شهرستان ادب به نقل از تسنیم: مطالعۀ این اثر برای جوانان مذهبی، دغدغهمند و صاحب اندیشهای که روشنفکری مذهبی و خصوصاً زندهیاد دکتر علی شریعتی برایشان موضوعیت دارد، راهگشا و برای آنانکه از این دوره عبور کرده و در جوانی شیدای روشنفکری مذهبی بودهاند، قطعاً دارای لذتی نوستالژیک است. اشارههای ظریف به برخی مفاهیم مناقشهبرانگیز در آرای شریعتی ـفارغ از شور و هیجان آنهاـ حتماً مشتریان قدیم و جدید آرای شریعتی را به تأمل وامیدارد.
پیرنگ اصلی داستان، حول وقایع سهسال از زندگی پسر جوانی شکل میگیرد که پس از قبولی در رشتۀ جامعهشناسی در دانشگاه تهران ـعلیرغم میل پدرشـ از سبزوار راهی پایتخت میشود. این جوان از مریدان شریعتی است و پدرش هم عضو سابق جبهۀ ملی و از زندانیان سیاسی پس از کودتای سال 32 است. بهجز چندصفحۀ اول داستان به کودتای 28 مرداد، تمام وقایع مربوط به پیرنگ اصلی در فاصلۀ سالهای 1349 تا 1352 (ه.ش) اتفاق میافتند. خواننده در رمان سایههای باغ ملی در مورد عشق، نفرت، مرگ، اسارت و سفر میخواند؛ هر آنچه میتواند چاشنی درام را در اثر پررنگتر کند.
بنمایۀ (موتیف) داستان را میتوان دوگانههای حیرانکنندهای دانست که گهگاه در پیرنگهای فرعی نیز دیده میشوند. انسانهایی سر دوراهی انتخاب قرار میگیرند و هرچه بالا و پایین میکنند، عمیقاً قادر به تأیید هیچیک از دوراه پیش رو نیستند. دوگانههایی چون سنت و مدرنیته، ارزش و سود، اُمُّلیسم و فُکُلیسم، دریوزگی و مرگ، باتلاق و آتشفشان و حتی رستم و سهراب! انسان، تردید، سؤال، هراس، اضطراب و انتخاب مفاهیمی است که جوان قصۀ ما از طریق آموزههای شریعتی (اگزیستانسیالیسم سارتری)، در خود مییابد و بهنوعی خودآگاهی میرسد، اما گویی این خودآگاهی نظری با فراز و نشیبهای این سهسال از زندگیاش، به یقین تبدیل میشوند. درواقع براساس آموزههای شریعتی آگاهی از وضعیت خویشتن، انسان را مضطرب میکند. برای رهایی از این اضطراب است که انسان خود را در معرض انتخاب میبیند. انتخاب برای تعیین تکلیف، برای رهایی از تعلیق، برای تعیین ماهیت خویش. اینجا به یاد آن عبارت شریعتی میافتم که «بههرحال سهره پیداست: پلیدی، پاکی، پوچی». در اینجا شریعتی انسانهایی را که انتخاب نمیکنند، پوچ معرفی میکند و انتخاب پلیدی را از بیانتخابی ارزشمندتر میشمارد و بر همین مبنا است که در اثر ارزشمند خود «هبوط»، شیطان عصیانپیشه را تحسین میکند و از بسیاری انسانهای پوچِ «باری به هرجهت» برتر میداند.
در سیر داستان مدام افراد مختلف با جنسیت، سن، تحصیلات و سطح مالی و اجتماعی متفاوت، با یکدیگر در گفتگو و بحث هستند که راه کدام است؟ انسانهایی که همه به نجات جامعه از غول استبداد و ستم میاندیشند، اما در مسیر دستیابی به این هدف توافق ندارند. در این گفتگوها نیز همواره دوگانهها یا دوقطبیهایی مطرح است که شخصیت اصلی داستان (سامان) را حیران میکنند.
