شهرستان ادب: در تازهترین مطلب ستون «یک صفحه خوب از رمان خوب» سایت شهرستان ادب، با هم به خوانش بریدهای از رمان «داستان دو شهر» اثر «چارلز دیکنز» مینشینیم.
«داستان دو شهر» یکی از معروفترین آثار چارلز دیکنز –نویسنده پرآوازه انگلستانی در قرن نوزدهم- است. این رمان نه تنها پرمخاطبترین اثر دیکنز است بلکه به همراه «شازده کوچولو» اگزوپری پرفروشترین رمانِ تکجلدیِ جهان نیز است.
«داستان دو شهر» در دو شهر میگذرد: لندن و پاریس. این رمان در حوالی سالهای وقوع انقلاب کبیر فرانسه روایت میشود و به نوعی بیانگر چگونگی سیر این انقلاب است، دیکنز با استادی تمام این سیر را نشان میدهد. یکی از ویژگیهای نثر دیکنز طنز بسیار زیبا و در عین حال گزنده اوست که در «داستان دو شهر» به اوج خود رسیده است به عنوانِ مثال به پاراگرافِ زیر (که بیانگر دوران پیش از انقلاب است) نگاهی بیاندازید:
«گیوتین در میان همگان موضوع رایجی برای مزاح بود، میگفتند بهترین داروی سردرد است، بیبرو برگرد از سفید شدن موی سر پیشگیری میکند، پوست را لطافت خاص میبخشد، تیغی ملی است که از بیخ میتراشد، و کسی که او را میبوسد از پنجره کوچکی به بیرون نظر میافکند و در سبدی عطسه میکند. گیوتین رفتهرفته نشانه تجدید حیات بشر شده نزد بسیاری جای صلیب را گرفته بود، زیرا اینان صلیب معمول خویش را به کناری گذارده و به جای آن مدلهایی از گیوتین بر سینه حمل میکردند و به جای صلیب به این مدل اعتقاد داشتند و نسبت به آن مراسم احترام به جای میآوردند.»
باری از این نوع نکتهپردازیها و تصویرگریهای بدیع در سرتاسر این رمان به وفور به چشم میخورد و همین امر «داستان دو شهر» را به یک رمان خواندنی تبدیل کرده است.
و اما در آخر اینکه حیف است که برای مطالعه چنین اثر ارزشمندی به خواندن نسخههای خلاصه شدهکه در بازار موجود است اکتفا کنیم. بلکه چنین آثاری باید به صورت کامل خوانده شود. در بین ترجمهها از نسخه کامل «داستان دو شهر»، دو ترجمه از بقیه برجستهتر است. ترجمههای ابراهیم یونسی و مهرداد نبیلی. که از این دو نیز ترجمه نبیلی به خاطر به کارگیری بیش از پیش ظرایفتهای زبان فارسی برای انتقال مفاهیم دیکنز خصوصا در حوزه طنز از ترجمه دیگر موفقتر است. ترجمه نبیلی توسط نشر فرزان روز منتشر شده است.
و اما بخشی از «داستان دو شهر» به ترجمه مهرداد نبیلی:
«کالسکه با سر و صدای بسیار و با بیاعتنایی غیرعادی، که امروزه درک آن آسان نیست، به سرعت از خیابانها میگذشت و پیچها را در مینوردید، در حالی که زنان در برابر آن شیون میکردند و مردان یکدیگر و کودکان را از سر راه آن به کنار میکشیدند. سرانجام، هنگامی که در برابر فوارهای، پیچی را چون تندبادی پشت سر گذاشت، یکی از چرخهای آن به گونهای چندشآور با چیزی تصادم کرد. فریادی بلند از گلوی چند برخاست و اسبها بر دو پا بلند شدند و از حرکت افتادند.
