود راه میدهند و حتی اجازه میدهند با آنها همخانه شود، درست مثل قصۀ خونۀ مادربزرگ که هرحیوانی در خانهاش را زد، دست رد به سینهاش نزد و همه را دور هم در خانهاش جا داد، اما عدهای درست مقابل این رفتار را انجام میدهند، آنقدر از وجود حیوانات بدشان میآید که میخواهند تنها این انسان باشد که روی کرۀ خاکی قدم بردارد و باقی موجودات از روی آن محو شوند.
رمان «چشمهای سبز هیهوهاما» داستانی است که از نفرت به گربهها شروع میشود. نوجوان قصۀ ما که اسمش کیوان است، کافی است چشمش به یکگربه بیفتد، آنوقت دیگر معلوم نیست چه بلایی به سرش خواهد آورد. البته ریشۀ این نفرت بهخاطر این است که مرغعشقهای نازنینش، قربانی دستدرازیهای یکگربه شده است.
کیوان با پدر خود که فراش مدرسه است، زندگی میکند و مادر و خواهرش پیش خانومجون هستند. البته جدا زندگیکردن آنها بهدلیل این است که مادرش دیگر حاضر نیست در اتاق محقر مدرسه زندگی کند. کیوان که غرور نوجوانیاش حسابی گل کرده، حتی حاضر نیست با مادر خود صحبت کند.
داستان از جایی اوج میگیرد که گربهها در یکخرابهای کیوان را به دام میاندازند. کیوان از این ازدحام گربهها میترسد، اما قصه طور دیگری رقم میخورد.
او که بهطرزی معجزهآسا حرفهای گربهها را متوجه میشود؛ میفهمد که قرار است انتقامی سخت از او گرفته شود، اما برایش باورنکردنی است. دیری نمیگذرد که آن انتقام عجیبوغریب برای کیوان اتفاق میافتد. حالا او میماند و این مشکل که ظاهراً قابل حلشدن نیست.
«داشتم دیوانه میشدم. باید به کسی میگفتم، ولی به کی، مامان؟ بابا؟ ویدا؟ خانومجون؟ به کی؟ طول و عرض حیاط را رفتم، آمدم، رفتم، آمدم.
بابا که ابداً؛ مگر تا حالا برایم کاری کرده بود که ایندفعه بکند؟! مامان؛ خیلی کارها بلد بود. باید بهش زنگ بزنم. شاید برگردد خانه و راه چارهای پیدا کند. یکهو صداش پیچید تو گوشم:
«آخه مرد، اگه شریک خوب بود که خدا شریک میگرفت.گول شریکت و خوردی. مغازه و خونهزندگیمون و به باد دادی بعدم آوردیمون اینجا. اتاق سرایداری مدرسه هم شد خونه؟! گفتی زود درستش میکنی، کو؟ دوسال بیشتره. والله یهنفر بیاد اینجا از خجالت آب میشم. بچهها بزرگ شدن. دیگه صبرم سراومد. هروقت یه جا گرفتی، حتی شده یه سوراخ موش، بیا دنبالم».
نه! اینجوریها مامان برنمیگشت.
خانومجون چی؟ نه، میفهمید از غصه دق میکرد. ویدا را هم بیخیال، شهر را پر میکرد. پس چهکار باید بکنم. چهکار؟
برای هزارمین بار دست کشیدم زیر آخرین مهرۀ کمرم. سر جاش بود هنوز».
(بخشی از کتاب، ص37)
کیوان که با عالم و آدم قهر است و نمیتواند مشکل جدیدش را برای کسی بازگو کند، مجبور میشود که آن را طوری پنهان کند، اما ترس اینکه هرچه زودتر آشکار میشود او را رها نمیکند. تا اینکه مجبور میشود قضیه را به خواهرش ویدا بگوید، اما آیا این دو میتوانند از پس این مشکل بربیایند؟
مبنای رمان خانم جعفری، تخیل است و البته در بعضی بخشها ترسناک هم میشود، اما وقتی به پایان قصه میرسید میبینید که اهداف بلند اجتماعی و فرهنگی را دنبال میکرده است.
اینکه کیوان با گربهها دشمنی دارد شاید بهظاهر تنها بدی او باشد، اما خب در طول داستان میبینیم که او رفتارهای درستی ندارد و حتی پرخاشگرانه به هرموضوع زندگیاش نگاه میکند. مثل حرفنزدن با مادرش که خیلی هم او را دوست دارد.
بلایی که گربهها بر سر او میآورند درواقع مانند نهیبی میماند که کیوان بیشتر با زندگیاش کنار بیاید و به جای فرار از مسائل به حل آنها بپردازد. البته این یکخصیصۀ بارز در دورۀ نوجوانی است. هرچند نقدی که شاید مخاطب به آن وارد کند این است که تخیلیبودن داستان از تأثیرگذاری آن کاسته است.
یکی از خوبیهای داستان، راهحلهایی است پیش پای کیوان گذاشته میشود تا مشکل حل شود. هیجان اینکه او واقعاً از پس این کارهایی که همیشه از دستشان فراری بوده و شاید اصلاً توجهی به آنها نداشته است برمیآید یا نه، داستان را پرکشش و جذاب میکند.
متن کتاب، مناسب برای سنین نوجوانی است و بهدور از هرگونه تکلف است. تخیلی و معماگونهبودن داستان، هرنوجوانی بهخصوص پسران را میتواند به خود جلب بکند.