موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یک صفحۀ خوب از یک رمان خوب | صفحۀ سی‌ونهم

بیماری همه‌گیر به روایت «علی اصغر عزتی پاک» | از کتاب «تشریف»

19 اسفند 1398 19:42 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
بیماری همه‌گیر به روایت «علی اصغر عزتی پاک» | از کتاب «تشریف»

شهرستان ادب: این بار در ستون «یک صفحه خوب از یک رمان خوب» به سراغ بخشی از رمان نویسنده خوش قریحه‌ای رفتیم که با مشکلات این روزهای ما شباهت غریبی دارد. در فقره‌ای از این رمان که به همت انتشارات شهرستان ادب در نوبت چاپ است، نویسنده تصویری زنده، خواندنی و در عین حال غم‌انگیزی داده است از گیر افتادن روستایی در دام یک بیماری واگیردار. رمان «تشریف» آخرین نوشته «علی‌اصغر عزتی‌پاک» است و در نمایشگاه کتاب به بازار خواهد آمد. در همین قطعه کوتاه، زبان پخته و روایت جذاب کتاب به چشم می‌آید.

 

آخرین باری که با هم حرف زدند با کَمکی مهر و عطوفت، اوایل اردیبهشت‌ماه گذشته بوده. مصطفی آمده بوده سراغ پدر و خواسته بوده با هم بروند سراغ سیدچراغ؛ تقریباً دو هفته‌ای بعد از شنیدن ماجرای بیرون رانده شدن دیو بیماری‌ای واگیر از ده‌بینه توسط سید. نصرالله تأملی کرده بود و بعد رضایت داده بود به این پی‌جویی.امّا ای دریغ که بلافاصله خبردار شده بود که سید دوسه روز بعد از وقایع ده‌بینه در یکی از روستاهای بیجار خوابیده و دیگر بیدار نشده.

نصرالله گفت که داستان سیّد را که مربوط بوده به اوایل دهۀ چهل، در یک هم‌نفسی و هم‌سخنی پُرمِهر، برای پسرش قصه کرده. دهم‌دوازدهم نوروز بوده و با هم در اطراف زمین‌های سر از برف بیرون آورده‌شان گشت‌وگذار می‌کرده‌اند و سیاحت کشت‌زاری که جوانه‌های گندم بوده. نصرالله یادش نبود چه‌طور، اما حرف‌شان رسیده بوده به مردمان زحمت‌کش ده‌بینه که او حرف سیدچراغ را می‌آورد وسط. به مصطفی می‌گوید: «امیدوارم نخندی مصطفی، اما با نظر لطفی که سید به ده‌بینه انداخت، درد و بلایی مزمن و زاینده از این‌جا گریخت. این بلا و درد، از جنس خصم بود؛ به ارث رسیده از سال‌های دور.» مصطفی تقریباً هیچ‌چیز نمی‌دانسته از سیدچراغ و سرگذشتش. این بوده که از اصل ماجرا می‌پرسد. بعد پدر و پسر، سیر از تماشای خاک نرم و شکم‌پر صحرا، رو می‌کنند به ده‌بینه، و نصرالله در سکوت و خلوتیِ راه همۀ آن واقعه را باز می‌گوید. از نکبتی می‌گوید که با چشمان خود دیده؛از مردمی که بلایی عجیب مدت‌ها بوده به جانشان افتاده بوده و هرازگاه به شکلی خودش را نشان می‌داده. مردم از دستش ذلّه بوده‌اند. در آخرین مورد، هرازچندروز یک نفر رنگش به زردی می‌گراییده و می‌افتاده به بستر بیماری و در سکوت می‌مرده. چنان‌که مردم بعدها برای او نقل می‌کنند، این بلا انگار خانه داشته در ده‌بینه. مثلاً اوایل دهۀ سی، هم‌زمان با دوران دانشجویی نصرالله تقریباً، خودش را با سیاه شدن اعضای بدن اهالی نشان می‌دهد. شنیده بود اوّل دستی و پایی، یا پَک و پهلویی و بازویی از کسی آبسه می‌کرده، و بعد چرک می‌گرفته و بعد یواش‌یواش سیاه‌رنگ می‌شده گوشت و استخوانش؛طوری‌که مریض مجبور بوده تن بدهد به قطع آن تکۀ سیاه‌شدۀ اندامش. اگرنه، مرضِ سیاه سرایت می‌کرده به دیگر بخش‌های بدن، و تا نمی‌کشته، دست از پیش‌روی نمی‌کشیده. نصرالله گفت خودش چندین مرد را دیده بود در ده‌بینه که نقص‌عضو داشته‌اند. اما ظاهراً دفعۀ قبل‌تری هم بوده از هجوم این بلا که سالمندان ازش خاطره داشتند. داستانش برمی‌گشت به خیلی قبل‌ از شاهی رضاخان. در آن نوبت اهالی یک‌باره دچار تبی شدید می‌شده‌اند و بعد کارشان به تشنّج می‌کشیده و آخرسر هم شنوایی یا بینایی‌شان را از دست می‌داده‌اند. آن‌طور که نصرالله شنیده، آخرین قربانی آن بلا دو سال پیش از اسباب‌کشی او به ده‌بینه چشم‌های سفیدش را بر تاریکی زندگی‌اش بسته بوده.