اگر دردسر اخیر پیش نیامده بود، شاید کالسکه باز نمیایستاد. اغلب کالسکه مصدومین خویش را بهجای میگذاشت و به راه خود ادامه میداد. در این مورد، اما، خدمتگذار مخصوص که وحشت کرده بود، تند از کالسکه به زیر آمد و اکنون چندین و چند دست در لگام اسبان آویخته بود.
مسیو، در حالی که با خونسردی تمام از کالسکه به بیرون نظر میانداخت گفت: «چه شده است؟»
مردی کشیدهقامت که شبکلاهی بر سر داشت، از میان پای اسبان بقچهای را برگرفته آن را در پای فواره قرار داده بود و اکنون در میان گِل و لای بر بالای سر آن چون جانوری وحشی زوزه درمیداد.
مردی ژنده پوش با فروتنی گفت: «عذر میخواهم، آقای مارکی بچهای صدمه دیده است.»
«این ضجّۀ شنیع چیست که به راه انداخته است؟ مگر بچۀ اوست؟»
«آقای مارکی خواهند بخشید، اما جای تأسف است. بله بچۀ اوست.»
از کالسکه تا فواره فاصلۀ اندکی بود، زیرا در این مکان خیابان به فضایی در حدود ده دوازده متر پهن میشد. مرد کشیدهقامت ناگهان از زمین برخاست و دوان دوان به سوی کالسکه حرکت کرد. دست آقای مارکی لحظهای بر قبضۀ شمشیرش قرار گرفت.
مرد، درحالی که چشم در او دوخته، دستها را به آسمان بلند کرده بود، از شدت ناامیدی فریاد در داد: «کشته شد! مُرد!»
جمعیت کالسکه را حلقه کرد و در آقای مارکی خیره شد. چشمان بسیار که اینگونه در او مینگریست هیچچیز از خود بروز نمیداد، الا انتظار و اشتیاق. اما در آن تهدید یا خشمی مشهود نبود. و هیچکس لب به حرفی باز نکرد. پس از آن فریاد اول، همه ساکت شده بودند و ساکت ماندند. صدای مرد فروتنی که لب به سخن گشوده بود نیز در نهایت تسلیم، رام و یکنواخت به گوش میآمد. آقای مارکی در ایشان جمله چنان نظر کرد که گفتی انبوهی موش از سوراخ درآمدهاند. آنگاه کیسۀ پول خود را به درآورده فرمود: «برای من باور نکردنی است که شما مردم چطور میتوانید در مراقبت از خود و فرزندانتان این همه بیعرضه باشید. مدام یکی از شما زیر دست و پا و سرراه است. خدا میداند چه بلایی به سر اسب من آوردهاید. بیا، این را بده به او.»
با این حرف سکّۀ زری به بیرون پرتاب کرد تا خدمتگزار مخصوص آن را بردارد گردنها هم کشیده شد تا همه فروافتادن سکه را نظاره کنند. مرد کشیدهقامت دیگربار صدا برداشت و به آوایی که به صدای انسان شباهت نداشت فریاد کرد: «مُرد!»
در اینجا مردی دیگر که جمعیت برای او راه باز کرده بود رسید. مرد ستم دیده با آمدن او سکوت اختیار کرد، سر بر شانۀ او گذاشت و نوحهکنان فواره را نشان داد که بر کنار آن تنی چند از زنان بر پیکر بیحرکتی که در آنجا افتاده بود خم شده بودند و دور آن میگردیدند. اما ایشان نیز چون مردان خود ساکت بودند.
تازهوارد گفت: «میدانم، خوب میدانم. اما دل قویدار، گاسپار. همان بهتر که بچۀ بینوا به این صورت در یک آن، و بدون درد رفت. فکر میکنی اگر زنده مانده بود حتی یک ساعت امکان آن را داشت که به خوشی زندگی کند؟»
آقای مارکی لبخندزنان گفت: «آدم اهل تعقلی به نظر میرسی. اسمت چیست؟»
«دوفارژ.»
«شغلت چیست؟»
«میفروشی، آقای مارکی.»
