شهرستان ادب: پروندۀ شعر فاطمی سایت شهرستان ادب را با شعری از استاد محمدعلی مجاهدی بهروز میکنیم. استاد مجاهدی این شعر را در سوگ حضرت فاطمۀ مرضیه سروده است.
به دعا دست خود که برمیداشت بذر آمین در آسمان میکاشت به تماشا، ملک نمازش را نردبانی ز نور میپنداشت چه نمازی؟ که تا به قبۀ عرش برد او را و نردبان برداشت پرچم دین ز بام کعبه گرفت برد و بر بام آسمان افراشت بس که کاهیده بود، شب او را شبحی ناشناس میانگاشت خصم بیدادگر ز جور و ستم هیچ در حق او فرونگذاشت تا نینداختش به بستر مرگ دست از جان او مگر برداشت؟! قصه را تازیانه میداند در و دیوار خانه میداند دشمن از حد فزون جفا پیشه است چه کند بعد از این؟ در اندیشه است نسل در نسل او حرامی بود خصم بدخواه تو پدرپیشه است! ریشه اش را ز بیخ میکندم چه کنم؟ دشمن تو بیریشه است به گمانش که جنگل مولاست غافل از اینکه شیر در بیشه است یک طرف نور و یک طرف ظلمت یک طرف سنگ و یک طرف شیشه است دل گل خون ز دست گلچین است وانچه بر ریشه میخورد، تیشه است قصه را تازیانه میداند در و دیوار خانه میداند سخن از درد و صحبت از آه است قصۀ درد او چه جانکاه است راه حق، جز طریق فاطمه نیست هر که زین ره نرفت، گمراه است در محیطی که موج گوهر نیست گر خزف جلوه کرد، دلخواه است عمر دل کاش ادامهای میداشت ورنه این قبض و بسط گهگاه است در مسیری که عشق میتازد تا به مقصود، یک قدم راه است در بهاران، خزان این گل بود عمر گلها همیشه کوتاه است با غم تو، دلی که بیعت کرد تا ابد در مسیر الله است هر کس آمد، به نیمۀ ره ماند غم فقط با دل تو همراه است آنکه در گوش جان او مانده است نالههای دل علی، چاه است اینکه بر لب رسیده، جان علی است دل گمان میکند هنوز، آه است خون شد، از سینۀ تو بیرون ریخت حق ز حال دل تو آگاه است آنکه بعد از کبودی رخ تو با خسوف آشتی کند، ماه است قصه را تازیانه میداند در و دیوار خانه میداند ساز غم گر ترانهای میداشت آتش دل، زبانهای میداشت چون زبان دل آتشافشان بود کوه غم گر دهانهای میداشت کاش مرغ غریب این گلشن الفتی با ترانهای میداشت یا علی! با تو بود همسایه اگر انصاف، خانهای میداشت با تو عمری همآشیان میشد حق اگر آشیانهای میداشت آستان تو بود یا زهرا گر ادب، آستانهای میداشت در زمان تو زندگی میکرد گر صداقت، زمانهای میداشت گر مزار تو بینشانه نبود بینشانی نشانهای میداشت گر که میزان حق زبان تو بود این ترازو زبانهای میداشت سینۀ خونفشان فاطمه بود گر گل خون، خزانهای میداشت گر نمیسوخت گلشن توحید گلبن او، جوانهای میداشت قصۀ زندگانی او بود گر حقیقت، فسانهای میداشت شب اگر داشت دیده، در غم او گریههای شبانهای میداشت گر غمش بحر بیکرانه نبود غم ما هم کرانهای میداشت بهر قتلش به جز دفاع علی کاش دشمن بهانهای میداشت به سر و روی دشمنش میزد شرم اگر، تازیانهای میداشت شانه میکرد زلف زینب را او اگر دست و شانهای میداشت قصه را تازیانه میداند در و دیوار خانه میداند آتش کینه چون زبانه کشید کار زهرا به تازیانه کشید دشمن دل سیه، به رنگ کبود نقش بیمهری زمانه کشید آتش خشم خانمانسوزش پای صد شعله را به خانه کشید همچو شمعی که بیامان سوزد شعله از جان او زبانه کشید در میانش گرفت شعلۀ کین پای حق را چو در میانه کشید دل او در میان آتش و خون پر به سوی همآشیانه کشید سوخت بال کبوتران حرم کار این شعلهها به لانه کشید دامن گل که سوخت از آتش شعله سر از دل جوانه کشید سینهاش مخزن گل خون شد به کجا کار این خزانه کشید؟ قامتش حالت کمانی یافت بس که بار محن به شانه کشید سبحه، مشق سرشک او میکرد بسکه نقش هزار دانه کشید بر رخ این حقیقت معصوم نتوان پردۀ فسانه کشید قصه را تازیانه میداند در و دیوار خانه میداند گل خزان شد، صفای او ماندهست رنگ و بوی وفای او ماندهست رفت زهرا، ولی به گوش علی نالۀای خدای او ماندهست در دل او که بیت الاحزانست نالۀ وای وای او ماندهست یا علی گفت و گفت تا جان داد این خدایی ندای او ماندهست بر لب او که خاتم وحی است نقش یا مرتضای او ماندهست زیر این نه رواق گنبد چرخ نالۀ او، صدای او، ماندهست رفت و زیر زبان لیل و نهار مزههای دعای او ماندهست گرچه دستش ز دست رفته ولی کف مشکلگشای او ماندهست دل خبر میدهد به ناله از او گرچه در مبتدای او ماندهست در دل ما که کربلای غم است نینوایی نوای او مانده ست که قدم مینهد به خانۀ دل؟ در دلم جای پای او ماندهست نیمه جانی علی به لب دارد چه کند؟ این برای او ماندهست قصه را تازیانه میداند در و دیوار خانه میداند تا عقیق است و تا یمن باقیست رگههایی ز خون من باقیست شهر من تا مدینۀ عشق است هم اویس است و هم قرن باقیست خون من، این زلال جاری سرخ در دل لعل، موجزن باقیست ماند زینب، اگر که زهرا رفت بچهشیری ز شیرزن باقیست گرچه آهسته چون نسیم گذشت جای پایش در این چمن باقیست تا که نمرود هست، آزر هست تا تبر هست، بتشکن باقیست تا سر کفر و شرک میجنبد ذوالفقارست و بوالحسن باقیست در دل شعله سوخت پروانه گریۀ شمع انجمن باقیست سوخت شمع و به جاست فانوسش از علی نقش پیرهن باقیست بر رخ آن فرشتۀ معصوم اثر دست اهرمن باقیست قصه را تازیانه میداند در و دیوار خانه میداند رفتی و زینب تو میماند خط تو، مکتب تو میماند بر کف زینب، این زبان علی رشتۀ مطلب تو میماند تا حسینی و کربلایی هست زینِ اَب، زینب تو میماند از علی دم زدی و نام علی تا ابد بر لب تو میماند تا ابد در صوامع ملکوت نالۀ یا رب تو میماند هم نماز نشستۀ تو به روز هم نماز شب تو میماند منصب تو، حکومت دلهاست بهر تو، منصب تو میماند در سپهر شهامت و ایثار پرتو کوکب تو میماند خون تو پشتوانۀ دین است تا ابد مذهب تو میماند دل تو میتپد به سینه هنوز شور تاب و تب تو میماند قصه را تازیانه میداند در و دیوار خانه میداند بی توای یار مهربان علی شعله سر میکشد ز جان علی بی تو ای قهرمان قصۀ عشق ناتمام است داستان علی عیسی ار چار پله بالا رفت دم آخر، ز نردبان علی در عروج تو از ادب میسود سر به پای تو، آسمان علی خطبۀ ناتمام زهرا کرد کار شمشیر خونفشان علی خواست نفرین کند، که زهرا را داد مولا قسم به جان علی که ز قهر تو ماسوا سوزد صبر کن صبر، مهربان علی ذوالفقار برهنۀ سخنش کرد کاری به دشمنان علی که دگر تا ابد بزنهارند از دم تیغ جانستان علی با وجودی که قاسم رزق است ساخت عمری به قرص نان علی بعد او، خصم دون که میپنداشت به سه نان میخرد سنان علی بود غافل که چون به سر آید دورۀ صبر و امتحان علی دشمنان را امان نخواهد داد لحظهای تیغ بیامان علی زینب! ای خطبۀ حماسی عشق ای به کام علی، زبان علی باش کز خطبهات زبانه کشد آتش خفته در بیان علی دیدم انصاف را به کوچۀ عشق سر نهاده بر آستان علی نسب خویش را جوانمردی میرساند به دودمان علی عشق، چون من ارادتی دارد به علی و به خاندان علی رفت زهرا و اشک از دنبال وز پی او روان، روان علی خرمن او اگر در آتش سوخت رفت بر باد خان و مان علی بازماندهست سفرۀ دل او غم و دردست، میهمان علی راز دل را به چاه میگوید رفته از دست، همزبان علی آن شراری که سوخت زهرا را سوخت تا مغز استخوان علی قصه را تازیانه میداند در و دیوار خانه میداند
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز