موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یک صفحه خوب از یک رمان خوب | صفحه چهل‌وسوم

«کشف مرگ» به روایت «اورهان پاموک» | از کتاب «خانۀ خاموش»

27 اردیبهشت 1399 03:50 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
«کشف مرگ» به روایت «اورهان پاموک» | از کتاب «خانۀ خاموش»

شهرستان ادب: در چهل‌وسومین صفحه از «یک صفحه خوب از رمان خوب» سایت شهرستان ادب، با هم به خوانش بریده‌ای از رمان «خانۀ خاموش» اثر «اورهان پاموک» می‌نشینیم.

«خانه خاموش» جزو اولین آثار نویسنده شهیر ترک اورهان پاموک است. پاموک این اثر را در سال 1983 یک سال بعد از اولین رمانش: «جودت بیک و پسران» منتشر کرد.

این رمان در طی این سالها یکی از رمانهای محبوبِ این نویسنده نوبلیست است، و در کشور خودمان هم بارها توسط مترجمانِ مختلف به فارسی برگردانده شده است که آخرین ترجمه آن -که اکثر کارشناسان و صاحب نظران آن را برتر از دیگر ترجمه‌ها می دانند- توسط خانم مژده الفت انجام پذیرفته و توسط نشر ماهی منتشر شده است.

پاموک پانزده سال پیش از نگارشِ معروفترین اثرش: «نامِ من سرخ» در «خانه خاموش» از تکنیک چندصدایی (پُلی فونیک) بهره برده است. این رمان روایتگرِ زندگی سه نسل از خانواده‌ای متوسط ترکیه‌ای است که از لحاظ زمانی سالهای واپسینِ عصر عثمانی تا دهه هشتاد میلادی را شامل می‌شود، دوره‌ای که ترکیه دستخوش تحولات اجتماعی سیاسی گوناگونی‌ست. فصلهای سی و دوگانه‌یِ رمان توسط اعضای مختلفِ این خانواده و کسانی که با آن مرتبط‌اند روایت می‌شود افرادی چون فاطمه (مادربزرگ خانواده)، رجب (مستخدمِ گورزاد که با مادربزرگ به تنهایی در خانه پدری زندگی می‌کند) ، فاروق و متین (نوه‌های خانواده) و حسن (برادرزاده رجب)

عنوانِ کتاب همانند شخصیتهایِ آن، که هر کدام را می‌شود با دیدِ نمادگرایانه تفسیر کرد، از دو وجه برخوردار است، یعنی هم می‌توان به خانه پدریِ رمان «خانه خاموش» گفت و هم در دید کلان‌تر به کشورِ ترکیه. پاموک از اولین رمانهای خود با دیدی انتقادی به مناسبات اجتماعی سیاسی کشور خود می‌نگرد و در تمامی رمانهایش به شکل‌های گوناگون مسیری‌ را که ترکیه از یک جامعه سنتی و شرقی (امپراتوری عثمانی) به یک جامعه مدرن و شبه‌غربی (ترکیه امروزی) طی کرده است، ترسیم می‌کند. در این رمان نیز شخصیتها هر کدام نمادی از طبقاتِ مختلفِ جامعه ترکیه هستند. فاطمه نماد زنی سنتی و پابند به اصول است، صلاح‌الدین شوهرِ او، نماد افراد تحصیلکرده و روشنفکرِ اواخرِ دوره عثمانی‌ست و هر کدام از نوه‌ها نماینده تفکراتِ سیاسی- اجتماعیِ رایج در ترکیه امروزی هستند، به عبارتِ دیگر پاموک در این رمان روایتگرِ ترکیه‌یِ وامانده بینِ سنت و مدرنیته است.

در ادامه بخشی از داستان را به روایتِ فاطمه می‌خوانیم:

«چهار ماه پیش از مرگش بود باد از لای درز پنجره‌ها زوزه می‌کشید. روی تختم دراز کشیده بودم، اما صدایِ قدم‌هایِ صلاح‌الدین یک لحظه هم قطع نمی‌شد. صدایِ پاهایش، صدایِ توفان و ضربات کرکره به دیوار نمی‌گذاشت بخوابم. بعد صدای پایش را شنیدم که داشت نزدیک می‌شد. ترسیدم! ناگهان در باز شد. قلبم ریخت. بعد از سال‌ها اولین بار بود که می‌آمد تویِ اتاقم. در درگاه ایستاد و گفت نمی‌توانم بخوابم، فاطمه! انگار مست نبود. سرِ شام ندیده بودم چقدر نوشیده.