اما آنچه «محسن هجری» نویسندۀ رمان، قصد انتقال آن را به خواننده دارد، گویی این است که همیشه مجبور نیستیم بر سر دوراهی گیر کنیم، همواره راه سومی وجود دارد. در مسیر پرورش این ایده، از کلام شریعتی بسیار بهره میبرد. هم بهطور مستقیم آنجا که شخصیت اصلی داستان به حسینیۀ ارشاد میرود و پای سخنرانیهای ایشان مینشیند و همچنین بهطور غیرمستقیم و از زبان شخصیتهای داستان. چندمثال از پرورش این ایده در بستر قصه:
• اوایل داستان زمانی که سامان تازه به تهران آمده، در دانشگاه با دخترانی مواجه میشود که با دوگانهای که از طریق خانواده برای او ترسیم شده بود، تفاوت داشتند: «بعضیها بودند که اگر خود را مقید به آداب و رسوم سنتی نشان نمیدادند، اما اهل لشبازی هم نبودند». در سیر داستان از زبان شریعتی به راه سومی برای هویتسازی زن روشنفکر امروز اشاره میشود که ورای املیسم و فکلیسم است، درواقع «متمایز از خالهخانباجیها و نازنینهای مانیکورزده».
• نسرین، دختر همسایۀ دیواربهدیوار خانوادۀ سامان در سبزوار است و ماجرایی عاشقانه را با وی تجربه میکند. دختری که جزوههای شریعتی را میخواند و قصد تغییر و فرار از ارتجاعات سنتی را دارد. او هم در ابتدا خود را بر سر یک دوراهی حس میکند: ازدواج اجباری یا فرار از خانه، اما نهایتاً راه سومی برمیگزیند. میماند و مقاومت میکند. نه ازدواج اجباری و نه فرار، بلکه صبر و انتظار برای بازگشت سامان.
• در اواخر داستان زمانی که ساواک سامان را دستگیر کرده، از او میخواهند تا یا با آنها همکاری کرده و جاسوسی مبارزین ضدحکومت را کند وإلا به شکل تحقیرآمیزی با تزریق مواد مخدر کشته خواهد شد. او خود را در مقابل دوراهی دریوزگی و مرگ فلاکتباری میدید که حتی قهرمانانه هم نبود و خونش را به هدر میداد. او در پی راه سوم بود. «راهی که فراتر از دریوزگی و قربانیشدن باشد».
سامان با ورود به تهران بهعنوان پایتخت و دریایی از انسانها و تفکرها و ایدهها، کمکم میآموخت که همهچیز آنطور که پیشتر معتقد بوده، چهارچوببندی شده و از پیش تفسیر و تعیینشده نیست. این بهنوعی نقد نگاه ایدئولوژیک است که کاملاً نامحسوس و به شکلی انضمامی در بستر روایت پهن شده است.
بااینکه نویسنده مشخصاً متأثر از شریعتی است، اما بهنظر میرسد نقدهایی هم به او دارد و اینها را در لابهلای بحثها و شک و تردیدهای شخصیت اصلی داستان میتوان دید. آموزۀ «راه سوم» گرچه از آرای شریعتی قابلاستخراج است، اما گویی از نظر نویسنده با شریعتی و آرای وی نیز میتوان همینگونه مواجه شد. برای مثال در جایی از شریعتی نقل میکند که «این خاصیت ایدئولوژی است که برای هرمشکلی، راهحلی پیشنهاد میکند و بنبستی پیش روی خود نمیبیند»، بعد میگوید «برای اینکه عیار این راهحلها مشخص شود، به زمان نیاز است و اگر غلط باشد با زمان ازدسترفته چه باید کرد؟». درواقع نویسنده قصد دارد تا بلاضمانتبودن رویکردهای ایدئولوژیک را گوشزد کند و این نقدی است که به انحاء مختلف در سیر داستان اظهار میشود. در اواخر قصه به بهانۀ آرامگاه سهراب در سبزوار، سخن از رستم و سهراب به میان میآید و اینکه فردوسی در آنجا از سهراب بدگویی نکرده و برعکس سردار ایرانی یعنی رستم دستان را «از عرش به فرش آورده است». در اینجای قصه، گویی ایدئولوژی را به رستم و آنچه را از سنت و مدرنیته خواسته و ناخواسته از دست میرود و در ابهامها و نمیدانمها مفقود میشود، به سهراب تشبیه کرده است. این سؤال در متن، مستتر است که چرا باید رستم و سهراب دوگانهای باشند که نهایتاً تنها یکی از آنها باقی بماند؟ کمی بعد هم اشارهای به رانندۀ اتوبوسی میکند که مرگ و زندگی مسافران در دست اوست. مسافران مجبورند که به او اعتماد کنند. اعتمادی که هیچتضمینی ندارد. این راننده ما را به یاد هرشخصی میاندازد که ارائهدهندۀ آموزههای ایدئولوژیک است. این مثال قطعاً شریعتی را نیز شامل میشود. البته بهنظر میرسد نویسنده دیالکتیک شریعتی را بیش از آنکه جدلی بخواند، به معنای دیالوگ نزدیک میداند.