این ‌بار آخر هم اوضاع آن‌قدر سخت می‌شود که شک باقی نمی‌ماند که دیوِ بلا باز سر از مغاکش بیرون آورده و تا قربانیانش را نگیرد، دست از تقلا نخواهد کشید. در این میان یک عده هم اعتقاد پیدا می‌کنند که این بلا تاوان انقلاب سفید شاه و غصب اموال ارباب‌ها است. البته این حرف با عقل جور درنمی‌آمده. چون از یک طرف فقط در ده‌بینه شایع بوده، و از طرفی هم ارباب آن‌ها قبل ‌از ورود دولتی‌ها، تمام زمین‌ها را واگذاشته بوده به مردم، و رفته بوده نشسته بوده در خانۀ آباءاجدادی‌اش در محلۀ سرپُلِ پهلوان‌های‌‌ همدان. او ظاهراً با طیب خاطر هم این کار را کرده بوده. چون وقتی این بگومگوها به گوش پیرمردِ مُعمّم می‌رسد،‌ دوباره پیغام می‌دهد که راضی است! دست می‌کشد به ریش سفیدِ تُنُکش و دعا هم می‌کند برای سلامتی و سعادت مردم ده‌بینه. با این پیام مردمِ درمانده در چاره‌جویی چند دسته می‌شوند. و درست در روزی که خواهران دوقلوی هشت‌ساله‌ای با هم و سر بر شانۀ هم جان می‌دهند، گروهی عقلشان را می‌ریزند روی هم و نماینده می‌فرستند قم خدمت مراجع، بلکه از آن‌جا برای این قِرّان مُکَرّر علاجی اندیشیده و دعای خیری در حق مردم شود. یک عده هم دست‌به‌دامان رمّال و جادوگر می‌شوند. نصرالله خودش جزو آن‌هایی بوده که متوسّل به دولت می‌شوند تا طبیب بیاید و درمان مرگ‌ومیر بی‌حساب را بکند. او به هم‌فکرهاش گفته بود: «این بیماری‌ها واگیردار است. بروید از ادارۀ بهداری همدان دواش را بگیرید بیاورید. اگرنه هیچ‌کس از کوچک و بزرگمان زنده نخواهد ماند.» چند نفر حرف مهمانِ مهندسشان را جدی می‌گیرند و به توصیه‌اش عمل می‌کنند اما عموم بی‌تفاوتی می‌کنند. آن‌ها باورشان چیز دیگری بوده و سبب این مصیبت‌ها را نفرین‌شدگی خودشان و ده‌بینه می‌دانسته‌اند. نصرالله آخرسر وقتی می‌بیند بهداری تازه‌تازه دارد چندوچون واقعه را می‌سنجد و حرفش هم این است که اگر واگیر است، پس چرا در جاهای دیگر نیست؟ و حالا که خاص این روستاست، باید اجازه بدهند بیش‌تر تحقیق شود؛ به‌ناچار سکوت می‌کند و می‌ایستد به تماشا. او کم‌کم داشته به این نتیجه می‌رسیده که دست زن و فرزندش را بگیرد و از روستا بزند بیرون که می‌شنود یکی بلند شده رفته درِ خانۀ سیّدی "چراغ"نام در همدان. مرد روستایی یک روز از حدود ظهر تا نیمه‌های شب یک‌پا می‌ایستد جلوی درِ خانۀ سید که اِلّاوبِلّا باید بیایی این بلا را از سر ما رفع کنی! این سیدچراغ که بعدها از قِبل همین واقعه همه‌شناس و نام‌بُردار شد، مرد شریفی بوده از سادات همدان که تا هفت جدّش عالِم و عارف بوده‌اند. تاریخ داشته‌اند در این شهر و موقوفاتشان هنوز هست. آن روزها سید به دأب خانوادگی سربه‌تو داشته و یک کاروان‌سرای از رونق‌افتاده در حاشیۀ شهر را اداره می‌کرده. سیدچراغ، با آن چشم‌های آبی و ابروهای سفید، وقتی می‌آید به ده‌بینه، نصرالله نبوده در محل. بنابراین آن‌چه را نقل می‌کرد از دیگران شنیده بود. گفت: «سید آمده و کوچه‌ها و خانه‌ها را یکی‌یکی گشته. ‌رفته داخل حیاط‌ها و دوری ‌زده و گاهی هم سرکی ‌کشیده داخل انباری‌ای، پستویی، جایی. به قلعه‌مختار در وسط روستا که رسیده، رنگش پریده یک‌باره.» نصرالله به مصطفی گفته بود: «بنا بر حرف مردم، این قلعه بعد از جنگ اوّل و اُتراق روس‌ها در آن، متروکه می‌افتد و می‌شود زباله‌دانی؛ و گاه هم بارانداز و انبار سوخت‌بار اهالی. محل بازی بچه‌ها هم که بوده همیشه.» و گفته بود: «برخی اهالی ده‌بینه معتقدند قلعه‌مختار خیلی قدیم است و از روی نقشه‌ای مشهور به نقشۀ قلعۀ حضرت سلیمان ساخته شده.» مردم‌اند دیگر؛ از این باورها دارند همیشه. قصه‌هایی هم حول‌وحوش این تاریخچه هست که شنیدن دارد؛ ازجمله این‌که درِ این قلعه باید سالی یک روز بسته باشد و پاشنه‌اش نچرخد، اگر نه آن سال باد سیاه خواهد آمد و باغات و مُثمِرات را خاکستر خواهد کرد. ظاهراً سید جلوی قلعه که می‌رسد، عمامۀ کوچک و سیاه را روی سرش جابه‌جا می‌کند، بعد دست می‌برد به جیب کتش. و همان‌طور که صورتش دم‌به‌دم از رنگ درمی‌آمده، دستمال سبزی بیرون می‌آورد. چند قدمی در ورودی قلعه پیش می‌رود و می‌رسد به محوَّطۀ کوچک میدان‌مانندی که در دو سویش دو چارچوب تاریک بدون در، از دو خانۀ متروکه، دهان باز کرده بوده. سید می‌ایستد وسط محوطه. صورتش قرمز می‌شود. «بسم‌الله» می‌گوید و خم می‌شود دست می‌برد به تکه‌سنگی که به‌قاعدۀ کلۀ یک آدم معمولی افتاده بوده آن میان و تا کمر در خاک بوده. زور می‌زند و سنگ را از زمین می‌کَند، با دستمال سبز می‌گیردش و برمی‌گردد به راهی که آمده بوده. همین‌که پا از دروازۀ قلعه می‌گذارد بیرون، سنگ را پرت می‌کند دورتر از خودش، و فریاد می‌زند: «بیرون ملعون! بیرون شو ملعون!» بعد می‌رود نزدیکش و دستور می‌دهد: «از این بَلَد دور شو نانجیب!» خم می‌شود برش‌می‌دارد و از نو پرتابش می‌کند دور. صداش را می‌اندازد توی سر و بانگ می‌زند: «با حکم سیدچراغ بیرون شو خنّاس!» و باز برش می‌دارد و می‌اندازدش به کوچه‌ای که راه داشته به خارج روستا.

