شهرستان ادب: ایام میلاد پیامبر اسلام حضرت محمد (صل الله علیه و آله) و دوازدهم تا هفدهم ربیعالاول، به هفته وحدت نامگذاری شده است. در این هفته گرامی، سایت شهرستان ادب افتخار دارد داستانی اختصاصی را از محمدرضا شرفی خبوشان نویسنده ارزشمند همروزگارمان تقدیم شما مخاطبان عزیز این سایت کند. گفتنیست محمدرضا شرفیخبوشان مدرس ادبیات، نویسنده و شاعر ایرانی است که از او تاکنون رمانهای تحسینشدهای چون «بیکتابی»، «عاشقی به سبک ونگوگ»، «موهای تو خانه ماهیهاست» و مجموعه شعر درخشان «نامت را بگذار وسط این شعر» توسط انتشارات شهرستان ادب راهی بازار نشر شده است. بی هیچ توضیح دیگری شما را به خواندن این داستان خواندنی دعوت میکنیم:
گزارش به کنسول
از دهان یک تفنگ مارتینی زنگزده بیرون آمد؛ گلوله را میگویم. در آن روشنای روز، برق دهانهی لوله را دیدم و آدمی را که یکباره از پشت علفهای بلند کنار دجله بیرون جَست و به همان یکبارگی در علفها محو شد. بر دماغهی کشتی ایستاده بودم و ساحل را نگاه میکردم و گاهی کشتی واماندهی ترکها را که دیگر دودی از دودکشش بیرون نمیآمد و سربازان ترسخوردهی بر عرشه را که کنار توپهای بیکارهاشان تلاش میکردند با چوبهای بلند و رقّتبار کشتی خاموش را بر دجله پیش ببرند و از ما فاصله بگیرند.
دهانم باز ماند و چشمم بر تکان علفهای بلند فرو رفت، مثل فرو رفتن گلولهای که از نشان سنتمایکلِ برنزی من گذشت، جیب پیراهنم را سوراخ کرد و از نقشهی چهارتا شدهی مسیر دجله در حاشیهی قُرنه تا العماره عبور کرد، پوست سینهام را درید و بیاینکه به دندهای بر بخورد به قلبم نشست. ده بیست نفر از سربازان هندی واحد نود و دو پنجاب، بی وقفه علفزار کنار دجله را به گلوله بستند. همانطور ایستادم. اصرار داشتم که گلوله خطا رفته است، نه میخواستم بنشینم، نه قدمی به عقب بردارم. از اصابت گلوله تکان اندکی خورده بودم، چشمان تار شدهام هنوز به علفهایی بود که گلولهها در آن محو میشدند. پاهایم سنگ شد، هیچ کدام از نفرات هنگ هنوز نفهمیده بودند که گلولهای بر سینهی من نشسته است. دودکش پهن و کوتاه کشتی غرّید، ناگهان کشتی سرعت گرفت و نیمهی بالایی من سنگینتر شد. دستی که دراز شده بود تا مرا میانهی پرت شدن در دجله بگیرد، به من نرسید.
زیر دجله، دست جریان داشت، دستهایی که کنار هم و موجوار چنگ میزدند، میگرفتند و پایین میکشیدند. دست بود، من با چشمهای بسته، دستها را میدیدم که از آستین قباهای طوسی و عباهای نجفی بیرون میآمدند. کلاه لگنیام آن بالا ماند، دوربینی که از سربازی هندی گرفته بودم، به گردنم بود، یک دست لباس مخصوص منشی کنسول، کتابچه خاطرات، پیشنویس گزارش به کنسول از بحرین تا بصره، مقداری پوند، یک بطری بغلی که از بلک اند وایت پر کرده بودم، چکمههای چرمیام که تازه یک سرباز هندی برایم واکس زده بود، یک تفنگ گلوله زنی لیانفیلد که آن هم مال خودم نبود و یک شلوار و یک زیرپیراهن چسبان کتان و صورت تازه اصلاح شده و تنی که شانزده روز حمّام ندیده بود و گلولهای در سینه، تمام چیزهایی بود که با خودم به دجله بردم.