مارکی سکۀ طلایی دیگر به سوی او پرتاب کرد و گفت: «این را بردار، میخانهدارِ فیلسوف، و به هر زخم که دلت میخواهد بزن. اسبها چطورند؟ وضعشان خوب است؟»
آقای مارکی، بیآنکه دیگر بار از درِ بندهنوازی در جمع حاضر نظر کند بر پشتی کالسکه تکیه شد و چون نجیبزادهای که چیزی بیمقدار را شکسته و تاوان ناچیز آن را پرداخته است، درصدد دورشدن بود که آسایش خاطر مبارکش ناگهان با سکهای که به درون کالسکه پرتاب شد و بر کف آن فرو افتاد در هم ریخت.
«نگهدار! اسبها را نگهدار! کی این را پرتاب کرد؟»
آقای مارکی به نقطهای که لحظهای پیش دوفارژ میخانهدار در آن ایستاده بود نظر انداخت، اما در آنجا تنها پدرِ دردمند را دید که به رو بر زمین افتاده بود. در کنار او پیکر زنی سیهچرده و تنومند به چشم میآمد که بافتنی میبافت.
مارکی با لحنی آرام بیآنکه در او اثری از دگرگونی دیده شود -به جز لکههای روی بینی- گفت: «سگ صفتها! با رضای خاطر حاضرم تکتک شما را در زیر کالسکه خُرد کنم و نسلتان را از روی زمین براندازم. اگر میدانستم کدام پستفطرت این را به درون کالسکه پرتاب کرده است و اگر آن پستفطرت در این حول و حوش بود، استخوانهایش را زیر چرخها خرد میکردم.»
جمعیت سخت ترسیده بود چون مدتها بود که با آنچه چنین کسی میتوانست در زیر لوای قانون و بیرون از آن بر سر اشخاص بیاورد آشنایی داشت، حتی یک صدا، یک دست، یا یک چشم نیز به اعتراض برنخاست. دست کم از میان مردان. ما زنی که به بافتن سرگرم بود، چشمان استوار خود را بلند کرده و چهرۀ مارکی دوخت. در شأن مارکی نبود که به این استثنا توجه کند. چشمان انباشته به تحقیر او از زن و جمله موشهای بیمقدار دیگر گذشت، حضرتش بار دیگر به پشتی خود تکیه کرد و فرمان داد: «راه بیفت!»
کالسکه به حرکت آمد و کالسکههای دیگر به دنبال آن نفیرکشان یکی به دنبال دیگری از راه رسید. کالسکۀ وزیر، طراح حکومتی، سر مستأجر مالیاتی، طبیب، وکیل، روحانی، گراند اپرا، کمدی فرانسه، جمله شرکتکنندگان در بالماسکه چون سیلی توفنده گذشتند. موشهایی که به نظارۀ ایشان از سوراخها به درآمده بودند ساعتها به تماشا ایستادند، در حالی که ستونهای سرباز و پلیس اکثراً خود را میان ایشان و جمع مورد تماشایشان حمایت میکردند و دیواری به وجود میآوردند که جمعیت در پس آن در رفت و آمد بود و از ورای آن سرک میکشید و به تماشا میپرداخت. مدتها پیش از این پدر بقچه خود را برگرفته با آن ناپدید شده بود، در حالی که زنان بستۀ کنار فواره را از یاد برده به تماشای جریان آب و گذار بالماسکه نشسته بودند و زنی که جدا از دیگران به بافتن ایستاده بود هنوز چون سرنوشت مقدر به کار خویش سرگرم بود. در شهر طبق معمول سهمی از زندگی به مرگ میانجامید. زمین و زمان به پاس هیچکس متوقف نمیماند موشها همه دیگر بار در حفرههای سیاه خویش تنگ یکدیگر خفته بودند، و در بالماسکه چراغها برای صرف شام روشن شده بود. امور جمله مسیر طبیعی خویش را دنبال میکرد.»
انتخاب و مقدمه: محمدامین اکبری