ــ از این‌طرف کافر! حکم می‌کنم به تو!

باز هم می‌رود سراغش و می‌اندازدش جلوتر. سینه‌اش خس‌خس می‌کرده و به‌سختی نفس می‌کشیده. مردم سرِ کوچه ایستاده بوده‌اند به تماشا. سید برمی‌گردد رو به جمعیّت و می‌گوید: «همین‌طور خشکتان نزند آن‌جا. بیایید کمک کنید. تا شما نخواهید، تا شما نجنبید، این خانه‌خراب گورش را گم نخواهد کرد.» مردم اوّل به هم‌دیگر نگاه می‌کنند و بعد هجوم می‌برند برای کمک. به نوبت پیر و جوان سنگ را برمی‌داشته‌اند و می‌انداخته‌اند پیش، و سید هم به‌دنبال سنگ می‌دویده. او با نگاهش کسی یا چیزی را که به چشم دیگران نمی‌آمده، دنبال می‌کرده و پی‌درپی حکم می‌کرده که از روستا خارج شود اگرنه روزگارش را سیاه می‌کند.

سنگ را مردم، و شبح را سید می‌رانند تا تپّه‌های بایرِ شمال روستا. از کنار آخرین خانه که می‌گذرند، سید قدم‌هاش را بلندتر برمی‌دارد، جمعیّت و سنگ را پشت‌سر می‌گذارد و بعد می‌دود؛ طوری‌که انگار دارد یکی را دنبال می‌کند. او می‌دویده و "هیهات" می‌کشیده و «وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یشْفِین؛ِ وَالَّذِی یُمِیتُنِی ثُمَّ یحْیینِ» می‌خوانده و مردم هم به دنبالش ناله و افغان می‌کرده‌اند. بالأخره وقتی به بالای زمین بایری که الآن جادۀ شاهرخی از آن رد شده می‌رسد، می‌ایستد. دست‌هاش را باز می‌کند رو به آسمان و بلند می‌گوید:‌ «حواله‌ات دادم به خدا! برو به همان خراب‌شده‌ای که از آن‌جا آمده‌ای. برو به همان سرزمین زمهریرت! از کوه‌ها برو، از جنگل برو، از دریا برو!» مردم می‌روند نزدیکش و این بار می‌بینند صورت سید آن‌قدر سفید شده که انگار از تغار ماست بیرون آمده. سینه‌اش خس‌خس می‌کرده هم‌چنان و نفسش به‌سختی بیرون می‌آمده. آخرین حرف‌هاش را به‌زحمت و کلمه‌کلمه می‌گوید: «رفت... آن سنگ نشانش بود... از ما نبود... شکل خرس بود... رفت پیش خرس‌ها... برگردید... استخوان‌هاش اگر... نپوسیده... بریزید در کیسه و... بدهید به آب روان... بروید کار کنید... زحمت بکشید... شکر خدا... کنید... خمس بدهید... زکات بدهید... به یتیم‌ها برسید... انفاق کنید... جوان‌ها نماز... بخوانند... بگویید به وسوسه‌های... این ابلیس‌ها... گوش... ندهند. این‌ها بوده‌اند... همیشه. حالا ولی... زوردارتر شده‌اند... آتش دارند... کینه دارند... و بلا به جان ما...» و از همان‌جا هم تک‌وتنها می‌زند به دل صحرا و می‌رود که می‌رود. مردم برمی‌گردند و چند تکه استخوان از عمق خاکی که سید سنگش را برداشته بوده، بیرون می‌آورند و می‌برند می‌اندازند در آب خروشان دالْچای در پایین‌دست روستا. آب استخوان‌های خاکی را می‌غلتاند و فرو می‌برد. و دو مرد پیر غبار دست‌هاشان را می‌تکانند، نفس عمیق می‌کشند و به هم نگاه می‌کنند.

چند روز بعد سروکلۀ دسته‌ای طبیب پیدا می‌شود. نصف روز مردم را به صف می‌کنند و پایین‌وبالاشان را معاینه می‌کنند و بعد به هرکس یک کف دست پودر قرمز می‌دهند تا در آب حل کنند و بنوشند. خودشان هم می‌روند چشمه‌ها و آب‌های دورواطراف ده‌بینه را کُلُر می‌ریزند و ضدعفونی می‌کنند.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • بیماری همه‌گیر به روایت «علی اصغر عزتی پاک» | از کتاب «تشریف»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.