چیزی نگفتم. سلانه سلانه آمد تویِ اتاق. آتشی در نگاهش بود. گفت نمی‌توانم بخوابم فاطمه، چون چیز ترسناکی کشف کرده‌ام. امشب باید به حرفهایم گوش کنی. اجازه نمی‌دهم بافتنی‌ات را برداری و بروی تویِ آن اتاق. باید کشفِ ترسناکم را به کسی بگویم! فکر کردم کوتوله آن پائین است و می‌میرد برایِ شنیدنِ حرفهای تو، صلاح‌الدین. امّا حرفی نزدم، چون صورتش حالت عجیبی داشت. ناگهان پچ‌پچ‌کنان گفت مرگ را کشف کرده‌ام، فاطمه! این‌جا هیچ‌کس نمی‌تواند آن را درک کند. من اولین مردِ شرقی هستم که مرگ را کشف کرده. همین امشب، همین چند لحظه پیش. کمی مکث کرد. بعد انگار از کشف خود ترسید، اما مست نبود. گفت گوش کن، فاطمه! مدخل‌هایِ حرفِ لام خیلی زیاد بود، امّا بالاخره تمامش کردم. رسیدم به حرفِ میم. باید واژه مرگ را می‌نوشتم. می‌دانی؟! (می‌دانستم، چون سرِ صبحانه، ناهار و شام مدام حرفش را می‌زد) ولی هرکاری می‌کردم، نمی‌توانستم. روزها تویِ اتاقم بالا و پایین می‌رفتم و فکر می‌کردم چرا نمی‌توانم؟ البته این مدخل را هم باید مثل آن‌ها می‌نوشتم، چون چیزی ندارم که به آنچه آنها اندیشیده و نوشته‌اند اضافه کنم. اما نمی‌فهمیدم چرا نمی‌توانم شروع کنم. خندید. گفت شاید چون یادِ مرگِ خودم می‌افتادم و این که به هفتادسالگی نزدیک می‌شوم و هنوز دایره‌المعارفم را تمام نکرده‌ام. نظر تو هم همین است؟ نظری ندارم. گفت نه، فاطمه. این‌طور نیست. من هنوز جوانم. کلی کار نکرده دارم. تازه بعد از این کشف به طرز عجیبی احساس جوانی و سلامت می‌کنم. بعد از تابش نور این کشف، آن‌قدر کار دارم که اگر صد سال دیگر هم زندگی کنم، باز کافی نیست. ناگهان فریاد زد همه‌چیز را جور دیگری می‌بینم. بعد از این‌که یک هفته توی اتاقم بالا و پایین رفتم و حتی یک کلمه هم ننوشتم، دو ساعت پیش این کشف در ذهنم جرقه زد. دو ساعت پیش، چشمم را به روی ترس از عدم باز کردم، فاطمه! برای اولین‌بار در شرق! می‌دانم نمی‌فهمی. اما اگر گوش کنی، خواهی فهمید. نه از سر علاقه، که از رویِ ناچاری گوش می‌کردم و او مدام بالا و پایین می‌رفت، انگار توی اتاق خودش باشد. یک هفته در اتاقم قدم می‌زدم و به مرگ فکر می‌کردم. کنجکاو بودم بفهمم چرا آن‌ها در دایره‌المعارف‌ها و کتاب‌هایشان این‌قدر به این موضوع پرداخته‌اند. اثار هنری‌شان به کنار، غربی‌ها فقط درباره مرگ هزاران کتاب نوشته‌اند. فکر می‌کردم یعنی چرا موضوعی به این سادگی را این‌قدر بزرگ کرده‌اند؟ قصدم کوتاه کردن موضوع بود. می‌خواستم بنویسم مرگ یعنی از کار افتادن ارگانیسم و، بعد از این مقدمه علمی، باطل بودن تک تکِ تفکراتی را نشان بدهم که در این باره در افسانه‌ها و کتب مقدس آمده و همه‌شان هم از روی هم کپی شده است! بعد هم مضحک بودن مراسم خاکسپاری و عادات ملت‌هایِ مختلف را طرح کنم. شاید هم دلیل کوتاه کردن بحث مرگ این بود که می‌خواستم زودتر دایره‌المعارفم را تمام کنم. اما نه! علت اصلی‌اش این بود که تا همین دو ساعت پیش مرگ را درک نکرده و مثل یک آدم عامی شرقی به موضوع اهمیتی نداده بودم، فاطمه. دو ساعت پیش، با نگاه کردن به عکس مرده‌هایِ تویِ روزنامه ناگهان چیزی را فهمیدم که این‌همه سال نفهمیده بودم. ترسناک بود! گوش کن! آلمانی‌ها این‌بار به خارکُف حمله کرده‌اند. بگذریم، این مهم نیست. دو ساعت پیش، محو تماشایِ عکس مرده‌ها بودم، درست با همان شهامتی که چهل سال پیش در دانشکده و بیمارستان به جسدها نگاه می‌کردم. ناگهان چیزی در ذهنم درخشید. اوج وحشت بود! انگار با پتک کوبیدند توی سرم. عدم! بله، عدم! چیزی به نام عدم وجود دارد! این بیچارگانِ مرده در جنگ در چاهی بی‌انتهایِ عدم سقوط کرده‌اند. حس وحشتناکی بود، فاطمه! هنوز هم هست. خدا و بهشت و جهنم وجود ندارد، بنابراین بعد از مرگ فقط عدم هست، عدم تو خالی! فکر نکنم تو هم به این سرعت درک کنی. من هم تا دو ساعت پیش نمی‌دانستم. اما وقتی فهمیدم و بیش‌تر فکر کردم، به درک عمیق‌تری از عدم و هراسناکی مرگ رسیدم. در شرق کسی متوجه این قضیه نیست. علت رنج صدها و بلکه هزاران سالۀ ما همین است. اما عجله نکنیم، بگذار کم‌کم برایت توضیح بدهم. نمی‌توانم سنگینی بار این کشف را به تنهایی تحمل کنم! حرکاتش گویای بی‌تابی درونی‌اش بود و مثل روزهایی جوانی‌اش سر و دست تکان می-داد. در یک لحظه فهمیدم چرا ما این‌طوریم و آن‌ها آن‌طورند و چرا شرق شرق است و غرب غرب. قسم می-خورم که فهمیدم، فاطمه. التماس می‌کنم با دقت گوش کن. مطمئنم که می‌فهمی. جوری برایم توضیح می-داد که انگار نمی‌دانست از چهل سال پیش دیگر بهش گوش نمی‌دهم.»

انتخاب و مقدمه: محمدامین اکبری


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «کشف مرگ» به روایت «اورهان پاموک» | از کتاب «خانۀ خاموش»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.