شهرستان ادب: به مناسبت شانزدهم آذر در تازهترین مطلب پرونده تخصصی ادبیات ضد آمریکایی صفحۀ دیگری از «یک صفحۀ خوب از یک رمان خوب» را با هم میخوانیم که اختصاص دارد به رمان «عاشق ژاپنی» به قلم «ایزابل آلنده».
ایالات متحدۀ امریکا دوست دارد همیشه خودش را به عنوان یک کشور مقتدر از لحاظ فرهنگ تعریف کند که قدرت هضم همۀ فرهنگهای مختلف جهان را دارد. اما ایزابل آلنده نویسندۀ سرشناس ۀمریکای لاتین در رمان «عاشق ژاپنی» در چند فصل خواندنی مروری دارد بر اوضاع سخت و اسفبار ژاپنیهای ساکن ایالات متحده در زمان جنگ جهانی دوم و مخصوصاً پس از حملۀ ژاپن به پرل هاربر. بخشی از این رمان را با هم میخوانیم:
خطر زرد
«خانوادۀ فوکودا پنجره هایشان را پوشاندند و پشت در مشرف به خیابانشان قفل گذاشتند. ماه مارس بود و آنها کرایۀ یک سال را پرداخته بودند و همینطور بیعانۀ خرید یک خانه که به محض این که چارلز به سن قانونی رسید، خانه را بخرند. آنها هرچه را نمیتوانستند با خود ببرند یا به فروش نمیرسید، انداختند دور؛ چون دلالهای فرصتطلب چیزهای آنها را بیست برابر زیر قیمت میخریدند. فقط چند روز وقت داشتند که ترتیب اموال خود را بدهند. هرچه را میتوانستند در چمدان جا دادند و سوار اتوبوسهای شرم شدند. مجبور شده بودند این توقیف را بپذیرند؛ در غیر این صورت، باید دستگیر میشدند و با عواقب خیانت در جنگ روبهرو میشدند. به صدها خانوادۀ دیگری پیوستند که همگی بهترین لباسهایشان را پوشیده بودند و به هم آمیخته بودند؛ زنها کلاه به سر گذاشته بودند و مردان کراوات زده بودند و بچهها چکمههای چرمی پوشیده بودند و داشتند به مرکز کنترل شهری میرفتند. خانوادهها خودشان را تسلیم کرده بودند، چون چارۀ دیگری نداشتند و با این کارشان وفاداری خود را به ایالات متحد نشان میدادند و حملۀ نیروهای ژاپنی در پرل هاربر را محکوم میکردند. این سهم آنها در جنگ بود. رهبران ژاپن این را گفته بودند و تعداد کمی مخالف علیه آنها قد علم کرده بودند. مقصد خانوادۀ فوکودا اردوگاه توپاز در بیابانهای یوتا بود، اما این قضیه تا ماه سپتامبر مشخص نبود. در این زمان شش ماه بود که آنها در مسیر مسابقه سکنی گزیده بودند. ایسیها به احتیاط کردن خو گرفته بودند؛ سرشان را زیر میانداختند و بی اعتراض اطاعت میکردند، اما نمیتوانستند جلوی جوان هایشان را بگیرند؛ نسل دوم ژاپنیها، یا همان نیسیها، آشکارا شورش میکردند. این جوانها جدای از خانوادههایشان بودند و به دریاچۀ تول اعزام شدند؛ سختگیرترین اردوگاه مراقبتی، که در طی جنگ با آنها مثل جنایتکاران رفتار میشد. در سان فرانسیسکو تجمع اعتراضآمیز سفیدپوستان در خیابانها به راه افتاد تا از کسانی که بهخوبی آنها را میشناختند حمایت کنند، از مغازهدارهایی که هر روز از آنها خرید میکردند. از ماهیگیرها، از نجارهایی که اغلب با آنها دادوستد میکردند، از دخترها و پسرهای همکلاس بچههایشان، از همسایههایشان. بسیاری از آنها در سکوت قبل از طوفان بودند، اگرچه هیچ تحقیر نژادپرستانه با توهین و طعنه و کنایههای مخربی در کار نبود. دوسوم کسانی که تخلیه شده بودند، متولد آمریکا و شهروند آمریکایی محسوب میشدند. ژاپنیها