شهرستان ادب: مجموعه داستان «نفرین به هرچه قانون» نوشتۀ مجید اسطیری از سوی نشر اسم راهی بازار نشر شد.
این نویسنده جوان پیش از این با اشاره به مضامین متنوع در کتاب «نفرین به هرچه قانون» گفته بود: این کار مجموعهای از داستانهای سالهای اخیر بنده است که مثل مجموعه داستان قبلیام «تخران» این مجموعه هم فضاهای رنگارنگ و متنوعی دارد که موضوعات و مضامین متنوعی را دربر میگیرد. این مجموعه هم داستانهای روانشناختی دارد و هم داستانهای اجتماعی و عاشقانه. سعی میکنم از جهات مختلف به زندگی آدم ها نگاه کنم و معمولا هم طبقه فرودست و آدم های معمولی را زیر ذره بین میگذارم و سعی میکنم نشان دهم چالش های روانی و اخلاقی آنان را نباید دست کم گرفت.
«نفرین به هرچه قانون» شامل هفت داستان کوتاه است که در بازه زمانی سالهای ۹۲ تا ۹۶ توسط اسطیری نوشته شدهاند. داستانهایی اجتماعی و روانشناختی که مانند کارهای پیشین این نویسنده عنصر «قصه» در آنها پررنگ است.
پیش فروش این اثر زودی از طرف نشر اسم انجام خواهد شد و نسخه الکترونیک آن نیز طی هفتههای پیش رو در سایتهای معتبر عرضه خواهد شد.
مجموعه داستان قبلی اسطیری «تِخران» نام داشت. از او همچنین در سالهای گذشته دو رمان به نامهای «رمق» و «وقتی خورشید خوابید» به ترتیب از سوی شهرستاتان ادب و سوره مهر به چاپ رسیده است.
در بخشی از کتاب «نفرین به هرچه قانون» میخوانیم:
وقتی فریدونی را گرفتند و بردند من پشت پنجرهء واحد خودم بودم. میخواستم پنجره را باز کنم و دستهایم را به طرفش دراز کنم اما دیدم سی چهل تا کله از پنجره های ساختمان های کوچه آمده بیرون و دارد ماجرا را نگاه میکند. نخواستم هم ردیف آن همه آدم وقیح ماجراجو باشم که از شر ماجراهای زندگی نکبت خودشان پناه میبرند به شر زندگی یک بدبخت دیگر. اندوه افتاد روی دلم. خیلی وقت بود چنین اندوهی را حس نکرده بودم. شاید از زمانی که پذیرفتم جوانی ام تمام شده و نباید خودم را گول بزنم و دنبالش بگردم. یا شاید عقب تر، این اندوه شبیه اندوه موقع تولدم بود. اندوهی که باعث میشود یک نوزاد گریه کند. یاد شب اولی افتادم که آمدم به این آپارتمان کوفتی.
آن شب اول مثل جنینی که با سزارینی نابهنگام با جهان تازه ای روبرو شود، با باز شدن در آسانسور من برای اولین بار چشمم به پارکینگ کم نور ساختمان جدید افتاد. در قاب مستطیل شکلی که خیلی غیرمنتظره روبرویم باز شده بود دو مرد و یک زن ایستاده بودند. همه برگشتند به طرف من. مردها سردشان بود و سرجایشان تکان تکان میخوردند. زن که بند عینکش دو طرف صورتش تاب میخورد گفت "خوش اومدید. بفرمایید. معلومه آدم وظیفه شناسی هستید. فکر نمیکردم روز اسباب کشی توی جلسه مدیریت ساختمون شرکت کنید. ولی دستتون درد نکنه." آقای مرادی و آقای کشتکار را معرفی کردو بعد دفتر قطور و بزرگی که دستش بود را بست و گفت: "من هم دبیرمقدم هستم که صبح موقع اسباب کشی با شما سلام و علیک کردم." من سکوت کردم و در مدتی که آنها داشتند دربارهء تعیین کردن مدیر جدید ساختمان حرف میزدند به این فکر میکردم که چطور آسانسور آمده بود پارکینگ؟ یعنی حواسم نبود و P را زده بودم؟!