قبل از اینکه به گلولهی آن مارتینی نفرتانگیز گرفتار بشوم، تصوّر میکردم خوششانسم، خوششانس بودم که قبل از عزیمتم به لندن، دستور رفتن به بصره را دریافت کردم. هنوز بحرین را ترک نکرده بودم. قرار بود تا چهار هفتهی دیگر لندن باشم. در لندن کسی منتظرم نبود. میلی به رفتن نداشتم، از ماندن هم خسته شده بودم. بارم را بسته بودم که دستور رسید بروم بصره. دو ماه بود که منشی کنسول بصره مرده بود و کسی را جایگزین نکرده بودند. اگر دستور بعد از رسیدن من به لندن ابلاغ میشد، مجبور میشدم از لندن با کشتی بخاری یکی از کمپانیها به مقصد بمبئی حرکت کنم و از آنجا یکی از کشتیهای کوچک بریتیشایندیا را که مقصدش خلیج فارس بود سوار شوم و نهایت بعد از چهار هفته که از لندن حرکت میکردم به بصره میرسیدم. کار دیگری هم میشد کرد؛ اینکه در مارسی سوار یک کشتی بارکش میشدم و با توقفهایی در پورتسعید، سوئز، عدن، مسقط، بوشهر و محمره، وارد شطّالعرب میشدم و به بصره میرفتم. اقبال با من بود که توانستم روز یکشنبه اوّل نوامبر 1914 همراه تیپ 16 پیاده لشکر ششم که از 23 اکتبر وارد بحرین شده بود، به طرف محلّ مأموریت جدیدم حرکت کنم. با اطّلاع از اینکه میدانستم قراراست تا سه چهار روز دیگر کشور متبوعم به طور رسمی به عثمانی اعلام جنگ دهد. به من در کابین تر و تمیز مخصوص افسران جا دادند، در کشتی جنگی اودن.
ششم نوامبر وارد اروند رود شدیم در حالی که قایقهای مینروب در جلو و کشتیهای حمل و نقل از عقب ما روان بودند. ترسی وجود نداشت؛ با اینکه میدانستم جزو ناوگانی هستم که به قصد فتح فاو و بصره میرود و حتّی بغداد را در نظر دارد، امّا حسّ و حالم طوری بود که گویی سوار بر یک کشتی تفریحی به مقصد جزیرهای خوش آب و هوا از مستعمرات امپراطوری میروم. به دست گرفتن ولایتی که بیشتر از نیمی از آنها شیعهاند و چند صد سال زیر پرچم حکومتی متعصّب و سنّی سختی کشیدهاند، کار آسانی به نظر میرسید.
خوش شانسی دیگرم این بود که من در اواخر نوامبر یعنی ماه آخر پاییز وارد بصره شدم؛ در هوایی معتدل و فرح انگیز. وقتی به این خوش شانسیام پی بردم که نزدیکی فاو از خواص کنسول شنیدم منشی قبلی خودکشی کرده است، فقط به این دلیل که با بداقبالی تمام در ماه ژوییه یعنی درست وسط تابستان از انگلستان به بصره رسیده و بعد از یک ماه تحمّل گرما و عذاب خوردن عرق نامرغوب خرما و ترس هیستریک از طاعون، با قایق به وسط رودخانه رفته و خودش را غرق کرده.
انگشتی از آن دستها در سوراخ سینهام فرو رفت و آنجا زیر آب دجله جهیدن خونم متوقّف شد و باقی ماندهی خون در رگهایم ایستاد. تنم سرد شد و پلکهایم به طاق ابروهایم چسبید. با چشمان باز، درآب تیرهی دجله، سربازان هندی ارتش امپراطوری بریتانیای کبیر را میدیدم که برای بالا کشیدن من به آب زدهاند و بیاینکه مرا ببینند، همه جا را جستجو میکنند، بالا میروند، نفس میگیرند و دوباره پایین میآیند.
میدیدم که همان دستها جلوی چشمهایشان را میگرفت و مرا در پستی و بلندی کف دجله جا به جا میکرد تا به نظرشان نیایم. بند چرمی دوربین، دور پیشانیام پیچید و چشمیِ دوربین را زیر چانهام محکم کرد. یکی از سربازها تا نزدیکیهای من پیش آمد و نیزهی بلندی را که در گل فرو رفته بود بیرون کشید و دوباره بالا رفت.