باید ساعتها در صفهای طویل جلوی میز مقامات میایستادند تا اسم آنها را بنویسند و به آنها برچسبی بدهند که به گردن بیاویزند که شمارۀ شناسایی آنها بود و سهمیۀ غذای خود را هم بگیرند. مسیحیان فرقۀ کوئیکر با این برنامهها مخالف بودند و میگفتند این آب، میوه و ساندویچ دادنها نژادپرستانه و ضدمسیحی است. تاکائو فوکودا و خانوادهاش داشتند سوار اتوبوس میشدند که ایساک بلاسکو سر رسید، درحالیکه آلما را هم دنبال خودش میکشید. او از اعتبار خودش استفاده کرده بود و از سربازها و مأمورهایی که میخواستند جلوی او را بگیرند، عبور کرده بود. از این که نمیتوانست کمکی بکند بهشدت آشفته بود، اما به مقایسۀ آن اتفاق با اتفاقی که برای فامیلهایش در چند کشور آن طرفتر - لهستان، ورشو - افتاده بود پرداخت. او جمعیت را کنار زد تا بتواند دوستش را در آغوش بگیرد و به او یک پاکت پول بدهد که تاکائو تلاشی بیهوده کرد که آن را رد کند و آلما هم داشت با ایچی مای خداحافظی میکرد. «برایم بنویس، برایم بنویس» آخرین حرفهایی بود که دو بچه توانستند قبل از این که صف درهم و برهم اتوبوسها دور شود، به یکدیگر بگویند. در پایان آن سفری که به نظرشان تمام نشدنی میآمد. اگرچه درواقع بیش از یک ساعت طول نکشید، خانوادۀ فوکودا به مسیر مسابقۀ تانفوران شهر سان برونو رسید. مقامات استادیوم را با سیم خاردار محصور کرده بودند و با عجله اسطبلها را خالی کرده بودند و سربازخانهای موقتی ساخته بودند که گنجایش هشت هزار نفر را داشت. دستور تخلیه خیلی با عجله داده شده بود و وقت نشده بود اردوگاه را تجهیز و راهاندازی کنند. موتور اتوبوسها خاموش شد و زندانیها، بچه به بغل و کیف و بقچه به دست و در حالی که به پیرترها کمک میکردند پیاده شدند. بی هیچ حرفی، در گروههایی که معلوم نبود روی چه حسابی از دیگران جدا شدهاند، پشت سر هم راه افتادند، بدون این که یک کلمه از دادهای پشت بلندگو را درک کنند. باران زمین را باتلاق کرده بود و مردم و وسایلشان را گلی کرده بود. نگهبانان مردها و زنها را برای معاینۀ پزشکی از هم جدا کردند و به آنها واکسن تیفوس و سرخک زدند. چند ساعت بعد، خانوادۀ فوكودا سعی کردند وسایلشان را از کوه وسایلی که روی هم تلنبار شده بود جدا کنند و به اسطبل – غرفهای که به آنها اختصاص داده شده بود - نقل مکان کنند. از سقف تار عنکبوت آویزان بود و سوسک و موش هم داشت و روی زمین هم پر از گرد و غبار و گاه بود. هوای آنجا هنوز بوی اسب و پهن میداد و ضدعفونیکنندهها نتوانسته بودند زیاد اثر بگذارند. به هر کدامشان یک تخت، یک کیسه و دو پتوی ارتشی دادند. تاکائو آنقدر احساس خستگی و حقارت میکرد که دو زانو نشسته بود زمین و آرنجهایش را گذاشته بود روی زمین و سرش را بین دستهایش مخفی کرده بود. هیدیکو کفش و کلاهش را درآورد و آستینهایش را بالا زد و خودش را برای هرچه بهتر روبهرو شدن با این بدبختیشان آماده کرد. اصلاً به بچهها اجازه نداد که احساس تأسف کنند، بلکه به سرعت آنها را به کار گرفت که زمین را تمیز کنند و تختها را برپا کنند. سپس چارلز و جیمز را فرستاد تا از هیئت مدیره چند تا تیر و تخته بگیرند تا قفسههایی برای وسایل آشپزخانۀ محدودی که با خودش آورده بود، درست کنند. موقع ورود، دیده بود که مأمورها دارند شتابزده با تیر و تختهها چیزهایی سر هم میکنند. او به مگومی و ایچی مای گفت که بالشها را با کاه پر کنند و خودش در حین راهاندازی خانه با زنهای دیگر سلام و احوالپرسی کرد و نگهبانان و مأمورهای اردوگاه را بررسی کرد که مسئولان آنها بودند و نمیدانستند چه مدت مجبورند آنجا بمانند. تنها دشمنان آشکاری که هیدیکو توانست در اولین گشت و گذار خود شناسایی کند، مترجمان کرهای بودند که به مهاجران دیدی نفرتانگیز داشتند و برای مأموران آمریکایی چاپلوسی میکردند. هیدیکو دید که به اندازۀ کافی دستشویی و حمام وجود ندارد و اصلاً در و پیکری وجود ندارد و در آن بین برای زنها فقط چهار حمام بود و آب گرم کافی هم وجود نداشت. اصلاً حق حریم خصوصی معنایی نداشت، اما با خودش فکر کرد حتماً مشکل غذایی نخواهند داشت، چون سه کامیون پر از مواد غذایی دید و میدانست روزی سه بار در ناهارخوری غذا سرو میکنند که از آن شب شروع میشد. شام آن شب سوسیس بود و سیب زمینی و نان، اما سوسیسها قبل از این که نوبت خانوادۀ فوکودا بشود تمام شد. یکی از پیشخدمتهای ژاپنی زیر زیانی گفت: «الآن برمیگردم.» هیدیکو و مگومی منتظر ماندند تا ناهارخوری خالی شود. بعد به آنها یک قوطی گوشت چرخکرده و کمی سیبزمینی دادند و آنها هم به اتاقشان برگشتند. آن شب، هیدیکو به انجام کارهایی فکر کرد که باعث میشد آنجا را بهتر تحمل کنند. اولین مسئله و آخرین مسئله، رژیم غذاییشان بود. هیدیکو شک داشت که بتواند مسائل آنجا را حل و فصل کند، باید مترجمهای مزدور کرهای عوض میشدند. او آن شب چشم روی هم نگذاشت و وقتی اولین رگههای نور خورشید به پنجرههای اسطبل تابید، شوهرش را تکان داد که بیدارش کند، هر چند او هم نخوابیده و فقط خودش را به خواب زده بود. «تاکائو، پاشو، خیلی کار داریم. ما باید نمایندهای برای حرف زدن با مأمورها پیدا کنیم. با شوکتت را بپوش و برو مردها را جمع کن.» *** مشکلات یکدفعه بر سر تانقوران ریخت، اما هفتۀ قبلش مهاجران خودشان را سازماندهی کرده بودند. از بین خود نمایندگانی انتخاب کردند که هیدیکو فوکودا تنها زن بود. آنها از بزرگسالان براساس حرفه و شغلشان ثبتنام کرده بودند، از معلمان، کشاورزان، نجاران، آهنگران، حسابداران، پزشکان. سپس یک مدرسه شروع به کار کرد، بدون هیچ مداد و دفتری، و فعالیتهای ورزشی را طبق برنامه شروع کردند تا سر جوانها گرم باشد و سرخورده و کسل نباشند. مهاجران بیشتر شبانهروز را در صف میگذراندند، یا صف حمام، یا بیمارستان، با انجام کارهای مذهبی، نامهنگاری و صف سه وعده غذا در ناهارخوری باید خیلی از خود صبوری نشان میدادند که به جان هم نیفتند. ساعت خاموشی هم داشتند و دو بار در روز هم حضور و غیاب میکردند. صحبت به زبان ژاپنی ممنوع بود که این زندگی را برای ایسیها دشوار میکرد. برای جلوگیری از مداخلۀ نگهبانان، اسیران جنگی همگی خودشان با اقتدار هرکس را مشکل درست میکرد ادب میکردند، اما هیچکس قادر نبود از شایعهپراکنی جلوگیری کند که خیلی زود باعث وحشت همه میشد. مردم سعی میکردند مؤدب بمانند تا آن شلوغی