اما فارغ از نقدها، نویسنده در پیگیری دغدغۀ اجتماعی شخصیت اصلی داستان در مورد نجات جامعه از استبداد، آموزۀ اصلی شریعتی یعنی «آگاهی» را بهعنوان قدم اول در این مسیر اثبات میکند. پدر سامان سابقاً زندانی سیاسی بوده و همواره آثار ناشی از سرخوردگی کودتای 28 مرداد را با خود دارد. در تمام گفتگوهای سامان با پدرش یا با همکلاسها و مخاطبان شریعتی و حتی چپها، این سؤال مطرح است که روشنفکر باید آگاهی دهد یا باید وارد میدان شود؟ آیا آگاهیبخشی صرف، بیفایده نیست؟ آیا مثلاً مبارزۀ فیزیکی بدون همراهی مردم امکان دارد؟ آیا مردم بدون آگاهی اصلاً همراه میشوند؟ آنچه داستان به ما میآموزد این است که روشنفکر باید با مردم همراه باشد و تغییر در جامعه بدون آگاهی و همراهی و خواست مردم امکانپذیر نخواهد بود. مثال جالبی از اوایل داستان؛ سامان که هنوز خام است و تهران نرفته و با آن انبوه مشکلات مواجه نشده است، میخواهد آب حوض حیاط را عوض کند، ماهیها را در سطلی میاندازد و به ماهیها میگوید: «یکخورده دندان روی جگر بگذارید تا سرزمین مادریتان را تمیز کنم». او بعدها متوجه میشود که جامعه، حوض نیست و انسانها هم ماهی نیستند تا اینگونه جامعه از فساد و استبداد نجات یابد. امر پایدار انسانی با اختیار و انتخاب گرهخورده و این دو، زمانی میسر میشوند که انسان و بهتبع آن جامعه به خودآگاهی رسیده باشد. در بستر قصه اشارههای زیادی به وقایع کودتای 28 مرداد و خیانت حزب توده و حیرانی و خطای مردم در پشتیبانی مصدق شده است. گویی نویسنده اینجا هم میگوید، اگر مردم به آگاهی لازم رسیده بودند، حتماً بهعنوان راه سومی میان شرق و غرب، برای مصدق و جبهۀ ملی در آن برهۀ تاریخی، مثمر ثمر واقع میشدند. بارها این آموزه تکرار میشود که «إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ» و این تغییر قطعاً بدون آگاهی میسر نخواهد بود. در جایی از قصه، از شریعتی این سؤال پرسیده میشود که: در این روزگار از کجا بدانیم که باید «حسین» باشیم یا «زینب»؟ آنچه از پاسخ شریعتی و گفتگوهای ادامۀ داستان برمیآید این است که روشنفکر در این زمانۀ «عسرت» در جامعۀ شبهمدرن، برخلاف آن واقعۀ تاریخی در کربلا، ابتدا باید زینب باشد و آگاهیبخش، و بعد از آن حسین باشد و جان برکف.
نهایتاً و در پایان داستان، تکلیف سامان تاحدی مشخص میشود. او در اتوبوس به سمت جنوب در حرکت است تا نه آدمفروشی کند و نه قربانی شود. اتوبوس به سهراهی رسیده بود که «یکسرش به باتلاق ختم میشد، راه دیگرش به کوه آتشفشان میرسید و راه سومش از میان کویر میگذشت» و «کویر میتوانست یکانتخاب باشد». کویری که اینجا آمده، همانطور که میدانیم اشاره به سخنان شریعتی است که «کویر، این هیچستان پر اسراری که در آن، دنیا و آخرت، روی در روی هماند. دوزخ، زمینش و بهشت، آسمانش، و مردمی در برزخ این دو...» و درواقع به این نکته اشاره دارد که روشنفکر در زمانۀ عسرت، در میانۀ ارتجاع باتلاقی و انفجار آتشفشانی و عجول مدرنیته، راه سومی میتواند داشته باشد و آن انتظار در کویر است. چراکه هنوز جامعه آگاه نشده و این را محسن هجری در سطور پایانی رمانش اینگونه بیان میکند: «سنگینی سر مسافر بغلدستی را روی شانهاش احساس کرد. صدای خُرخُرش خبر از خوابی عمیق میداد. *** در کنار نیمکتهای خالی باغ ملی، سایههای مبهمی میدید که ایستادهاند»، شاید سایههای باغ ملی، آن بخش از ملتاند که (در آن روزگار) هنوز به خودشناسی و تمییز هویت خویش نرسیدهاند و در جامعه با سایه فرقی ندارند.