ششم نوامبر وقتی به فاو نزدیک شدیم، با نیم ساعت شلّیک مداوم توپها، عثمانیها فرار کردند و ناوگان جنگی ما وارد فاو شد. هشت روز بعد ژنرال سر آرتور بارت فرمانده لشکر ششم بریتانیا هم به ما پیوست و کلیهی نیروهای بریتانیایی مستقر در منطقه را تحت امر خود قرار داد. یک هفته بعد از آمدن ژنرال، آمادهی حمله به بصره بودیم که خزعل خبر داد عثمانیها بصره را گذاشتهاند و به طرف قرنه عقبنشینی کردهاند. اینطور بود که ما در بیست و سوم نوامبر، بدون هیچ جنگی وارد بصره شدیم و پرچم بریتانیا را بر بالای دارالحکومه نصب کردیم و در خیابان اصلی رژه رفتیم. من بلافاصله خودم را به جناب کنسول معرفی کردم و موظّف شدم گزارش مکتوب حرکتم و مشاهداتم از بحرین تا بصره را برایش تنظیم کنم.
عجیب بود، چطور میتوانستم بفهمم دوباره باران گرفته است؟ زیر آب، فهمیدن اینکه قطرات تند و ریز باران بر سطح آب فرود میآید کار غیر ممکنی است. آن هم آب گل آلود و به شدّت تیره و طغیان کردهای که سرعت گرفته تا چند مایل پایینتر، درست از جایی که حرکت کرده بودیم با فرات یکی شود. میتوانستم تصوّر کنم که سیلابهها چطور زمینهای پست اطراف خاک را میشویند و به دجله اضافه میکنند. جهانِ بیرون از آب، سطح ملالآوری از گل و لای بود. چکمههای سربازان پیاده نظام، چرخ های بزرگ عرادّههای توپ، نعلهای تازهکوفتهی هزاران قاطر و چرخ ماشینها و گاریهای آذوقه و تدارکات در آن سطح چسبناک فرو میرفت، من امّا در امواج رود، به آخرین سربازی چشم دوختم که از چند قدمی من ناگهان بالا رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت. با اینکه قلبم قسمتی از بافتهای تپندهاش را از دست داده بود، هنوز نمرده بودم، هنوز خون در مغزم جریان داشت، هنوز ذهنم زنده بود. اگر قلبم سوراخ نشده بود، قطعاً شناگر قابلی مثل من، هرگز نمیگذاشت دجله حتّی در خروشانترین وضعیت غرقش کند؛ با کمال تأسّف به خودم اعلام کردم؛ تو غرق شدی!
من به غریقی در آب تبدیل شده بودم آن هم با گلولهای شلّیک شده از تفنگ مارتینی زنگزدهای که معلوم نبود از دستان چه کسی شلّیک شده است؛ مردی از عشایر هورهای بینالنّهرین، پینهدوزی بغدادی، طلبهای از نجف، نانوایی اهل کاظمین، خیّاطی کربلای یا شیخی مقیم سامرا یا کشاورزی از مداین؟ هر که بود، هیجانزده از فتوای جهاد، پشت سر مرجعی پیر به کرانههای دجله آمده بود.
تصرّف سهل بصره همهی ما را مطمئن ساخته بود که عثمانیها را کسی یاری نمیکند، که راه تا فتح قرنه باز است و حتّی زودتر از پیشبینیهایمان تا چند ماه آینده در خیابانهای بغداد رژه خواهیم رفت. آنچه ما را شگفت زده کرد، خبرهایی نو رسیده از شهرهای مقدّس عراق بود. سخت میشد باور کرد، مراجع شیعه نیز همچون مفتی اعظم عثمانی فتوای جهاد علیه ما بدهند و دو مذهب اسلامی اینگونه در برابر ما یکی شوند، درست مثل دجله و فرات که حوالی قرنه به هم میریزند تا به سوی دریا بروند. شیعیان بین النّهرین، بین ما و حکمرانان سنّی مذهبشان، دست به انتخاب عجیبی زده بودند؛ کمک به هم کیشانشان در برابر مایی که به آنها وعدهی رستگاری داده بودیم.
بعد از ورودم به بصره، کنسول دستور داد لشکر بریتانیا را در پیشروی به سمت اهداف جدید همراهی کنم و هر دوازده ساعت گزارش رویدادها و مشاهداتم را با هر وسیلهی ممکن به بصره انتقال دهم. این نیم روزهایی که قرار بود به زودی تمام شود تا زمانی که غریق دجله شدم چندین ماه به درازا کشید. لبیک مومنان به فراخوان جهاد و یاری نیروهای عثمانی کار را بر ما سخت کرد؛ جبهههای جدیدی گشوده شد که نیازی به آنها نبود نیروهای جدید از دهانهی اروند فراخوانده شدند که فکر نمیکردیم به کار بیایند. در چند نوبت مجبور شدیم محاصرهها را بشکنیم. برای پاسداری از دویست مایل لوله از نفتون مسجد سلیمان تا اهواز سربازان تازه گسیل کردیم، بخش عظیمی از ظرفیت نظامیامان در خوزستان و محمره و اهواز و سوسنگرد به دفع حملات گاه و بیگاه عشایر به کار گرفته شد. در چندین نوبت هزاران سرباز، هزاران قاطر و ستونهای تدارکات و عرّادههای توپ تحت فرماندهی ژنرالهای زبده به لشکر اوّلیه افزوده شدند تا کاستیهای پیش آمده را ترمیم کنند، به تعداد پرواز هواپیماها اضافه شد. انبارهای غارت شده چندین بار پر شد و خطوط تلگراف دهها مرتبه ترمیم شد و عجب اینکه این صدمهها از طرف کسانی بود که تعداد اندکی تفنگ مارتینی زنگ زده داشتند و سلاح اصلیاشان شمشیرهای کج بود و چماق و نیزههای بدوی و البته اعتقاد وجوب اطاعت از فتوا.
درونم از آب پر شد، امّا این کمکی به بالا آمدنم نکرد. دستهایی از کف دجله نمیگذاشتند، به سطح برسم، در فاصلهای نزدیک به عمق، جریان زیرین مرا با خود میکشید و دستها مرا به سمت تلاقی دو رود میبردند، با هر تکانی احوال ماضی از مغزم سر میرفت و در آینده محو میشد. مثل تکان دادن بشکهی آبجو، تکّههای زندگیام کف میکرد و مثل حبابهای ریز و تیره در آب گم میشد و وجودم را تهی میکرد. روزهای کودکیام در باری سنت ادموندز ، ایّام تحصیل در کالج ترینیتی، قبولیام در آزمون ترجمه شفاهی وزارت خارجه، کارآموزیام در تسالونیکی، دیلماجیام در قسطنطنیه، منشیگریام در ازمیر و ارزروم. مأموریتهایم به صوفیه، ارومیه و تبریز، مراسم اهدای نشان سنتمایکل، در دجله شناور شد، مثل برگهای کتابچهای که از جیب فراخم بیرون آمده بود و مرکّب کلماتش به رود میرفت و اوراقش از هم فاصله میگرفت.
آن بخش از زیستنم که مایل بودم در لحظههای آرامش و سکون با پلکهای بسته مرورشان کنم به آنی در دجله فرو رفت؛ به شکار خرس رفتن در شمال ارزروم، شکار خروس کولی و آهوی قرمز در حوالی ایستگاهی دور افتاده در امتداد خط آهن آیدین. نوشیدنهای شبانه در سواحل اژه... دجله طعم داشت، طعم ناشناخته و غریبی که گذشته و آینده را توامان به خاطر میآورد؛ هر گذشتهای را که زیسته بودم و هر آیندهای را که پیشبینی کرده بودم، قاطی طعم شگفت این رود، پیش رویم زنده شد، از من بیرون آمد و شناور شد و محو گردید، به آنی و بیاختیار.
طعم خشتهای مداین، جنگ افزارهای آشوری، کمانهای پارسی و اسبهای تازی را در دهانم مزّه کردم، من داشتم به سرعت جزوی از سرگذشت دجله میشدم. قرار نبود همان بالا در عرشهی کشتی کوچک توپدار بمانم و گریختن عثمانیها را تماشا کنم و وقایع دور و دراز تا فتح بغداد را گزارش کنم، قرار بود من به تیر یک تفنگ مارتینی زنگ زده غریق دجله شوم و دستهای دجله شبیه همان دستی که گلوله را به قلبم شلّیک کرد، مرا به تلاقی دو رود ببرد، به شط العرب بسپرد تا با اوّلین جزر و مد به دریا پس فرستاده شوم.