و سختی شرایط زندگی و تحقیر و توهینها را بتوانند بیشتر تحمل کنند. شش ماه بعد، در یازدهم سپتامبر، بازداششدگان با قطار به جای دیگری منتقل شدند. هیچکس نمیدانست مقصد کجاست. بعد از یک روز و دو شب سفر روی مخروبهها، واگنهای خفهکنندۀ قطار که چند توالت بیشتر نداشتند و شبها هم تاریک و بیچراغ بودند از جاهای متروکی عبور کردند که مهاجران اصلاً نمیدانستند کجاست و خیلی میخورد که مکزیک باشد. بالاخره آنها در ایستگاه دلتا در ایالت یوتا توقف کردند. از آنجا، در کامیون و اتوبوس به سفر خود به سمت توپاز ادامه دادند. اردوگاه توپاز را جواهر کویر لقب داده بودند، بدون هیچ کنایهای. اسیران کثیف سگلرز میزدند و از خستگی نا نداشتند، اما گرسنه و تشنه نبودند، چون ساندویچها در هر واگنی تحویل داده شده بود و چندین سید پرتقال هم بود. شهرستان مخوف توپاز در ارتفاع بیش از چهار هزار پا قرار گرفته بود و با ساختمانهای کوتاه موقتیاش بیشتر مثل یک پایگاه نظامی بود تا شهر. دور تا دورش را سیم خاردار فراگرفته بود و برجهای مراقبت و سربازان مسلح. این شهر در زمینی بایر قرار گرفته بود و تا چشم کار میکرد، زمین متروکه بود و باد میچرخید و طوفان با گردوغبار شلاق میکوبید. دیگر ژاپنیهای اردوگاههای کار اجباری در غرب هم همین وضع را داشتند و در مناطق بیابانی سکنی داده شده بودند تا هرگونه فرار برایشان ناممکن باشد. حتی یک تکدرخت یا یک بوته هم دیده نمیشد. از هر جهت هیچ سرسبزی به چشم نمیخورد. فقط این آلونکهای غمانگیز بودند که در سرتاسر افق ردیف شده بودند. خانوادهها قوز کرده بودند توی هم که مبادا گم شوند. همگی احتیاج به دستشویی داشتند، اما نمیدانستند که کجاست. ساعتها وقت نگهبانان صرف سر و سامان دادن به این تازه واردها شد، زیرا آنها دستورها را نمیدانستند. درنهایت همگی مستقر شدند. خانوادۀ فوکودا، در حالی که با آن گردوخاک توی هوا به سختی نفس میکشیدند، به مسکنی که به آنها داده بودند، رفتند. هر آلونک به شش قسمت تقسیم شده بود و تقریباً به هر خانواده یک محدودۀ چهار در شش متر داده بودند که با دیوارهای نازکی از کاغذ قیراندود از هم جدا شده بودند. در هر بلوک دوازده آلونک قرار داشت و جمعاً چهل و دو بلوک بود. تک تک آنها غذاخوری، خشکشویی، حمام و توالت داشتند. اردوگاه منطقۀ وسیعی را اشغال کرده بود، اما هشت هزار اسیر باید در مساحتی در حدود دوهزار متر مربع زندگی میکردند. بازداشت شدگان زود کشف کردند که دمای آنجا خیلی متنوع است و در تابستانها گرمایی دوزخی دارد و در زمستانها دما به زیر صفر میرسد. در ماههای تابستان، در آن گرمای سوزان، باید نیش پشهها و طوفان گرد و غبار را هم تحمل میکردند که آسمان را سیاه میکرد و ریههایشان را میسوزاند. باد در تمام طول سال میوزید و با خود بوی فاضلابی را که نیم مایل آن طرف تر از اردوگاه باتلاقی را تشکیل داده بود، میآورد. ژاپنیها درست مثل همان چیزی را که در تانفوران اتفاق افتاده بود، به سرعت در توپاز هم سر و سامان دادند. در عرض چند هفته، مدرسه، مهد کودک، زمینهای ورزشی و روزنامه داشتند. با خردهچوب، سنگ و دیگر موادی که بیرون اردوگاه بود، کاردستی درست کردند. از پوستههای فسیلی و هستۀ هلو زیورآلات ساختند و با پارچههای کهنه عروسک ساختند و با چوب هم اسباببازی درست کردند. با کتابهای اهدایی یک کتابخانه درست کردند. همینطور گروههای تئاتر و موسیقی تشکیل دادند. ایچی مای پدرش را متقاعد کرد که علیرغم آب و هوای خشن و خاک قلیایی آنجا میتوانند در جعبه سبزیجات بکارند. این فکر تاکائو را تشویق کرد و به زودی دیگران هم از او تقلید کردند. چند ژاپنی به فکر ایجاد یک باغ تزئینی افتادند. سوراخی حفر کردند و آن را با آب پر کردند و بدین ترتیب یک دریاچه درست کردند که بچهها از آن لذت میبردند. ایچی مای با سرانگشتان جادویی اش یک قایق بادبانی درست کرد که با آن در سراسر دریاچه میگشت. کمتر از چهار روز بعد، دریاچه پر شد از این قایقهای بادبانی کوچک. آشپزخانههای هر بلوک را خود بازداشتشدگان میگرداندند، که با مواد اولیۀ خشک و کنسروی که از نزدیکترین شهرها تهیه میشد، معجزه میکردند. سال بعد که محصولاتشان هم به برداشت رسید، در آشپزخانه سبزیجات هم داشتند، سبزیجاتی که با قاشق غذاخوری آنها را آبیاری کرده بودند. همانطور که هیدیکو پیشبینی کرده بود. قند و روغن اندکی که به آنها میدادند، خیلی زود تمام میشد و این مشکلساز بود. صف توالت تا چند بلوک کشیده میشد و نیاز به دستشویی چنان شدید بود که دیگر کسی صبر نمیکرد هوا تاریک شود تا نبود حریم خصوصی را تاریکی هوا جبران کند. توالتها را هزاران بیمار اسهالی قرق کرده بودند و بیمارستان بدوی، با آن کارکنان سفیدپوست و دکترها و پرستارهای ژاپنی اش، نمیتوانست با این بیماری مقابله کند. یک بار چند تکه چوب آوردند که مبل و صندلی درست کنند و این وظیفه به کسانی محول شد که احساس بی قراری و تباهی میکردند. اکثر بازداشتشدگان در برابر کسالت و خستگی زانو زده بودند. در این شهر کابوسزده، روزها به آسانی شب نمیشد و همه از نزدیک زیر نظارت نگهبانها در قلعههای نگهبانی بودند و در دوردستها هم کوههای عظیم یوتا قرار داشت. هر روز عین هم بود، کاری نبود که انجام بدهی؛ فقط صف بود و صف و انتظار برای نامه، و وقتکشی با پاسور، سرگرمیهای پوچ، تکرار حرفهای تکراری که کمکم داشتند معنیشان را از دست میدادند و نخنما میشدند. سنت اجدادی داشت ناپدید میشد، پدر و مادرها و پدربزرگ و مادربزرگها زوال قدرت خود را میدیدند، زن و شوهرها نزدیک هم بودند، بدون هیچ ارتباط نزدیکی، خانوادهها در حال فروپاشی بودند، حتی نمیتوانستند برای غذا خوردن کنار هم بنشینند و مجبور بودند دستهجمعی در سالنهای غذاخوری عمومی غذا بخورند. با این حال، تاکائو سعی میکرد خانوادۀ فوکودا با هم بنشینند، پسرهایش ترجیح میدادند با هم سن و سالهای خودشان بروند و مهارِ مگومی هم که حالا با آن گونههای صورتی و چشمهای درخشانش خیلی زیبا شده بود، بسیار سخت بود. تنها کسانی که حسابی ندیده گرفته میشدند و در عذاب بودند، بچههای کوچک بودند که در این اردوگاه بسته پرسه میزدند و به خیال ماجراجویی و شیطنت بلند میشدند و میدیدند انگار این تعطیلات طولانی قرار نیست تمام بشود.»
انتخاب و مقدمه از :مجید اسطیری
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز